هارون بهیار
خشکیده یکسو چون مترسک یک جوان در برف
آنسو ولی پوشیده “دریا” آسمان در برف
از بس که قطره قطره روی هم نشست اشکم
قندیل بسته چشم من چون ناودان در برف
پیدا نشد هرگز ولی از گشنگی عمریست
گنجشک واری میروم دنبال نان در برف
جایی برای یک دقیقه پا گرفتن نیست
مانند مرغی ماندهام بیآشیان در برف
با آرزوی اینکه خواهم یافت چیزی را
هی میکنم مانند پاروها زبان در برف
با صورت خونین و رنگی زرد و قلبی سرد
هی عکس میگیرند ازین رنگین کمان در برف
با دردخنده کودکی میگفت آخ امروز
فرقی ندارد با بقیه خانهمان در برف
شاعر شبیهِ کودکی زل زد به آدمها
تا اینکه… سردش شد، نشست و داد جان در برف
…………………………………………………
یک روز نه یک روز از آهِ همین مردم
چون کشتزاران دفن خواهد شد جهان در برف
0 Comments