حسیب نیما
گم شدم در خم هر راه ، به جز راهِ خودم
شام و تنهایی و من ، منتظر ماهِ خودم
راضی ام از دل خوش باور و ناتسلیمم
سال ها شد پدر یوسف در چاهِ خودم
دورم از دهکده ی سبز نخستین نفسم
تا کجا می بَرَدم غربت جانکاهِ خودم
وحشت از خواب بهشتی که در آن بیخبری ست
شادم از هلهله ی دوزخ آگاهِ خودم
ناگهان-خنده ی خورشید خودم هستم و گاه
من خودم عامل دلتنگی بیگاهِ خودم
…
زندگی عشق و فقط عشق ، دگر یادم نیست
راوی ساده یی از قصه ی کوتاهِ خودم
0 Comments