الیاس صبوری صمد یار
لبخند زد پگاهی و امیدوار رفت
بیرون شد از حویلی و دنبال کار رفت
در کوچه چرت زد که چنین است زندگی
فارغ شد از جهان و به فکر مزار رفت
ابری به گریه آمد و چتری نداشت او
تر شد به عمق سفسطهی روزگار رفت
آهسته در کنار سرک گربهای سیاه
او را به غصه پل زد و فورن کنار رفت
از دست داد حوصله را زشت شد زیاد
آنسان که از حوالیی باغی بهار رفت
روشن نشد نگاه ضعیفش به آفتاب
عمرش مچاله شد همه در انتظار رفت
حس کرد مرگ را که بغل باز کردهاست
در کوچهای که نیست شد از انتحار رفت
0 Comments