© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دستگیر نایل

( بغلان_ 1349 )

                                       

 

 

                                                                 داستان
                                                           دختر پا لیزبان


صبح ملا اذان که شفق د میده بود،« جوره» لحا ف را از روی خود پس زد و سر جای خود نشست.پس از آنکه باد های کمر خود را شکست، بستر را ترک گفت و رفت وضو گرفت، د ست و روی خود را با آب سرد جویبار پیش روی خانهء شان شست وپس، به خا نه بر گشت.نماز صبح را خواند،به یادش آمد که امروز همراه« بابه رشید» همسا یهء خود در جمع آوری پالیز، وعده دار است.واسکت خود را که در زیر با لشت گذاشته بود، پوشید واز خانه بر آمده به مادر خود گفت:
_ « آپه، مه رفتم»
آفتاب، هنوز از پس کوهها سر نکشیده بود که خود را به دشت،نزد با به رشید، رسانید.با به رشید، برای پا لیز خود« چپری» زده بود وبرخی روز ها، در هما نجا شب را روز میکرد.با به، نیمی از مصارف سا لیا نهء خانه خود را از حا صلا ت پا لیز، بدست می آورد.« جوره» از سا لهای نو جوانی « عا یشه» دختر با به رشید را دوست داشت. از همان سا لها یی که یکجا به مسجد می رفتند ونزد اخوند ، پنجسوره وقرآن را می آموختند.ازهمان سا لهای نو جوانی، که در کوچه و پسگوچه های تنک وبا ریک ، خاکباد کنان از مسجد سوی خا نه می دوید ند، دوست و رفیق هم بو دند. همان روز که جوره نزد با به رشید رفت، احساس عجیبی میکرد.زیرا هیچوقت با به رشید او را برای کمک کرد ن در کاری نخواسته بود.از همین سبب، در ذهنش، اندیشه هایی دور می زد با به رشید،همان روز، با جوره و فرزندانش و عا یشه دخترش ، پا لیز را جمع کرده خربوزه ها را یک طرف وتربوز ها را طرف دیگر، جدا جدا گذاشتند.نه ، ده پسر ودختر خورد وبزرگ دیهه، هم آمده بودند ومنتظز جمع شدن پا لیز با به رشید ایساده بودند تا با به برای شان خربوزه وتربوز بدهد.با به رشید هم به هر کدام آنها وبه اندازهء زور شان خربوزه وتربوز داد وبا پیشانی ترشی گفت:
_ « بروید حرامزاده! دیگر مزاحم کار ما نشوید.»
در ان روز،« عا یشه» هم با امدن « جوره»، پیراهن قناویز وچادر گل سیبی قشنگی پوشیده بود.وگاه گاه،از زیر چادر گل سیبی اش به جوره نگاه معنی داری میکرد.عصر روز که وقت نماز بود، با به، جوالی را از خربوزه و تربوز پر کرد و به « جوره » داد وگفت:
_ « جوره بچیم، این جوال خربوزه ها را به مادرت ببر که منتظرت است.»
« جوره» جوال را سر شا نه کرد وضمن سپا سگزاری گفت:
_ « خیر ببینی با به، مادرم همیشه در حق اولا د ها یت، دعای نیک میکند.»
روز دیگر که جوره از خانه بر امده بود که به دشت برود،« عا یشه » را دید که کوزه ای را بشا نه انداخته واز سر دابهء مسجد آب می آورد.« عا یشه»، حا لا جوان شده بود و کم از خا نه بکوچه می برآمد.« جوره» با دیدن « عایشه» به او نزدیک شد و پرسید:
_ « عا یشه» امروز چطور از خانه تنها بر آمده ای ، مگر بابه بخا نه نبود؟»
عا یشه، رویش را با گوشهء چادرش پو شا نید چشمهایش مانند یک آهوی وحشی ورام نشد نی به جوره، دوخته شده بودند.در حا لیکه به چهار طرف خود نگاه میکرد، تا کسی آنها را نبیند، گفت:
_ « نه، پدرم بخا نه نبود.»
احساس وهیجان عجیبی به هردو دلداه د ست داده بود.جوره، شف لنگی خود را محکم به فرق خود بست کمی بخود جرات داد وگفت:
_ « عا یشه، خوب میدانی که دوستت دارم با لا تر از جان و دلم ! همین سبب بود که چند بار ، ما درم را بخا نهء تان خواستگاری روان کردم.»
عا یشه، گیسوان سیاه وپریشان خود را که تا پشت سرینش می رسیدند، به عقب زد واز زیر چشم، با شرم رویی ، به جوره نگاه کرد.چوری های رنگ رنگی دستش، شرنگ_ شرنگ، صدا کردند.عا یشه، خجا لت زده سر خود را پا یین گرفت وگفت:
_ « پدرم خو گپ های مادرت را قبول کرد، پس معطل چیستی؟»
جوره، زار نا لی کرد:
_ « تو، از روزگار من چی میدانی عا یشه.من معطل حا صلا ت زمین استم حا صلات که بخیر جمع شد، توی میکنیم!» عایشه، خس وخار پیش پایش را با نوک کلوش های روسی اش پس زد و گفت:
_« ایستادن ما و تو، در اینجا خوب نیست.اگر کوچگی ها ما را ببینند، دیگر آبرو وعزت به پدر و مادرم نمی ما ند. در بین همسایه وخویش و قوم خود، چطور سر، با لا کنیم.؟ مخصوصا ارباب قا در که بخا طر بچی خود بمن چشم دوخته است. تو که از قضیه خوب خبر داری نی؟»
جوره، عصبانی شد وآتش خشمش نسبت به ارباب قادر، یکبار دیگر، زبا نه کشید.:
_ « بی غیرت! از این گپ ها نترس.من وتو، بچه ودختر همین قریه هستیم. « جوره »ات، هنوز زنده است.برو خا نه من ، باز هم به اربا ب قادر نشان خواهم داد که « جوره» هم یک مردی است!!»
ماههای تابستان، به زودی گذشت.وجوره، مصروف جمع اوری حا صلات زمین خود بود.یکروز، ارباب قادر، جوره را به بهانهء کاری، بخانهء خود خواست. تا از زبان خودش در بارهء عا یشه، سخنانی بشنود.ارباب از جوره پرسید:
_« حا صلات زمین های خود را جمع کردی یا نه جوره جان؟»
جوره، با نوک بینی جواب داد:
_ « یک خرمن ما نده وبس.»
ارباب که با نگاههای محیلا نه به جوره مینگریست، واز غرور جوره چین پیشانی اش، پرچین تر شده بود، پرسید:
_ « به نامزادی خود هم پول پیدا کرده ای یا نه؟ اگر به کمک احتیاج داشته باشی ، بنده حاضر است.»
این سخنان ارباب،مانند خنجری به سینهء جوره خلید. لب زیرین خود را با دندان های سفیدش گزید وگفت:
_ « ارباب، من از دشمن خود هیچگاه پول وکمک نخواسته ام.من، از بازوی خود، از خدای خود، کمک میخواهم.»
کلهء ارباب، به تنش سنگینی کرد. رگهای گردنش مانند کاردی پریدن گرفت وگفت:
_ « گپ خود را برابر عقلت بزن، جوره.تو چطور میتوانی با من، دشمنی کنی؟ یک آدمی که عزت وابرو دارد، ملک و زمین ونام ونشام دارد، تو گوسا له چی؟»
جوره، با زهر خندی جواب داد:
« ارباب، به نام ونشان وملک ودارایی ات افتخار میکنی؟ افسوس که ریش سفید ما استی، اگر لحاظ ریش سفیدت نمی بود، جوره را از بندی خانه پیدا میکردی.»
رگهای گردن ارباب، بیشتر در پرش آمد واز خشم، جرق جرق دنداهای زرد وکرم خورده اش بخوبی شنیده میشد:
_ « چرا افتخار نکنم ملک وزمین، هم به ادم عزت و آبرو است وهم نام ونشان.تو احمق! چی داری ؟»
جوره با دست، پشت سر خود را خارید وسکوت کرد.اربابف ادامه داد:
_ « بابه رشید، دختر خود را به پسر من « ستار» به زنی داده است.پس از این، در بارهء دختر او، از زبانت چیزی نشنوم.اگر شنیدم، من ارباب قادر بیخدا! نباشم.لا حول ولا ! آدم را به کفر گویی، مجبور می سازند.»
_« تهمت نزن ارباب، دروغ است. عایشه، پسر ترا نمی گیرد.»
ارباب، نصوار دهن خود را بکنج دیوار خانه تف کرده بپا ایستاده شد. ودر حا لیکه عزم برامدن به بیرون داشت،گفت:
_ « چرا پسر مرا نمی گیرد؟ مگر اورا چه شده است؟ مرد نیست، مانند من، پدر ندارد، نام ونشان ندارد، چی ندارد؟ من، دختر بابه رشید را به زور پول به پسرم میخرم. فقط از ضد تو.از این سبب که شاخ کبر ترا بشکنا نم!»
جوره، فرق سر خود را با دو دست محکم گرفت وبا خشمی که از چشمان خون گرفته اش نمایان بود، از خان برآمد:
_ « خوب، معلوم شود که دختر بابه رشید، زن کی میشود.»
پس از آن، جوره دانست که د شمنی او با ارباب قا در ، تازه آغاز شده است.و باید به جمع اوری حا صلات زمین وپیدا کردن پول نامزادی، د ست بکار شود.ارباب قادر هم پسص از مشا جره با جوره، بیکار نه نشست و یک روز مستقیما به خانهء بابه رشید رفت.تا عا یشه را به پسر خود « ستار» ، خواستگاری کند.:
_ « با به رشید، تو میدانی که من کمتر بخانه ء مردم می روم بلکه مردم قریه نزد من، می ایند.حالا که بخانهء تو آمده ام، باید ننگ ما را بجا کنی ودر مقابل خواهش من، نی نگویی.»
با به رشید که قبلا از مخالفت ارباب با جوره خبر بود، خود را به بیخبری زد وبا استفهام گفت:
_ « قدمها تای با لای چشمها ارباب! اما نفهمیدم که از ننگ بجا آوردن مقصد شما چیست؟»
ارباب، کمی نزدیکتر به بابه نشست وسر خود را پیش گوش او نموده گفت:
_« مقصد، معلوم است دگر.میخواهم بگویم که پسرم ستار را به دامادی خود قبول کنی میفهمی بابه، پای ننگ وغیرت در میان است.، پای دشمنی وهمچشمی ها در میان است. هرچند لازم نیست من با هر سگ وسکر، خود را برابر کنم. اما چکنم که درننگ،گیر مانده ام.یکروز،چند نفر موسفیدان رابا خود گرفته می آیم که عزت وابروی توهم حفظ شود.» بابه رشید، لحظه ای به سکوت ، فرو رفت.قطره های عرق، از پیشانی چین خورده ودور گردن چرک سوخته اش فرو بارید. ارباب ، سکوت بابه را شکستاند وپرسید:
_ « گپ مرا، جواب نگفتی بابه رشید.»
با به، کلهء سنگین خود را با تردید شور داد وگفت:
_« ارباب صاحب، دختر من حا لا شوی میکردنی، نیست.یکی و خلا ص.»
ارباب، قهر شد:
_ « چرا شوی میکردنی نیست؟ دختر که جوان شد، باید پشت بخت خود برود!»
_« من، دختر خود را سا لها پیش، به کس دیگری لفظ داده ام.حا لا چطور میتوانم از لفظ خود، بگذرم.کسی که مرد است، مسلمان است، آدم است، باید به قول وقرار خود مانند مرد، ایستاده باشد....»
ارباب، جلو سخنان بابه را گرفته پرسید:
_ « این شخص کیست که تو برایش لفظ داده ای ومن، خبر ندارم.؟ لفظ دادن که کار قطعی نیست.آدم میتواند که نی هم بگوید.»
_« اما من، نمی توانم که نی بگویم..چرا که پدرش دوست نزدیک من بود وما مانند دو برادر باهم، زنده گی کرده ایم. منظور من، جوره است.»
ارباب، به سخنان بابه رشید، بلند بلند خندید.وگفت:
_ « در این قشلاق کلان جوان پولدار وزمیندار کم بود که با یک آدم لچک ولچ مرغ، خویشی میکنی.جوره خودش یک لقمه نان برای خوردن ندارد، دختر ترا از کجا نان لباس داده میتواند؟»
بابه رشید که خود را تحقیر شده احساس میکرد، با کمی نا راحتی گفت:
_ « من خودم کجا نام ونشان پول ودولت دارم که به آئدم نام ونشان دار، دختر بدخم.جوره هرچه هست، یک بچهء کار کن و زحمتکش است.قدر ریش سفید وحق همسایه ودور ونزدیک را می شناسد، دزد و رهزن وفریبکار، نیست، نمک حرام ودغل نیست،ما ل مردمخور و خدا نا ترس، نیست، مثل خودم یک آدم صا ف وساده است، پس چی باشد؟»
ارباب،به شا نهء با به رشید دست خود را گذاشت وبسوی خود، تکانش داد وگفت:
_ « چرا گپهای مرا نمی فهمی بابه؟ آیا تو، آدمی بهتر از ستار پسر من، پیدا کرده میتوانی؟گوش کن! قدر وعزت خود را گم نکن، در بین مردم با عزت واعتبار میشوی. یک لک افغانی تویا نه در عروسی دخترت میدهم یک لک!! هه هه وتو فقط هان بگو ننگ ما را بجا بیار.»
ارباب، د ستش را از شا نهء با به پس کشید واز جا بر خا ست که برود.با به، به ریش اربا ب د ست کشیده با التماس وزاری گفت:
_ « ما، به مادر جوره لفظ داده ایم ما، با هم دوستی وبرادری داریم، ما، نان و نمک یکد یگر را خورده ایم. چطور می شود که این همه روابط را نا دیده گرفته جواب رد بدهیم؟ مکن نیست ارباب صاحب، شما آزرده نشوید.»
ارباب قادر، چپن خود را سر شا نه انداخت وخشما گین وغضب آلود از خا نهء بابه رشید بر آمد.وتهدید کرد:
_« خوب تا آخر هفته برایت وقت میدهم.که دراین باره فکر ومصلحت خود را بکنی.وبعد هان یا نی خود را بمن بگویی در غیر ان، تا من زنده باشم، دخترت شوی نخواهد یافت!.»
ارباب که از خانه برآمد، بابه رشید خود را پاک بر باد رفته یافت.به جوانب قضیه میکرد.به زور وقدرت ارباب قادر، و دسیسه کاری های او،به ساده گی وصداقت جوره، ومظلومیت مادرش، به رابطه ها ورفت وآمد ها ودوستی های شان، ویک لک افغانی تویانه به دخترش که در صورت موافقت، از ارباب دریافت میکرد.ودهها فکر وخاطرات دیگر.تا آمدن زنش، گیچ وگنس شده بود.نمیدانست کدام راه را انتخاب نما ید.مادر عا یشه وقتی داخل خا نه شد، با بیتا بی در انتظار نتیجهء سخنان ارباب بود.:
_ خوب، ارباب قادر، چی میگفت که اینقدر سر و صدایش یبند بود؟ چطور که خا نهء ما، آمده بود؟»
با به، آهی از سینهء تنگش کشید با دست، پیشانی چرک سوخته اش را ما لید وغرق سرد گردن خود را با دستمال سر شانه ای اش پاک کرد وگفت:
_ « گپهای ارباب قادر،بسیار کشا ل است.تو میدانی که جوره، در قریهء ما، یک آدم بی پروا، بی ترس وسر زور است پدر خدا بیامرز اش،یک قطعه زمین خود را به ارباب به گرو داده بود.وارباب،آن زمین را پس نمیداد ومیگفت که زمان زیادی گذشته وزمین ملکیت من شده است.جوره، پس از مرگ پدرش، پول گروی زمین را به ارباب داد وبه زور مردم زمین را پس گرفت.جرگه ها کردند کلانهای قوم، ارباب را ملامت کردند واو مجبور شد که زمین را مسترد کند.از همین جاف دشمنی ارباب با جوره،شروع شد.حا لا که جوره، به عایشه، گپ کمانده وخواستاگار شده، ارباب میخواهد بقصد جوره عایشه را به پسرش ستار بگیرد...»
_ « هه هه ، من هم تا جایی خبر دارم اما ما، به مادر جوره لفظ داده ایم.که پس از جمع شدن غله ودانه موضوع نا مزادی را سرشته می کنیم.چرا به ارباب، این موضوع را نگفتی؟»
و دو دسته، به زانو هایش زد وافزود:
_ « آخ! کاش مرا میخواستی که چه جوابی برایش میدادم.»
_ » گفتم، گفتم. صد بار، این موضوع را اظهار کردم اما کیست که بشنود.وارباب، مرا تهدید کرد وگفت که دخترت کس دیگری شوی کرده نمیتواند.اگر راضی شوید، یک لک افغانی تویا نه هم میدهم.از معا مله با جوره بگذرید که به ضرر تان، تمام میشود.»
با شنیدن این تهدید ها ، مادر عایشه جتکه خورد ودر حا لیکه رنگش زرد پریده بود، دوباره پرسید:
_ « ارباب گفت که دختر تان کس دیگری را شوی کرده نمی تواند؟ پس عایشه را به زور، به بچی خود میگیرد هه؟ آه خدایا، چی میشنوم.»
عا یشه که از خا نهء دیگر، گفتگوی آنها را می شنید، هق هق به گریستن شد.مادر عایشه، چادر خود را به دور گردن خود پیچانید ودر حا لیکه قصد برآمدن را داشت، گفت:
_ « مردکه! ما وشما، زور این ظالم ها را نداریم،هرکاریکه بخواهند درحق ما، میکنند.با حاکم وقاضی، با خان وبیک، با دزد وکله خور ها،رابطه دارند.پشتیبان ما، کیست؟حما یتگر ما،بیچاره ها، کیست؟ تو، باید ارباب را خفه وآزرده نه سازی.آینده را پیش خود در نظر بیاور.حاکم وقاضِی، قومندان و ظابط، طرفداری ما را هیچوقت نخواهند کرد.که از آن ها را نکنند.فکرت را خوب بگیر بابه»
با به رشید، دستها را زیر الاشه زد وچر تی شد.وزیر لب، غم غم کرد:
_« اینطور هم نیست، زن جوره درهر جا گفته است همانطوری که ارباب قادر را در مسا لهءزمین مسخره کردم وملک خود را پس گرفتم، این کار را هم خواهم کرد.»
مادر عا یشه، قت قت خندید.:
_ « مردک ساده! این گپها، هیچ جایی را نمیگیرد.هرکس میداند که زور، زور است آب زور، همیشه سر با لا می رود. ما،غریب مردم استیم.و با زور آورها، نمی توانیم پنجه نرم کنیم.جوره که می تواند، بکند.مقصد ما این بود که عا یشه خوشبخت شود.حا لا که چنین مشکلی پیش آمده است، چرا خود را به بلا، بیندازیم.و خیله خند خلق شویم؟»
زن وشوهر، هردو متردد بودند که چی کنند.جوره، یا ستار، کدام یک را انتخاب نمایند.؟ انتخاب مشکلی بود.پاکی و ساده گی جوره، وعشقی که عایشه نسبت به او داشت. یا ستار پسر ارباب قادر که در صورت رد پیشنهاد آنها خطرات وتوطیه های احتمالی ایکه در پیش روی ایشان خلق میشد؟کدام یک را قبول میکردند. وپاسخ آری، میدادند.ارباب قادر منتظر جواب هان ویا نی بابه رشید بود.اما چون جوابی از انها دریافت نکرد،اینبار با چند نفر موسفیدان وخوانین قریه بدیدن با به رشید رفت.وپیشنهاد خود را تکرار کرد وبا چرب زبانی گفت:
_ « بابه رشید، میدانم که برای پیشنهاد من، جواب بلی را درست کرده ای.اما حا لا بگو که من، چه خدمتی برای شما انجام داده می توانم؟» بابه رشید، افسرده وماتم زده مثل اینکه کمرش شکسته باشد،خود را دوقات نمود وجویده گفت: _« ارباب صاحب! پیشگیری کرده نماندی که گپ خود را بزنم.حا لا اینطور است، خرچ وکالای نامزادی را روان کن. مگم من وزنم،این شرمند گی وبینی بریده گی را باخود خواهیم برد وتا قاف قیامت،سرافگنده،آن خانواده خواهیم بود!» ارباب قادر، قاه قاه خندیده، دستش را بالای دست بابه رشید گذاشت ورویش را با حرارت، بوسید.وگفت:
_ « به این چیز های عبث وفکر های خام، زنده گی نکن.گپ مرد ها را که به زمین نینداخته ای،مرد استی.پنجاه هزار افغانی بدست خوجه یین برایت روان می کنم که تر تیبا ت کار ها را بگیری و موضوع را بیخی، فیصله کنی.نا مزادی مامزادی را بان مسا له را پیپاک یکطرفه کن.»
چند روز بعد، خوجه یین افضل، پنجاه هزار افغانی پول نقده لباس، مواد خوراکی،و چند راس گوسفند، وبز،بخانهء بابه رشید آورد.تا مصارف عروسی ونا مزادی را یکباره ختم کنند.جوره هم درآن روزها، مصروف خرمن کوبی وجمع آوری حا صلات زمین های خود بود.تا برای نامزادی خود با عایشه، تیاری بگیرد.وقتی از تصمیم با به رشید در بارهء عا یشه آگاه شد، شب هنگام همراه مادرش بخانهء بابه رشید رفتند.لکن برخورد و پیش امد با به وزنش اینبار با روز های گذشته، فرق داشت.مادر جوره، سر سخن را باز کرد و از بابه رشید پرسید:
_ « ..ما، همچو یک گپی را شنیده ایم.که عا یشه را به ستار بچی ارباب ، عروسی میکنید، راست است؟»
بابه رشید، سر خود را پایین گرفت وسوال او را با سکوت، پاسخ داد.اما این سوال، مانند تیری بود که بر جگر گاهش خلیده بود.زن بابه که به چشمان تنگ وشرم زدهء شوهرش خیره مانده بود، آهسته صدایش بلند کرد ولرزیده گفت:
_« کار تقدیر است خواهر جان! کار قسمت است.قلمزن، به هرکسی که قلم زده باشد،همان کار میشود.از دست ما چی میشود.ما، چی کرده میتوانستیم؟ شما خود تان که ارباب قادر بیخدا را می شناسید.ما میتوانیم با زور آور ها و خدا نا ترس ها، برابری ودشمنی کنیم؟ البته که نی!»
عا یشه در دا لان، کنار تنور نان پزی نشسته ، چادر گل سیبی اش را دور بینی خود پیچا نیده بود وهق هق، گریه میکرد.مادر جوره،بدون آنکه پیا له ای از چای را بنوشد،دست جوره را گرفته ازخانهء بابه رشید برامد وباخشم گفت: « ده گور بیکسی، ده گور ناداری وبیچاره گی!در دنیای ما، قول وقرار، عهد وپیمان ودوستی وننگ ونا موس نما نده است.شما بما لفظ نداده بودید، شما نگفته بودید که تا بستان امسا ل عایشه را به جوره نا مزاد میکنیم؟ نا مرد ها! بی غیرت ها، پول وثروت ارباب، چشمهای تان را کور کرد وایمان وجدان را خرید.تف به این غیرت و دوستی!!»
و با ختم ایم کلمات،از خانه برآمد.عایشه که داد و فر یاد ما در جوره را شنید، سرش را محکم بدیوار خا نه زد:
« من، با این زن وشوهری، راضی نیستم مرا بکشید، قبول نمی کنم.من، زهر میخورم و خودم را می کشم.!»
مادر عایشه هم، تپ تپ کنان ، کلوش هایش را پیش پای خود گذاشت و بیرون برآمد.مگر آنها در تاریکی شب، از نظر ها غایب شده بودند. و صدای جوره از دور شنیده میشد که میگفت:« من، انتقام گرفتنی استم، من این عا روسی را به جان شان زهر میکنم.» پژواک صدای جوره، فضا را پر کرده بود.و بگوش فرشته ها، بگوش عاشق ها و به گوش دل داده های نشسته در عسرت و به آرزو د ست نیا فته، می رسید.جوره وقتی بخا نه رفت، به آیندهء خود فکر می کرد.به آیندهء سیاه خود، برادر کوچک اش و مادر پیچه سفیدش، به آینده ایکه پس از یک انتقام گیری شاید خونین، در سلول های زندان خواهد گذشت.ودر دل، با خود میگفت:
« آدم یکبار بدنیا می آید و یکبار می میرد. بان که این مرگ، با افتخار با شد!»
چند روز بعد، تر تیبا ت عروسی گرفته شد.کاروان اجناس که شا مل برنج، روغن، آرد،چوب سوخت والبسه بودند، بخانهء بابه رشید، رسیدند.چهرهء ارباب از شکست جوره ود ست یا فتن به آرزو ها یش، مانند گلها شگفته بود.محفل عروسی بر گزار بود.عا یشه را به اسپی سوار کرده بودند که از دور « زیارت » ها بگذ رانند.و به خا نهء داما د، بیا ورند.عده ای از جوانان قریه و هنر مندان محلی، آهنگ« شاه با لا » را با صدای بلند و د لنشین پیشا پیش اسپ های داما د وعروس، می خواند ند.وبا قی سوار کاران،وپیاده ها از دنبال عروس وداماد، روان بودند.جوره، پیش قیضی را که در خانه داشت، زیر بغل زد وبه محفل عروسی رفت.شبی تاریک بود.ودر روشنی کمرنگ « گیس» ها واریکین ها وجنب وجوش مردم، شناختن آدمها مشکل می نمود.جوره، سیمای یک مرد انتقامجو وقاتل را بخود گرفته بود.دست هایش می لرزیدند ولبهایش خشکی میکردند.کله اش از روز های گذشته، به تن نحیف ولاغری اش، سنگینی میکرد. مردم، همچنان با شور وشوق، سوی خانهء ارباب، در حرکت بودند.تا آنکه دهن دروازهء قلعهء ارباب رسیدند.عروس وداماد،از اسپ ها، پایین شدند.برادر ارباب،گوسفندی را از درون قلعه بیرون کرده پیش پای اسپ عروس، سر برید. ارباب نیزاز اسپ خود پا یین شده بود.و شور و شوق مردم را تما شا می کرد.یکبار با غرور و سر بلندی که صدایش نشا نهء پیروزی اش بود، گفت:
« بچه ها، بروید درون قلعه ودر همانجا، بیت بخوانید.که زن ها هم ببینند وبشنوند.امشب، شب خوشی وسر بلندی من است.هرکس آزاد است که خوشی وشاد ما نی کند.هه هه !!»
جوره، به نسبت ازدحام مردم، خود را به داماد رسا نیده نتوانست. اما ارباب را در گوشه ای خلوت تر یا فت در همان روشنی نیمرنگ اریکین ها، که شناخت آدمها مشکل مینمود، با سه ضربهء محکم پیش قبض خود شکم ارباب را پاره کرد.واهسته از محل، فرار نمود.لیکن ممکن نبود که با چنین عمل خونین ووحشتناکی، مردم ،حا د ثه را نبینند.صدای غور، گرفته وبی رمق ارباب، فضا را پر کرد. وگوشها هم، آن صدا را شنا ختند.ارباب قادر، فریاد زد:
« آخ! بگیرید که مرا کشتند.!
مردم، با عجله ، تن زخمی وپر از خون ارباب را که مانند درختی به زمین افتاده بود، بدوش گرفتند وبداخل قلعه بردند. در دقایق آخر حیات خود که به سختی نفس میکشید، ولبهایش خشک شده بودند، ولخته های خون از دور لبان وبینی فراخش بیرون میشد، گفت:
« جوره، مرا زد.بچهء بیوه ، آخر کار خود را کرد.اورا بکشید، اورا زنده نما نید!!..
 


 

 

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول