© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داکتر اکرم عثمان

 

 

 

 

 

 

 

داکتر اکرم عثمان

سويدن

 

 

 

در رثای جاودانه مرد شعر معاصر افغانستان رازق فانی

 

 

دربارۀ رازق فانی قلمزدن کاری بی اندازه دشوار است. تا دیروز او با ما بود اما امروز راه دیگری برگزیده و فاصله گرفته است.

 دو ماه قبل وقتی که آن عزیز را در مهمانی دوست دیرینم جناب سید مصطفی هاشمی ملاقات کردم تا آخر مجلس از دو چیز حرف نزد یکی بیماری! و دیگری مرگ!

هم خودش و هم حاضران میدانستند که مرض خطرناک سرطان چون اخطاپوتی بر جسم و جانش چنگ انداخته و او را اخطار داده است که بار و بنه را بر بندد و برای مسافرتی بسیار دراز آمادگی بگیرد. ولی فانی آن زنهار را جدی نگرفته بود و به داکتر معالجش گفته بود که مایل است سفری به کابل داشته باشد. داکتر گفته بودش که اول باید ترا بر تخت جراحی بخوابانیم و جلو سرعت غده های سرطانی را که در داخل بدنت سخت فعال شده اند بگیریم. داکتر گفته بودش که اگر عملیات نکنی بدون شک سه چهار سال عمر باقیمانده را بر باد میدهی. فانی گفته بودش: میترسم زیر کارد تو بمیرم و وطنم را دوباره نبینم.

فانی به زیارت وطن می شتابد و در آنجا به زیارت عاشقان و عارفان، جابر و انصار، احمد ظاهر، استاد جاوید، استاد سرآهنگ، استاد قاسم، کوچۀ خرابات، بالا حصار، باغ بابر، باغ بالا، زادگاهش بارانه و استالف می شتابد و پروانه وار تمام آن یادگار ها را طواف می کند و به یادهر عزیزی، غزلی ناب و دل انگیز می سراید و مردان حق کابلزمین، چون شاه دو شمشیره و شاه شهید را به تبجیل و تجلیل می نشیند و دل از حب ملک و مال دنیا و کوتاهی و درازی عمر می شوید و به کالیفورنیا بر میگردد.

دکتور معالجش ملامت کنان میگویدش: متأسفانه که دیگر دیر شده است!

و فانی لبخند زنان از قول بوعلی سینا گفته بودش که او به کیفیت زندگی دلبسته است تا کمیتش!

به حق که زندگی چه کوتاه و چه دراز همیشه زیباست اما اگر دراز و نازیبا باشد به هیچ هم نمی ارزد.

شامگاهی چخوف در جریان قدمزدن به درب گورستانی میرسد که بر سرش با خط جلی نوشته شده بود: نوبت هر کس فرا میرسد!

و فانی در آن نشست برایم حکایه کرد: در آخرین شب زندگی چخوف، یکی از دوستانش که به عیادت آمده بود پرسیدش: چه حال داری؟

چخوف با لبخند جواب داد: هیچ فردا حرکت میکنم!!

فانی یگانه کسی بود که در نود فیصد عکسهایش لبخند بر لب دارد. در آخرین دیدار، همان لبخند را بر لبهای مهربانش حفظ کرده بود. چون زردهشت با لبخند بدنیا آمد و با لبخند از دنیا رفت! درای عمر او همیشه با بانگ نای ساربان، سرفۀ استران، و ترانه های دلنشین کاروانیان توام خواهد بود و این درا ادامه دارد و تا دنیا باقیست فانی پیشاپیش و شانه به شانۀ شاعران سینه سوختۀ ما گامزن خواهد بود.

شنیده ام که در آخرین هفتۀ زندگی از خانواده اش خواسته بود که محفل عروسی پسر جوانش را براه اندازند. میترسید که در آن شادی، توان و مجال حضور نداشته باشد.

و با هزار دریغ که فانی دو روز زودتر به سرای باقی شتافت.

خدایش بیامرزد که انسانی کم نظیر و شاعر بسیار بزرگی بود.

 

 

 

 «»«»«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 

 


 

 

صفحهء اول