اکــــرم عثمان

 

 

 


 

 

 

اين دنيای مسخره

 

داستان کوتاه

نوشتهء اکــرم عثمان

 

 

 

چند سال است که با «يوشيه» مرد شصت و هفت سالهء ايرانی ـ آشوری آشنا استم. او به دليلی که خود ميداند زن نگرفته و يک سر و دو گوش تنهای تنها زندگی ميکند.

وجه مشترک من با او همزبانی، سرگردانی و بيکاريست. هر دو از کيسهء دولت خدادادِ سويدن نان ميخوريم و نيم نان و نيم نفس را غنيمت ميدانيم.

قرارگاه ملاقات ما در گرما و سرما فرق ميکند. بهار ها همديگر را زير درختها می بينيم و زمستان ها در تالار ورودی بازارک پر رونق منطقهء ما که هوای گرم و نرمی دارد و ما درمانده ها را با پيشانی باز اجازهء خوش نشينی، تجديد ديدار و ملاقات با يکديگر ميدهد.

روزی به قصد خريد از آنجا ميگذشتم که چشمم به يوشيه افتاد. عاصی و کفری ايستاده بود ، تا مرا ديد صدا زد: محمد آغا، نگاه کن از آن پدرسوخته ها هيچکدام نيامده اند!

فهميدم که بر همه از جمله خودم دندان خايی ميکند. احوالپرسی کردم و کنارش بر صفه ای سنگی نشستم. چندی پيش بجای اين صفهء کوچک، درازچوکی خوش ساختی موجود بود که سه چهار نفر بر سرش می نشستيم و در گرمای قصه های يکديگر گرم می آمديم. ولی ديری نگذشت که به امر زورآورِ خداناترسی تالار را از چوکی های باغی خالی کردند و ما مانديم و پا های به اصطلاح چلاق. يکی بر عصايش تکيه ميکرد و ديگری تن رنجورش را به عرادهء کوچک دستی که به بيماران معيوب هديه کرده بودند می سپرد. دو سه نفر پشت به ديوار می ايستادند و از فرط لاعلاجی آنقدر پا به پا می شدند که به گفت مردم هرزه گو، خشتک شان تر ميشد و کف های بوت شان آلوده به ادرار ميگرديد.

ما، وبال گردن روزگار بوديم. به درد هيچ چيز حتی به دردِ اجل نيز نميخورديم و الا مدتها پيش سراغ ما می آمد و کار مارا يکسره ميکرد.

معمولاً يکی پی ديگر با تخ تخ و هن هن و فش فش خود را به قرارگاه می رسانديم و راست و دروغ لاطائلاتی می بافتيم. دم چاشت دوباره به اتاقها يا بهتر است بگويم به مغاره های خويش بر می گشتيم و زهر و زقومی بالا می انداختيم تا نيم نفس را مدد برسانيم و از نعمت ديدار رفقای همدل و همنفس محروم نگرديم.

خلاصه چندی نگذشت که دو سه نفر بنای چابکدست با مصالح بنايی سر رسيدند و در امتداد ديوار، همين صفه های يکنفره را برای ما ساختند. بايد به حساب حقشناسی عرض کنم که آنها با نظافت تمام روی صفه ها را با کاشی های آبی رنگی پوشاندند و غم ماتحت آزردهء ما را هم خوردند. خدا خير شان بدهد.

از جمع ما نام يکنفر «داود» است. از دار دنيا سهم او فقط يک بينی رسيده است که در هفت اقليم بی مثل و مانند می باشد. نصف رويش را همين بينی پوشانده است. رفقا در حضور و غياب با طعن و تحقير او را داودِ جاپانی! خطاب می کنند اما داود برويش نمی آورد چه نه تنها از نعمت شنوايی محروم است بلکه لال مادرزاد هم می باشد. به اين صورت بکلی از بغض و کين خاليست و دوستان و دشمنانش را يک چشم می نگرد.

از قضای روزگار او يک زن سالمند و پنج پسر برومند دارد، ليکن تک تنها زنده گی می کند.

سالهاست که خانواده اش بر او چليپا گرفته اند و جدای جدا بسر ميبرند. داود خلای نبود آنها را با دو تا پرندهء خوشرنگ و کوچک پُر کرده است. داود ساعتها پای قفس مرغکهايش می نشيند و با چنان اشتياقی مشغول نظاره می شود که گفتی چهچههء آنها را ميشنود.

من و داود خيلی خوب همديگر را درک می کنيم؛ اشارات خاصی برای افهام و تفهيم داريم. بطور مثال دست به سينه گرفتن به معنی سلام ـ اعليک و ادای احترام است. جنباندن سر از چپ به راست و از راست به چپ به معنی استمزاج از چون و چند تندرستی می باشد.

اگر انگشت سبابه را بطرف بالا بلند کنيم مراد توکل به خدا کردن است و اگر با همان انگشت به طرف زمين اشاره کنيم ناخوشی و علالت مزاج را ميرساند.

«عزت خوری» همقطار موسفيد لبنانی ما را مرض مهلکی تهديد می کند. او را سرطان گرفته است. چندی پيش جراح قسمتی از پشت و سه انگشت پايش را گرداگرد بريد تا بيماری را جلو بگيرد. از آن پس او با چوبهای زيربغل راه ميرود و به ندرت سری به قرارگاه ميزند.

ما چند نفر به شدت محتاج يکديگر استيم. همينکه چهار کلمه گپ بين ما رد و بدل می شود احساس فرحت می کنيم و همين مقدار شادمانی و آسايش روحی مصداق کامل مثل معرفيست که: زهر آدم را فقط آدم دفع می کند!

ديگر اينکه از چند روز به اينطرف يوشيه گرانبار شده است. از نزديک شدن به قرارگاه پرهيز ميکند و علت اين است که واگون چرخ دار کوچکی را که عجوزه ای بسيار نحيف را در خود جا داده است بالا و پائين ميبرد و مظلومانه عرق می ريزد.

يوشيه يک کوه گوشت است و از دور چون زن بارداری به نظر ميرسد که آمادهء وضع حمل باشد.

چندی بعد بار ديگر يوشيه را سبکبار و سرحال يافتيم. نرسيده به قرارگاه از حدت شادمانی دستهايش را به بالا انداخت و صدا زد: کف بزنيد که بيغم شدم!

اين بار مثل سابق بی محموله و عرادهء چرخدار آمده بود. پرسيدم: چه شده، کجا گم بودی؟

جواب داد: حتماً شنيده ايد که موش در غار نمی گنجيد، جارو را هم به دُمش بستند. خواهر بدبختم وبال گردنم شده بود. چندين بار به حال اغماء رفت اما نمرد، گفتی گربهء هفت دَم است. باری مصمم شدم بالش را بر دهنش بگذارم و بی غمش کنم ولی شيطان را لاحول گفتم واز قتل عمد خود داری کردم. بالاخره همين ديشب عمرش را به شما بخشيد و رفت جايی که بايد مدتها پيش ميرفت.

گفتم: يوشيه، ترا هرگز چنين سنگدل فکر نميکردم. چه خوب شد که دستت به خون خواهرت آلوده نشد.

پاسخ داد: محمد آغا، از دل گرمت حرف ميزنی. اگر مانند من از يکصد و ده کيلوگرام چربو و دنبه و گوشت اضافی تشکيل ميشدی حرفت را پس ميگرفتی. جان از جان جداست ـ هرکس برای خودش زندگی ميکند.

قـُر گفتم و لب فروبستم. ديگر ما مانديم و آفت روزگار که از بام تا شام نازل ميشد و هر روز گلی به آب ميداد. هنوز، ماجرای خواهر يوشيه ورد زبان ما بود که دواد بيچاره مصاب به درد بيدرمانی شد. روزی کشان کشان خود را به ما رساند و بی مقدمه کلاهش را از سرش برداشت. تمام موهای انبوه سرش تکيده بودند. با اندوه تمام چند بار بسوی زمين اشاره کرد و فهماند که بزودی زير زمين خواهد رفت.

دو هفته بعد جان به جان آفرين سپرد و دنباله رو خواهر يوشيه شد. قرار شد مخارج تدفين داود را ادارهء سوسيال بپردازد اما تا آنگاه احدی نميدانست که داود پيرو چه دينی بود. ادارهء سوسيال در انتخاب مقبره برای او درمانده بود. عليرغم جستجو، زن و فرزندانش را نيز نيافتند. آنها بی خبر به کشور ديگری کوچيده بودند. سرانجام قبرستان عيسوی ها را که عموميت داشت و در دوصد متری محل اقامت ما واقع شده بود برگزيدند.

روز خاکسپاری ما همه برای آخرين وداع تابوت داود را تا گورستان بدرقه کرديم. ماشين حفاری گور عميقی برای او کنده بود. باران نيم روز پائيزی الواح مقابر را غسل داده بود و زير اشعهء آفتاب بل ميزدند.

ابر ها کماکان آبستن بارانهای سيل آسا بودند و مانند فيل های مست خاکستری درهم می پيچيدند و دست و پنجه نرم ميکردند.

از جنگلی که گورستان را در آغوش ميفشرد بوی تند برگ های پائيزی و گياه های وحشی بالا بود. درختها اين مادر بزرگ و خاکِ سياه اين پدربزرگِ آدمها ناظر برگشت يکی از فرزندان شان به دامان خويش بودند و کاجهای تناور با چنان فـَخـَامتی سر بر آسمان می سائيدند که گفتی با تغذيه از شيرهء جان و خون ِ جگر مرده ها چنان ستبر و پر شاخ و برگ شده اند. کارنامه ها و باور های آنسوی حجاب مرگ در اعداد کم رنگِ تاريخ های تولد و وفات خلاصه شده بودند و هيچی و پوچيی دنيا را ميرساندند.

داود همان داود بود. برسم عيسوی ها او را با بهترين لباسش که رنگ و روی رفته و نيمداشت بود در تابوت خوابانده بودند. آسايشی جاودانه از سيمايش خوانده ميشد. بی کلاهی به او ميخواند و نبود عينکهايش او را معصوم تر و بيگناه تر نشان ميداد.

کشيش اوصاف عامی را که از بر کرده بود و نثار تمام جنازه ها ميکرد نثار داود هم ميکرد: بدون شک مرد خداخواسته و عابد بود. حتماً نماز عشای ربانی را قضا نکرده و هر يکشنبه خود را به کليسا رسانده است.

در اين حال يوشيه بيخ گوشم ميگويد: چه دروغهای شاخ داری! کره خر همه را مثل خودش خر خيال کرده. داود نه لامذهب بود و نه مذهبی. از چشمهايش ميخواندم که از آمدن در اين خراب آباد سخت پشيمان است و با زبان بی زبانی ميگويد: هر انسان تنها به دنيا می آيد و تنها از دنيا ميرود و جنگ هفتاد و دو ملت! بر سر جيفهء دنياست.

 

 ●●●●●●

 


صفحهء اول