© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فرید اروند

    


به سالار سخن استاد واصف باختری

از خراسانم

ندیده باغچه ها گرمیی حضور ترا
وآفتاب ندارد کمی غرور ترا
ایا پیامبر میلادِ جنگل و باران
که اعتراف نکرده زمان ظهور ترا
مگر که طایفه ام از تبار خفاش است
چه گونه آه! تحمل نکرد نور ترا
من آن مسافر تاریخ ـ از خراسانم ـ
وخوب می شنوم درد ناصبور ترا
هنوز باد نگفته به گوش جنگل وباغ
تمام گفتنیی سبز آن سطور ترا
دگر که واژه برای تو من نمی یابم
خدا بهار دهد روزهای دور ترا



اعدام نسترن
چقدرخسته دل و ورشکسته تن بودی
تو مثل آیینه ی قد نمای من بودی
اگر چه کوچه بن بست را نپیمودی
دچار حادثه ی سرخ، در وطن بودی
منم که کفش زآتش به پای می کردم
تویی که زخم مگر پشت پیرهن بودی
اگر بهار زتقویم من فراری بود
تو آه ! شاهد اعدام نسترن بودی
چه با دریغ که اینگونه من دو شَق شده ام
دقیق تر که شدم تو جناب "من" بودی


آنسوی دریا

گاه فصل از امید واز ترنم می شوم
گاه درپهنای دلتنگیی خود گم می شوم
اشک اشکم از جدایی ها واما ناگهان
می گشایم چشم هایم را تبسم می شوم
مادرم آنسوی دریا موج ِ اشک وانتظار
من زحجم ِ بیکسی اینجا تلاطم می شوم
گرنیابم راه رفتن سوی خانه حیف حیف
ماهیی بیتاب حوض ِ خشک مردم می شوم


 
 

 

 

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول