داکتر اکرم عثمان

 

داکتر محمد اکرم عثمان

 

 

 

 

جرقهء آذر

گزيدهء اشعار باقی قايلزاده

 

با مقدمهء مير اسماعيل مسرور نجيمی

 

 

 

 

هرگاه که باقی قايلزاده معروف به «ماما باقی!» را به ياد می آورم نوعی شرمِ گناه و مسووليتی دردناک روحم را می آزارد و اندوهی بسيار تلخ در قفس سينه ام می پيچد. توصيف و بيان چنان اندوهی بسيار دشوار است. آن دريغ و درد از يکطرف بار ملامت نهايت سنگين را حمل ميکند که بايد جامعهء استبدادزدهء ما پاسخگويش باشد و از طرف ديگر شماری از درس خوانده های ما که از محضر فياضش فيض ميبردند و خيلی کم به درد و داغش ميرسيدند.

از همين جا بار ها نهيبی از درون گلويم را می فشارد: آيا خدمتی سزاوار آن بزرگمرد از تو پوره نبود که در حقش انجام ميدادی!؟

می پندارم که اين پرسش متوجه تک تک ماست که بايد خود را ملزَم به پاسخ گفتن بدانيم. بی تريد برای ابرای ذمه خيلی دير شده است. بدا به حال مردمی که بزرگان شانرا در دوران حيات شان ارج نمی گذارند و بعد از مرگ شان مويه سر ميدهند و گريبان پاره ميکنند.

چهل سال و اندی پيش بعزم ديدار باقی جان قايلزاده «کارتهء چهار» رفتم و با التهاب و هيجان زيادی دق الباب کردم. دروازه را مادر نورانی، محجوب و تکيدهء شاعر برويم باز نمود. با لبخند مادرانه، شادمانی و صلای صادقانه مرا به داخل رهنمون شد و گفت: باقی جان خانه است بفرمائيد!

چند قدم آنسوتر «آشيل» پا به زنجير را بر زمينی سخت و بی مروت ميخکوب يافتم. هنوز سه چهار سال از شکست چراغ چشمهايش نميگذشت. دکتور عبدالرحمن محمودی دوست همرزم شاعر، با سفارش نامه هايی به پزشکان تهران، او را از سوی ادارهء کار «ماما» به آن ولا فرستاده بود ولی توموری خبيث و بی هنگام نور و روشنی را از چشمهايش دزديده بود. شاعر در راه عزيمت به آن ولا «جواد فاضل» نويسندهء معروف را در قطار مشهد ـ تهران ملاقات کرده بود که جريان مناظرهء آن دو استاد سخن را اين هيچمدان در رمان «کوچهء ما» که به همت دوست فرهيخته ام جناب حامد يوسف نظری زير چاپ رفته، به تفصيل آورده است. باشد که آن کتاب به بازار برآيد و بخش هايی از زندگينامهء باقی جان قايلزاده که از زبان خودش شنيده ام آفتابی شود.

احدی نبود که باقی جان را دوست نداشته باشد. از فرط محبت، اردتمندانش او را «ماما» خطاب ميکردند ـ بهترين و فرزانه ترين برادر مادر های شان.

اولين بار که ديدمش پيراهن و تنبان تميز و خاکستری رنگی تن رنجور، قد رسا و لاغرش را پوشانده بود. قيافهء جذابش به هنرمندان سينما ميماند، و مو های ماش و برنجش رو به بالا مرتب و شانه شده بودند يادآور سمند تيرخورده ای بود که روزگار کژرفتار ديده اش نداشت. چشم های مردانه اش نمی گفتند که جايی را نمی بينند. شاعر در آن حال هم زيره و پدينه و زير و بالای کاينات را ميديد. ديدهء باطن و چراغ دلش روشن بود.

خيلی زود به اصطلاح دست پير گرفتم و شيفتهء شعر ها و قصه هايش شدم. دلتنگی و ضعف از سيمايش خوانده نميشد. چون رودکی بزرگ، شاعر هزار سال سمرقند، جفای زمانه را به نيشخند گرفته بود.

نفس گرم و سخن نرمی داشت و از بام تا شام مشغول تبليغ عدالت اجتماعی و تنوير جوانها بود. اتاقش به مدرسه ای ميماند که جدی ترين مسايل جامعهء ما در آن سبک و سنگين می شدند و مامای همگان، باقی قايلزاده هميشه قطب نما و چراغ راه بود و حرف آخر را ميزد و عِقد مشکل را ميگشود.

باری شنيدم که ماما باقی را در ولايت کابل حصاری کرده اند. چند روز بعد که سراغش را گرفتم تازه اشکهای مادرش خشکيده بود. با خوشحالی رقيقی مژده داد: باقی جان را بخير خانه آوردند، اگر دير ميکرد ميمردم.

ماما را استوارتر يافتم. با نيشخند حکايه کرد: با من در مانده بودند که چه کنند. زندانی ها به دورم جمع ميشدند و با شور و حرارت گپهايم را می شنيدند. چيزِ به دردبخوری نداشتم که از من بگيرند ـ نه بينايی، نه پول و نه وجود سالم. اتهام بستند که کمونيست استم.

پرسيدم: کدام يک برای شما خطرناکترند. باقی يا کمونيسم!؟

قوماندان جواب داد: هردو.

جواب دادم: پس من هردو هستم. پرولتر و رنجبر حقيقی که از دار دنيا حتی صحت نيز ندارد که از او بستانند. از سر ناچاری آزادم کردند. می ترسيدند که زندانی ها را گمراه کنم.

وقتيکه جان به جان آفرين تسليم کرد او را ياران گرمابه و گلستانش جناب مير اسماعيل مسرور نجيمی و آقای آصف آهنگ در زيارتگاه سخی کابل به خاک سپردند و پژوهشگر توانا جناب حامد يوسف نظری گزينه شعر هايش جرقهء آذر را به زيور چاپ آراست که سخت دلنشين است و ارج کم نظير لفظ و معنی برخوردار می باشد.

خدايش بيامرزد که قوت قلب و مشعل راه ما بود.

 

 

آدرس انتشارات کاوه:

Haupt Str. 137

50226 Frechen – Germany

Tel: 0049 2234 922 756

Fax: 0049 2234 922 757

  kaweh-verlag@web.de

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


صفحهء مطالب و مقالات

 

صفحهء اول