© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اکرم عثمان

 

اکــــرم عثمان

 

 

 

  

تبعيدی

 

 از مجموعهء داستانی «قحط سالی»

 

 

 

 

 

 موتر چکلهء باری، سينه کش محمد يونس سرخابی را بسوی ميمنه ميبرد. هنوز ساعت نخستين مسافرت بود. موتر از کوتل خيرخانه غُرغُر کنان راه سرازيری را می پيمايد و در سرک باريک و خوش آب و هوای «شمالی» قلنج می شکند و قدش را راست می کند، گفتی گَرد می تکاند و نفس تازه می کند.

ولچک را از دست های سرخابی گرفته بودند اما پاهايش کماکان در زولانه است تا فرار نکند. موتر از چيز های رنگارنگی پر است. پيپ های تيل خاک که بايد به «تاله و برفک» برسند. بوجی های بوره، چند تا اشتوپ که معلوم بود متاع قابل انتقال دکانداری به يکی از دهات است. يک جوال «گُرِ مغزی» و يک قفس بزرگ پر از مرغ خسته و گرسنه که با تکان های موتر به سر و صورت يک ديگر می غلتند و سر و صدای شان مُخِل اوقات مسافران می شود. دو نفر سپاهی ژوليده در راست و چپ يونس نشسته اند و از وضع شان بر می آيد که محافظان او يند. پيرمردی که کنار دست يکی از سپاهی ها نشسته است آهسته از آن سپاهی می پرسد: بندی ره کجا می بری؟

سپاهی جواب می دهد: ميمنه.

باز می پرسد:چی کده؟ سر چی دستگير شده؟ دزدی کرده يا قمار زده؟

سپاهی جواب می دهد: خوب خبر ندارم. ميگن که مکتبی بچه است و حکومته بد و بيراه گفته.

پيرمرد اسفبار " توبه خدا يا!" می گويد. تا آن وقت در قريه و قلعهء شان کم اتفاق افتاده بود که کسی در مقابل پادشاه اسلام بغاوت کند. شيطان را لعنت می کند و لاحول گويان رويش را از سرخابی می گرداند. سرخابی که با گوش های تيزش گفتگوی آنها را شنيده بود، وقتی روبرتافتن پيرمرد را می بيند می پرسدش: پدر مثلی که از مه خوشت نامد؟

پيرمرد حيران می ماند که چه جواب بدهد. می خواهد دروغی چرخ کند و بگويد که نه چنين نيست ولی منصرف می شود زيرا از وقتی که ريشش تار انداخته بود و خود را به آخرت نزديک می ديد قسم خورده بود که زبان به کذب نيالايد. از اين سبب صاف و پوست کنده جواب می دهد: صحيح گفتی. اين برادر گفت که تو باغی شدی و به پاچای اسلام بد و بيراه گفتی.

يونس می گويدش: پدر، شنيدن کی بود مانند ديدن! ميشه گپ چيز دگه باشه.

پيرمرد جواب می دهد: آغا بچه! از بابای آدم تا حضرت نوح  عليه السلام بغاوت در برابر خدا و پيغمبر و امير مؤمنان و پدر و مادر گناه کبيره بود و اگر تو هم از جملهء باغی ها باشی بايد توبه کنی!

يونس می گويد: پدر! مه آدم توبه نيستم. سر مه و سر حق!

پيرمرد می گويد: به حق رسيدن آسان نيست. سال ها سجده و توبه می خواهد ــ توبهء نصوح، فهميدی؟ حتماً شنيدی که ميگن "پسر نوح با بدان بنشست ــ خاندان نبوتش گم شد!"  شايد کسی تُره گمراه کرده باشه. هنوز سر وقت است، جوان استی. در جوانی توبه کردن خصلت پيغمبريست.

يونس با خنده می گويدش: پدر!

عبادت به جز خدمت خلق نيست

به تسبيح و سجاده و دلق نيست

پيرمرد می گويد: جان پدر! ما همگی در اين موتر از خلق يا رعيت هستيم. نه مکتب داريم نه مکتبی. در اين دور ها پيش از خدمت   مکتبی ها، لاف و پتاق شان رسيده. مگم خدا حکومته برقرار داشته باشه که ما از برکتش ميراو      (مير آب) داريم که حقابهء هرکسه تقسيم می کنه، مَلک و ملا و قاضی داريم که دعوا و دنگله ره بين ما صاف می کنن. علاقه دار داريم که بالابين تمام کار هاست و نمی مانه که کسی طرف سرکار چپ سيل کنه!"

سرخابی کنايه آميز می گويد: خدا زوال نکنه! همی که امنيت باشه هر چيز است!

و بعد از آن به چُرت می رود... يادش می آيد که مدت ها پيش به اصرار يکی از دوستانش به ديدنش می رود. خانهء دوستش را از هر نظر تماشايی می يابد. از فرش و ظرف گرفته تا رنگ و روغن اتاق همه جالب می باشند. اما از همه جالبتر مرغکان زيبا و رنگين بالی می باشند که در داخل قفس دل بالا جست و خيز می زنند. در ضمن صحبت متوجه می شود که جفتی از آن ها پس و پيش از دريچهء باز قفسچه می برايند و بالک زنان بر لخک ارسی ای می نشينند که پله هايش بازِ باز می باشند. می خواهد فرياد بزند و دوستش را هوشدار بدهد اما پرهيز می کند چه می ترسد که مبادا صدای بلندش پرنده ها را بترساند و ناگزير به فرار بسازد. اما مرغک ها از لب اُرسی می پرند بر سر شيت چراغ، از آن جا بر سر راديو و از سر راديو بر می گردند به درون قفس شان. دهانش از شگفتی باز می ماند. دوستش حيرت او را در ميابد و می گويد: می بينی که سِحر و افسون من کم از جادوگر ها نيست. من طلسم استعمار نو را که در کتاب ها خوانده ايم و خودش را نديده ايم با همين قفس و چند تا پرنده نشان   داده ام. می بينی که هيچ قفل و زنجيری مانع رفتن شان نيست ولی نه می خواهند و نه می توانند بگريزند. گاهی قفس باور ها و اعتقادات محکمتر از زنجير و زولانه است، دست و پای آدم را می بندد، مثل همين مرغک ها که تحت تأثير عادت، خود زندانبان خويش می باشند.

همين که چشم سرخابی بار ديگر به پيرمرد می افتد او را هم يکی از پرنده های جادو شده و دست آموز دوستش ميابد.

موتر چکله از «چهاريکار»، «پُل مَتَک» و دهکده های مسير راه می گذرد و شامگاه بر بلندای دره ای می رسد که از ژرفايش شرشر ملايم و خواب آور دريای غوربند گوش های مسافران کوفته و  ز له  را می نوازد. سرخابی از محافظش اجازه می خواهد که لختی بايستد و دريا را تماشا کند. سپاهی ها که آدم های بدی نمی باشند با خوشرويی موافقت می کنند و او با تقلای اندک بر سر پا می شود و رودخانه را که مانند يک اژدهای روئين تن نفس های ممتد می کشد زير نظر می گيرد. يکی از سپاهی ها نيز از سر دلتنگی می ايستد و شانه به شانهء يونس سر به صدا می دهد.

به جز پيرمرد، چهاربيتی هايش به گوش همه خوش می نشيند. وقتی که دلش خالی می شود سرخابی دستش را بر شانهء او می گذارد و می گويد: وطندار خرابِت نبينُم. دِق دِلم وا شد.

سپاهی می گويد: خدا نگيريت. چکنم دلم که پُر می شه بی پرسان و جويان سر به صدا ميتُم و خاليش می کنم. مگم تو چطور غم غلط می کنی؟

سرخابی جواب می دهد: مه آدم سرشار و بی پروا استم. اگه راست بپرسی بی غم استم.

سپاهی کنايه می زند و با خنده می گويد: هان وطندار پهلوان زنده خوش است.

سرخابی می گويد: اما فقط يک غم بسيار کلان دارم که به صد غم می ارزه.

سپاهی با تعجب می پرسد: کدام غم که به صد غم می ارزه؟

سرخابی جواب می دهد: غم تو که زنده به گور نشی و شکمت سير و تَنِت پُت شوه.

سپاهی تا آخر گپ می رسد و دلسوزانه می گويد: بچی وطن! خوده استوار بگی! خدا مهربان است، خدا يار بی کساست.

سرخابی می گويد: پاينده باشی، خاطرت جمع باشه، مه بچی ترس نيستم، مه قويدل استم. بندی گری و دربدری آدمه مثل سندان سخت و کُتَکی می سازه تا آدم سختی نبينه مرد نميشه. هوشِت باشه که دل نندازی و غصه نخوری!

سپاهی می گويد: غم چی ره بخورم. مه از کوه بند بدخشان آمديم. از فيض آباد تا منطقهء ما آدم بايد پنج شبانه روز راه بزنه. در منطقهء ما پيش ازی که پِشکی ره دعا بتن، فاتحيشه ميگيرن. ملا قرآن می خانه، مردم مغفرت ميگن و دست بالا می کنند و يکی از کسانی که دست بالا می کنه خود جَلبی است! و ای رقم مرده داری وختی رواج يافت که پِشکی سر پِشکی می رفت و گم می شد. مه خودم همی حالی ده وطن مرديم و خاک مه باد برده. حالی بگو که کار تو شاقه است يا کار مه؟

چون چکله زير کوتل «شِبَر» می رسد باز زاری و ناله اش شروع می شود و نفس زنان از پيچی به پيچ ديگر می برايد. مهتاب ديگر کرت ها و بيشه های درهء غوربند را تر ک گفته و بر سر کوتل خرگاه افراشته است. نرسيده به بلندای کوتل در يکی از پيچ های بسيار خطرناک سپاهی به سرخابی می گويد: او (آن) بلندی ره می بينی؟

سرخابی می پرسد: کدام بلندی ره؟

سپاهی گور نيمه همواری را نشان می دهد که لب جاده قرار داشت، سپس می گويد: او (آن) قبر کلينر است.

سرخابی می پرسد: قبر کدام کلينر؟

سپاهی می گويد: کلينر جان فدا!

يونس می پرسد: او کی بود؟

سپاهی قصه می کند که زمستان پارسال يکی از سرويس ها که تا دهان از سواری پر بود همين جا می رسه. سرک يخک بود و برف زيادی باريده بود. موتر ده (در) همی پيچ کم نفس می شه و بنا می کنه که پائين بغلته. کلينر دنده پنجه می مانه مگم موتر از سر دنده پنچ می پره و به طرف سرازيری سرعت می گيره. کلينر که می بينه جان هفتاد ــ هشتاد نفر سواری ده (در) خطر است خوده زير ارابه می اندازه و سرويس سر صندوق سينه و قبرغه هايش ايستاده می شه.

 

****

 

 

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول