© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اکـــرم عثمان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اکـــرم عثمان

 

اول جوزا ـ سال 1348

 

 

 

 

مرجانی از خوابگاه

 

 

 

 

خوابگاه، گذری از گذر های بسيار قديمی کابل است. سالها پيش خانهء ما که ديوار هايی به بلندی چندين قد آدم داشت و بی شباهت به چاهی نبود، در اين گذر واقع شده بود.

من در ميان همان چاه و همان سرای تنگ و کوچک چيز های زيادی آموخته و ياد گرفتم که هرکدام، دريچهء نوری بسوی دنيايی بود که بايد خوب و خراب آنرا می شناختم و پی به راز ها و رمز هايش ميبردم.

اکنون که به گذشته بر ميگردم، برای روز های رويائی خوابگاه، تعبير های ديگری دارم ولی آنوقت جهان را رنگ و روی ديگری بود. ستاره گان از درون چاه نمود ديگری داشتند و برف ها و باران ها به گونه ها و جلوه های ديگری می باريدند.

من در آسمان برای خود، مثل هر آدمی ستاره ای داشتم؛ ستارهء بسيار نورانی که هميشه از من ديرتر می خوابيد و لحظات درازی نگاهانم را بسوی خود می کشانيد. در شب های گرم تابستان که خرد و بزرگ فاميل ما بستر ها را در هوای آزاد و ملايم بام ها می گستردند، من بلااستثنا نگران سقوط ستاره هايی می بودم که بر روی مخمل سياه و زراندود آسمان، خطوط طولانی و آتشينی می کشيدند و در نقطه های دوری سرنگون می شدند. با اين اتفاق، دلم به شدت می تپيد و گمان می بردم که در آن لحظه ها آدمی نيز جان به جان آفرين می سپارد و عمرش را به زنده گان می بخشد.

از اينرو هميشه ميان بستر خوابم دراز می کشيدم، برای تمام ستاره ها و از جمله ستارهء خودم دعا می کردم و بقای يکايک را از خداوند می خواستم و امروز که برغم ستاره گان، انسان های زيادی مقابل چشمان آمده و رفته اند، فکر می کنم که شايد دعای کودکانه من صرفاً در حق ستاره گان اجابت شده، چه آنها همچنان باقیند و همچنان بل بل می زنند.

همينطور در خوابگاه، تمام حادثه ها و پيشآمد ها با شگونی همراه بود و هر هفته و ماهی برای خود سرگذشتی داشت که مطابق آن اهل خانهء ما به کاری دست می زدند و يا از کاری دست می گرفتند. چنانکه روز های جمعه، رخت شويی، سه شنبه، سفر و چهارشنبه، دلجويی از ناجوران، جايز نبود و در شبی برای مرده گان و در شب ديگر برای زنده گان حلوا و شوربا خيرات می کردند.

در يکی از هفته های اول سال، بنا شد خواهرم، مريم، که در آن روز ها پانزده شانزده ساله بود، ميلهء سمنک را سررشته بگيرد و خويشان و همسايگان نزديک ما را خبر کند، از اين جهت جنب و جوش زيادی در خانهء ما برپا شد. مادرم، سه چهار روز پياپی، چادری به سر کرد و از بازار چيز های ضروری را آورد و خواهرم برای فرارسيدن شب جمعه که شب موعود بود، دقيقه شماری می کرد.

دو سه روز پيشتر از محفل سمنک مادر و خواهرم برای رخت شويی در گوشهء تخت بام سماوار را آتش کردند و از من خواستند که آنها را در آوردن آب و قچار دادن کالا کمک کنم و منهم از اول صبح، گاهی تغاره ها را پرآب می کردم و گاهی لباس ها را يکايک به روی طناب می آويختم و دعای مادرم را کمايی ميکردم. پيشين روز، بعد از صرف نان چاشت که دوباره کار را شروع کرده بوديم، سر و کلهء زن هماسيه از پشت بام پيدا شد و با صدای زير و باريکی به مادرم سلام کرد. و مادرم نيز سرش را از تغاره برداشت و حال و احوال او و چوچه هايش را جويا شد. اما همينکه چشم زن همسايه به من افتاد، نيم رخش را با چادر داکهء سفيدش پوشاند و با لحن خاصی گفت:

ــ وی در بگيره ای مردکه کيست؟

مادرم قهقهه خنديد و جواب داد:

ــ ده گور تاريکی، حالی بچيم قادر جانام نمی شناسی؟

 و زن همسايه که خجالتش برطرف شده بود، خطاب به من گفت:

ــ نام خدا از نظر بلا دور باشی، مه چند سال شده که تـُره نديديم.

و بعد رو به مادرم نموده گفت:

ــ نه نی قادر جان! عمر پلک زدنی تير ميشه، او سالا يادت است که مرجانک و قادر جانه ده هم بام، ده غلتک خو می داديم و للو می گفتيم.

مادرم گفت:

ــ هان خوارک ای نام خداس که باقی ميمانه، عمر وفا نداره، آدمی قافلهء پس و پيش اس.

در اين وقت آواز باريک دختر جوانی به گوش رسيد که صدا می زد:

ــ بوبوجان! بوبوجان! بابيم ميگه که مهمان آمده، بيا چای دم کو...

و بعد صدای تپ تپ پايی بلند شد که زينه های بام را از پايين به بالا می دويد.

سپس در نقطه ای، سر و صورت دختر زيبايی بر روی بام همسايه پيدا شد که دستمال گل سيبی بر سر بسته بود. از قرينه دريافتم که او مرجان، همان دختريست که مادرش لحظهء قبل، از من و او حرف می زد.

دخترک از تصادف با من تکانی خرد و بيدرنگ فرار کرد و مادرش خطاب به من، گفت:

ــ قادر جان! مرجان هم سن و سالت اس، وام نام خدا، مثل خودت قد کشيده.

از حيا چيزی نگفتم، ولی براستی از ديدن قد و بلا و صورت خوش مرجان، دهانم باز ماند و حيرت کردم که در ظرف چند سالی که او را نديده ام، چه رعنا و چه دلفريب شده است.

از آن پس وقت و ناوقت، سيمای مرجان با همان حالت نگران و لباس ساده برابرم نقش می بست و شب همان روز وقتی که خواستم بخوابم، نه يکبار نه دو بار، بلکه ده ها بار، آهنگ صدايش چون سرود دل انگيزی در گوشتم طنين می انداخت که می گفت: "بوبوجان! بيا چای دم کو که مهمان آمده"

تا نيمه های شب از پهلو به پهلوی ديگر غلط زدم، مگر چشمانم گاهی به سقف اتاق و گاهی هم به آسمان ميخکوب می ماند. به ستارهء خودم نظر می دوختم، ديدم آنشب کنارش ستارهء درخشانتر ديگری می تابد. با خود گفتم که لابد اين ها با هم همسايه اند و ممکن نيست که آن ستارهء مرجان زيبا نباشد.

فردا و چندين فردای ديگر، سودايی و هوش پرک بودم تا اينکه بار ديگر او را در پشت بام ديدم که رو به آفتاب نشسته، موهايش را شانه می کشيد. مرجان در آن دقايق مرا نمی ديد و جعد گيسوان درازش را بی اعتنا به پيش رو انداخته بود.

من مات و مبهوت، از گوشهء ديوار او را تماشا می کردم که گاهی با دستان ظريفتش سرش را چرب می کرد و گاهی هم مو هايش را به دو طرف باز می نمود و می کوشيد که فرقی از ميانه باز کند.

سرانجام کارش تمام شد و انبوده زلفان سياهش را در پيچ و تاب های دو چوتی بسيار درازی سر و سامان داد. در آخرين دقايق که می خواست از جا برخيزد، چشمش به من آفتاب و از خجالت صورتش گل زد. من که دست و پايم را گم کرده بودم، با لکنت گفتم:

ــ مرجان..! مادرم بعد از سلام گفت که شب جمعه بخاطر سمنک مهمان ما هستين... و اين بهانهء بسيار خوبی بود که در آن لحظه مرا نجات داد. بدون ترديد، مرجان، منتهی شرمساری مرا از آن همه دست و پاچگی و لکنت زبان درک کرد، ليکن برويش نياورد. در حاليکه چشم را به زمين انداخته بود، با صدای بسيار نرمی گفت:

ــ بچشم ان شأالله می آييم.

شب جمعه در خانهء ما از فرط مهمان و مهماندار، جای پايماندن نبود. پيرزنان در اتاق مادرکلانم، يک يک و دو دو در پته های صندلی تقسيم شده بودند و دختران جوان در اتاق بزرگتری به پايکوبی و آوازخوانی مشغول بودند. مرجان نيز در جمع آنها بود. او در آنشب با انگشتان خوش تراش و سفيدش، دايره را با آهنگ دلپذيری می نواخت و دختران ديگر، دسته جمعی چنين می خواندند:

 

سمنک در جوش ما کپچه زنيم

ديگران در خواب ما دفچه زنيم

 

من حق و ناحق و بدون صلای مادرم، به هر کاری دست می زدم و زمينه هايی به منظور ديدار مرجان فراهم می کردم. او اول متوجه نگاهان مشتاق و سوزانم نبود. ولی بعد، از بس که کار فريفتگی و نظاره، تکرار شد، به خود آمد و فهميد که من بيخودانه شاهد تماشای لقای نازنين او هستم و با چشمان آرزومندی حالی می کنم که بی نهايت دوستش دارم.

مرجان، که خود هم سن و سال من بود و از روزگار کودکی مرا می شناخت، خوشبختانه اين نگاهان نيازمند را بی مجرا نگذاشت و خود نيز نظر های مهرآفرينی ارزانی کرد که مرا بيشتر از پيش شيفته نمود.

منبعد، مرجان، هميشه چون خورشيدی از گوشهء ديوارکی طلوع می کرد و بر در و دريچه های خانهء ما نور می افشاند. ديگر ترديدی نداشتم که او هم مرا دوست دارد و با زبان نگاه و اشاره، مکنونات دلش را عيان می سازد.

اگر زمستان می آمد و برف می باريد، از بهار فرا می رسيد و ابر ها شرشر و نم نم بر فراز تنها درخت اکاسی خانهء مرجان می گريست و بوی دل آويزش را به هوا می پراگند و اگر گرما بر پيشانی تب آلود زمين می نشست و سينهء کشت ها  و وادی ها را داغ می نمود و اگر پائيز هست و بود باغ را به يغما می برد و زاغ ها و  کلاغ ها را فرمان جولان می داد، در عشق ما اثری نداشت. ما، فارغ از بيش و کم جهان گذران، در وجود و نگاهان هم غرق می شديم و چون جان واحدی به هم می پيوستيم.

بالاخره همينکه کار مدرسه و مکتب پايان يافت، بر آن شدم که او را به وسيلهء مادر و خواهرم، طلبگاری کنم و از رنج حرمان و بی نصيبی، نجات يابم. مگر طالع ناسازگار افتاد و به خاطر مصيبت های ناگهانی، خوابگاه را در مدت چند روزی ترک گفتيم و ساکن گذر ديگری شديم که بی دُر و بی مرجان بود و هرگز آفتاب فراز بام ها و ديوار های کاه گلی آن طلوع نمی کرد.

ديگر، عشق ما را فرجام نيکی نبود، او را نديدم که نديدم. بهار، زمستان و از اينگونه فصل های ديگر گذشت، ولی از مرجان خبری نشد. وقتی هم راهی کوچهء خوابگاه شدم، تا مگر آن ياد ها و گذشته ها را تجديد کنم، ليکن از کوچه هم خبری نبود. گذر خوابگاه را با شکل ناميمونی دگرگون کرده بودند و عوض آن درخت گل افتشان اکاسی و کوی عطرآگين يار، سرای صرافان و دلالان برپا بود و هيچکس از مرجان خبری نداشت.

لاجرم به جاده و کوچه ها روی آوردم و از قضا طلب ياری کردم. اما افسوس که ديگر هرگز نديدمش...

درين روز و روزگار، مثل هميشه دخترکانی با روی و رخسار خوب، از رسم ياری دم می زنند که آب و رنگی برتر از مرجان دارند، ولی مرجان چيز هايی داشت که همتايی نداشت. او بسيار زيبا نبود، ليکن بسيار پاک بود. پاک، چون دامن ابر های سپيد و دست نيافتنی و پاک چون کبوتران بلندپرواز صحرا ها و دشت ها.

او هرگز لباس هايش را با رنگ هايی از دکان سوداگران و ساقهايش را با دامن بالای زانو نمی آراست، ولی همان بالای بلند و همان لب های بی جلا و گلابی رنگ که سرشار از نمک اميد و زنده گی بود، چيزی داشت که ديگران را از آن بهره ای نبود.

من هرگز دست او را لمس نکردم و او هرگز از پشت بام، به خانهء ما پا ننهاد، ولی دلهای ما چنان با هم نزديک بودند که باکی از حايل ديوار  های سنجی و کوچه های تنگ نداشتند...

مرجان برای من همان سرخترين سيبی بود که بر بلندترين شاخه ها می روييد و روز های روز از گزند باغبان در امان می ماند.

وقتی او را همان چشمان درخشان و شرم  آلود و همان صورت صاف و سپيد به ياد می آورم، ميدانم که يافتن گنجی به بهای او، چه دشوار و چه ناممکن است. اکنون با سيم سپيد و زر زرد ميتوان آرزو های کاذب و آلوده را خريد، ولی مرجان بی مانند پشت ويترين هيچ مغازه و دکانی وجود ندارد. او به روزگاری تعلق داشت که عشق، متاع ناباب معامله و بازار نبود و هر کاسب سياه دامنی نمی توانست به دلخواه خود گل های از بته های بی خار بر چيند و غنيمت چمن را به تاراج برد.

و حالا که بهار باز برگشته است و بر کلک و بازوی درختان زيور هايی از ياقوت های سرخ و الماس های سفيد می درخشد، از هر نغمه و ترانه ای، از هر بوی خوشی و از هر عطر سرگردانی، شميم همان شگوفه های اکاسی را می بويم و بر مرگ آوره برگ هايی می گريم که روزگاری بر درخت وجودم سبز بودند و بر پيشانی يکايک شان نام عزيز و عزيزتر از جانی رقم رفته بود.

اما دريغ و هزاران دريغ که شهر ما با تمام رنگ ها و عطر هايش، با تمام لعبتکان و زيبايانش، شهر بی رنگ، بی بو و بی ذايقه ايست که از درون خالی شده، و جای آن مرجان خوب، آن محبت های بی غبار و آن ترانه ها را رواج هايی از ديار ها و آدم های ديگر گرفته و کمتر کسی پيدا می شود که چون مرجان با گلوی خودش بخواند، با جامهء خودش بزيبد و با وجود خودش عشق بورزد.

با تمام اينها اگر پگاه بيگاه نشود، از پيشين به ديگر نيايد و اگر ستاره ها در آسمان نتابند، من بازهم به فردا اميدوار خواهم بود، به فردای که گمشده ها را بانواتر خواهم يافت و مرجان را چون نگينی بر خاتم زنده گی خواهم نشاند.

شهر کابل

اول جوزای سال 1348 خورشيدی

 

 

 

 

 


اجتماعی ـ تاريخی

 

صفحهء اول