© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شریف سعیدی

 

افسرها و عسکرها

نه قیطونی به زلفانش نه مژگانی به چشمانش
نه حتی مشت خاکستر ز گیسوی پریشانش
کنار پیکر صد پاره وقتی مادرش آمد
شناسایی نمود از لاله‌ی خونین دامانش

شناسای نمود از سینه بند دست دوز او
که از چاک پر از خون بود بیرون نوک پستانش
به رویش خیره شد یک ماه و صد خورشید خون افشاند
پر از دود سیاه جنگ شد آیینه‌ی جانش...
چهل روز از پی او تا نظر می کرد بر دیوار
ترک می خورد چون دیوار قاب عکس خندانش
چه شبهای سیاهی را که با کابوس اشک افشاند
به داغ آن شب گیسوکشاکش چشم گریانش...
کشید از خانه او را افسر مستی که می خندید
و می پیچید موج خنده در دهلیز و ایوانش
سوار اسپ یاغی کرد تا صحرای بد مستی
و با خود برد تا بازی کند با گوی و چوگانش

ز مویش حلقه چوگان ز رانش گوی مرمر ساخت
به پیش عسکران رقصاند در میدان اخوانش
به تور گیسوان مانند دلفینی به دامش کرد
به رقص افکند در میدان به زیر باد و بارانش
به جانش پنجه های سرخ افسر آذرخش انداخت
دوید از سینه اش گژدم چو خون بکر از رانش
ز کلکش حلقه، از دستش النگو ها و از گردن
به دست سرخ افسر ریخت مروارید غلطانش...
نه میل گور کندن بود و نه فکر کفن کردن
رها کردند عسکر ها و افسرها به میدانش

اوپسالا سویدن
شنبه 28 مه 2011 - 07 خرداد 1390


حرامی

در دل تو جنین بی تابی است می زند هی لگد به تقدیریت
فکر یک بچه ی حرامی شوخ می کند چون زنان ده پیرت
فکر این را دگر نمی کردی که بخوابی به زور با مردی
مرد با غیرتی که یک لحظه کرد از هرچه زندگی سیرت

بعد در قریه جار زد که زنی چاک دامن دریده پیرهنی
که شود نقل مجلس مردان هرچه بود از پیاز تاسیرت
پا به ماه آمدی به محکمه و سرپا ایستاده پیش همه
از دو پستان شیر ریز درشت ریخت در سینه بند تو شیرت
گفتی از زور بازوی آن مرد که ترا در شکنجه گاه چه کرد
قاضی شرع نیش خندی زد گفت ای زن بگو ز تزویرت
درد در بند باسنت پیچید، زیر پای تو بچه جیغ کشید
تو گرفتی به گریه بوسیدی ناله افتاد در مزامیرت
چکش دادگاه دنگی کرد، هرکسی فکر پاره سنگی کرد
آسمان ناگهان درنگی کرد و سیاهی گرفت در قیرت

بین اوپسالا و گوتنبورگ
سه شنبه 31 مه 2011 - 10 خرداد 1390


 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول