© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

 حمیرا نکهت دستگیر زاده

 

حوا

ترس امروز من آیینۀ فردا نشود
در بهشتی که مرا منزل و ماوا نشود
آرزو خاک شود در دل خاکیی حوا
خاک آدم شود و خاکتر از ما نشود

دل حوا به هواداری یک سیب رود
و بخواهد که زمین یکه و تنها نشود
کسی همرنگ حوا نیست که از عشق شود
آنقدر سبز که در باغ خدا جا نشود
حیله مار شود میوهٔ ممنوع شود
حیفش آید که نگه محو تماشا نشود
چشم "آدم "شود و تا به رها راه برد
راحت از یاد برد هیچ شکیبا نشود
دل" آدم" شود و دو لت دلباختگی
گم شدن های از آن دست که پیدا نشود

مرده بود" آدم "خاکی و دلش خشک و تهی
و خدا جفت به او داد که رسوا نشود
گفت این بار امانت به دلت وا بنهم
که زمین از قدم پاک تو میرا نشود
عشق از گوشهٔ گیسوی حوا حادث شد
ذره یی نیست کزین حادثه زیبا نشود

من پر ازسرکشیی مطلق و نافرمانی
ترس امروز من آیینه فردا نشود

12 دسمبر 2008





جاده های باران

اینجا خموش منشین غوغای تازه سر کن
تو شعر نو بهاری ابر مرا شرر کن
آواز صبحگاهی، پیچیده در درختان
در کوچه های خالی تنها تویی، سفر کن
این خشکسال تیره ره بر دلم گشوده
یک صبح لحظه ها را در تشت نور تر کن
در واژه های شعرم خورشید آشنایی،
از لفظ خسته، شب را با یک نگه بدر کن
در تو دلم نشسته در من تویی نهفته
هستیی ساده ام را چون شعر نو زبر کن
بیگانه از غروبم در جاده های باران
آغوش آفتابی این شام را سحر کن
آهنگ برگها را در اوج همصدایی
از عشق تازه تر کن از عشق تازه تر کن

16 جنوری 2011

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول