دال

 

يک داستان کوتاه

 

از عــلی پيـــــــام

 

 

 

 

دال، گرد گاو چرخيد. پيوسته و بيقرار چرخيد و سپس شق ايستاد و سر تا پای گاو را نگاه کرد.

از نزديکی های ظهر مرتب اين کار را کرده بود. عين مادر بسيار مهربان گاو را بو کشيد و کيف کرد و درست وسط  دو تا چشم گاو را بوسيد. پوز، لب و دهان گاو را با انگشتان چرکين و ناشسته اش خاراند و لخشوم کرد و مالش داد.

و سپس با گوشهء دامن، جان گاو را پاک کرد. گوشهء دامنش را تف کرد و به جان گاو ماليد. با زبان ليسيد و موهای گاو براق شد و جل زد.

از اين کار لذت وصف ناشدنی دست داد. گردن گاو را بغل زد و حس کرد گرمای آن به يک باره جرقه زد و سر تا پای دال را لرزاند. فکر کرد که امروز تمام جهان مال اوست. آسمان رنگ ديگری دارد و زمين طور ديگری است. امروز خوشترين زمان زندگيش بود. همواره از خدا خواسته بود که صاحب گاوی شود.

اصلاً باورش نمی شد که حوالی ظهر امروز، مردی در آبادی پيدا شود و به مردم بگويد:

ـ اين گاو را از ملمهای دور، عينم از سرانديل آورده ام. آورده ام که برای دال بفروشمش. من می دانم که دال قدر گاو را می داند.

از همان لحظه که هر دو معامله را ميخواستند ساز کنند، مردم آبادی سر مخالفت برداشتند:

ـ دال، اين گاو را نخرد. احتياط پيشه کند. از کجا معلوم که کاسه نيم کاسه نباشد!

مردم آبادی به شگفت آمدند که چطور اين مرد غريبه از راههای اين همه دور گاو را مخصوص دال آورده است. و بعد با هم گفتند:

ـ تعجب ندارد. خدا که در کلاه آدم داد، نمی گويد بچهء کی هستی. خدا داده  را چيزی نمی شود گفت.

و سپس هرکدام يک رقمی تفسير کردند. يکی گفت:

ـ اين کار يک امداد غيبی است.

ديگری گفت:

ـ حتماً دال يک بلای بر سر خود خواهد آورد. اين کار بی او، نيست.

آن يکی گفت:

ـ خود دال به سقر. اين گاو يک آبادی را به بلا ساخت نکند!

و بعد مردم هرکدام يک چيزی گفتند:

ـ اين گاو سياه پيشانی است. خدا چپ ببرد، کدام بلايی نباشد.

دال از خوشحالی در پوستش جای نمی شد. آخرالامر توانست يک رأس گاو بخرد و برای نخستين بار ــ به  خيالش ــ به آرزوهای ديرينه اش رسيد. از آن سالها، و ساليان پيش که خوب هم يادش نمانده بود و هميشه سال دقيانوس می گفت، آرزو کرده بود که يک گاو داشته باشد. يک گاو داشته باشد تا شب و روز انيس و مونس دال باشد و خوش بگذراند. همواره ميگفت:

ـ گاو بهترين نعمت های خداست. اين زمين را که می بينيد، با همهء اين سنگينی، بر روی شاخ گاو استوار است. هر وقت که سر خود را شور بدهد زلزله پيش می آيد.

و بعد ميگفت:

ـ اگر يک روزی خدا به من يک گاو بدهد، آن روز، هفت شب و روز جشن به پا خواهم کرد و تمام آبادی را يکسر از خرد و کلان سور خواهم داد.

ولی تا امروز که بالاخره دال صاحب يک گاو دم اله شد، هيچ کس گپ وی را جدی نميگرفت.

همه می گفت:

ـ اگر دال پول و پلهء ميداشت، اول از همه يک گاو می خريد.

ولی در پيش چشمان ناباور مردم آبادی، دال صاحب يک رأس گاو شد که هيچ کس فکرش را نميکرد.

فکرش را نميکرد که صدای گاو دال در آبادی پيچ بخورد:

ـ بوووو...

دم ظهر گاو را که خريد، پول ها را شمرد و کف دست مرد رهگذر داد و حتی نگاهش نکرد که چه قيافه و هيکلی دارد. رأساً آمد و در گاوبند گاو را آورد و سرگرم تيمارش شد. علف داد. آب داد. اين گاوبند را از سالها پيش ساخته بود که يک روزی بتواند گاوی بخرد. و در همين آخور ببندش. علفش بدهد. علف خوردن آن را تماشا کند.

گاو بوووو... بکشد. دال گوش کند و کيف کند. روی اين جهت هر از گاهی می آمد و در گاوبند روی آخور می نشست و به رويای داشتن يک گاو غرق می شد. هر رقم فکر ذهنش را اشغال می کرد. فکر می کرد که اگر اين دنيا، دنياست، روی شاخ های گاو استوار است. اگر گاو خدای ناکرده قهرش آيد و شاخ هايش را شور بدهد، جهان زير و زبر خواهد شد.

دال، گردن گاو را بغل زد و سرش را روی گردن آن گذاشت. به ياد چند روز پيش افتاد که گوسالهء همسايه سقط شده بود. همسايه گوساله را برده بود و در جر بالای آبادی انداخته بود تا گرگ و زاغ بخورد. دال پنهانی و ناگهانی از پناه درختان رفت و لش را کشال کشال آورد در ته همين گاوبند. بعد، گوساله را پوست کند و پوست را پر از کاه کرد و کنار آخور گذاشت، هر لحظه ای خدا دورش چرخيد. با وی گپ زد و علفش را تازه کرد و نوازش کرد و صدايش کشيد:

ـ بوووو...

سپس بلندتر تقريباً فرياد زد:

ـ بوووو...

صدايش در ديار و آبادی پخش شد:

ـ بوووو...

و بعد خودش به علف خوردن پرداخت. علف را جويد، تند و تند جويد و خورده کنار آخور دراز کشيد و به نشخوار پرداخت و دهانش باز و بسته شد و دندانهايش قرچ قرچ کرد. آن گاه حس کرد که گاو شده است. گاو حسابی و درست. حس کرد که زمين و زمان روی شاخ هايش سنگينی می کند. با خودش گفت که اکنون شاخ هايش را تکان بدهد تا زلزله شود. زلزله شود و آبادی نابود شود. گاوهای همسايه ها بميرند تا ديگر هيچ بوووو... يی از آبادی به گوش نرسد. همهء صدا ها بميرند و زير خروار ها گل و خاک شوند.

تا سر خود را شور داد به هوش آمد که در کنار گوسالهء دروغين ايستاده است. دوباره به تيمار گوساله پرداخت. برايش علف تازه کرد، آب آورد. موهايش را با دست صاف کرد. با زبانش دست را تر کرد و گوساله را پاک کرد، با آن آب زد از هرچيز گفت. گفت که:

ـ چقدر آرزو داشتم که گاو راست راستی داشته باشم نه مثل تو، تو پوست خشکی که پر از کاه کرده ام، تو را آورده ام تا تسکين دلم باشی، تا دلم هوايی نشود. يک شبی رفتم و گاوی را دزديدم که خوشم آمده بود، صاحب گاو خبردار شد. می بينی کپلم شکسته و مرتب پايم را در زمين می کشم؟

دال، آن روز وقت طلايی داشت از عمرش حساب نمی شد. شب شد و چراغ هريکين را گفت و کنار گوساله کو زد. عين يک يتيم بچه که از خانه رانده شده باشد. گردنش کج ماند و در تاريکی روشنی نور هريکين دو چشمش بل زدند.

پاسی از شب گذشت، دال شب به خير گفت و هريکين را روی ميخ آويزان کرد و خانه رفت.

صبح آمد جانش رعشه برداشت. زيرا شب هنگام سگان محله پوست را خورده بودند و فقط کاه، سرگردان باد می شد و هريکين می سوخت و اما هيچ نوری از آن متصاعد نمی شد، چون آفتاب بالا آمده بود و هوا روشن شده بود.

دال اوقاتش تلخ شد و از خانه برآمد و دنبال سگ های محله را گرفت تا شب علاف بود و هيچ نتوانست کوفت دلش را بنشاند و سگی را گير بياورد و تلافی در بياورد. شب هنگام در زير نور هريکين کنار آخور ايستاد. ايستاد و تقريباً فرياد زد:

ـ بوووو...

بلندتر فرياد زد:

ـ بوووو...

صدايش در دره پيچيد و سگ ها عف عف زدند و صدا ها در تاريکی شب دره را پر کردند. سپس سرش را در آخور ته کرد و علف خورد و بعد روز زمين پخش شد و به نشخوار پرداخت.

دال دوباره به چهار دور و بر گاو چرخيد. هوا غروب کرد هريکين را آورد روی ميخ گذاشت و بيخ ديوار بوغوس نشست. گاو شاخهايش را تک زد:

ـ بوو...

سپس بلند تر:

ـ بوووو...                            

سرش را تکان داد و شاخهايش را لرزاند. دال احساس کرد که الآن زلزله خواهد شد. اگر زلزله شود، اگر زمين قل و قيصر شود،  اگر خانه ها کوچ کنند،  اگر گاو دل بندش زير آوار شود، سياه بخت خواهد گرديد. و چست و دو دسته گردن گاو را بغل زد و قسم داد:

ـ تو را به خدا شاخهايت را شور نده! اگر زلزله شود، اگر تو زير آوار شوی...

و تصور کرد که چطور خاک ها باد می شود. چطوری گاوش زير آوار جان ميدهد. از اين احساس به تنگ آمد. عين بچه مرده به گريه شد و التماس کرد:

ـ نشود ـ زبانم لال ـ يکی موی از بدنت کم شود...

گاو آرام شد و به علف جويدن مشغول گشت. دال نيز آرام شد و آرامتر. متعاقباً  سرش را در آخور فرو برد و به علف جويدن پرداخت. پسانترها هر دو پخش زمين شدند و به نشخوار پرداختند.

دال احساس کرد که يک گاو درست و حسابی شده است. فکر کرد که هر آينه اگر خشم کند و خود را تکان بدهد. ناف زمين برخواهد گشت. و بعد فرياد کشيد:

ـ بوووو

بلند تر:

ـ بوووو

صدايش در آبادی پيچيد. همهء اهالی فهميدند که دال است. بچه های محله به همه خبر دادند که  دال گاو شده است. عين گاو شده است. ديده است که در آخور علف خورده و بعداً وسط گاوبند خوابيده و نشخوار کرده. متعاقباً  مردم، يگان يگان از باب احتياط آمدند بنگرند که چه خبر است؟ ديدند که واقعاً دال پخش زمين شده است و انگار نشخوار می کند.

همگی تعجب کردند. پس از ساعتی اطراف گاوبند آدم لپه می خورد. يکی به حالش دل می سوزاند:

ـ بيچاره! واقعاً ديوانه شده است.

ديگری می خندد:

ـ گاو را نگاه کن!

آن يکی مسخره اش می کرد:

ـ شاخ هم درآورده!

خبر گاو شدن دال به آبادی پيچ خورد. هر رقم آدم آمدند. ملا، فقير، بچه کس، دهقان، مأمور دولت، و خلاصه ريز و کلان آمدند و جمع شدند بنگرند که دال چطوری گاو شده است. در پی اين خبر بين مردم شايع شد که:

ـ دال جنی شده.

ـ بايد يک کاری کرد. دست روی دست گذاشتن حرام است.

يکی از سر ترحم می گفت:

ـ حيف شد عجب مرد نمونه ای بود!

ديگری می گفت:

ـ تقصير ته سر همين گاو است. گاو مرد غريبه.

دال با دو چشمان تنگ و شفافش يک يک مردم را نگاه کرد. مردم مشورت کردند و هرکدام يک نظر دادند. سرانجام نتيجهء مشورت ريش سفيدان و بزرگان آبادی اين شد که همين گاوی را که دال امروز خريده بکشند تا شايد بلا از جان آبادی دور شود.

يکی از ميان مردم برابر آمد و گاو را سر بريد و خون تيرک زد و سپس جوی کشيد و گاو دو سه لنگگ زد و مرد و کم کم مردم متفرق شدند.

صبح ديده شد که دال با طمأنينه و آرامش گاو را شقه کرد. شقه کرد و گوشت گاو را پيش گاوبند کود کرد. خونسرد و ملايم پوست را جدای جدا کرد و با حوصله و دقت چهار طرف پوست را تمنه آورد و بخيه زد.

و بعد پوست گاو را برش کرد و خوب دستها و پاهايش را بيرون کرد و چهار دست و پا طرف گاوبند رفت و تقريباً فرياد زد:

ـ بوووو...

 

 30 ميزان 1378

مشهد ـ گلشهر

 

 

*******

 

صفحهء اول