آن شاخ و برگ تازه ی دیرینه نیستی
شعری؛ ولی برآمده از سینه نیستی
صبح است و اعتراض خروسان دلت گرفت
یک روز، شاد و راحت و بی کینه نیستی
هی دست می بری به سر افسوس می خوری
بر زخم های سینه ی خود پینه نیستی
دیوانه وار می دوی از زینه ها، چرا
در فکر غلت خوردنت از زینه نیستی
می ایستی مقابل آیینه؛ ناگهان
دیوانه می شوی که در آیینه نیستی
بهرام هیمه
0 Comments