غزل هفدهم -صوفی احمد علی قندهاری

خوش کلامی

در آخر يافتم چون لذت آسوده کامی را
ز خود فانی چه ميداند بگو يحی العظامی را

چو افتادم ز پا از پا افتادن کرد تعليمم
غزال آسا به صحرای عدم نازک خرامی را

ز غيرت با تو در پيراهن هستی نمي گنجد
چرا هر کس به مسجد افگند طفل حرامی را

تماشاگاه دل نَبوَد به غير از عرصۀ حسنش
چو رف رف، ابلق نظاره دارد تیز گامی را

دماغ جان ز غيرت غنچۀ رضوان نمی بويد
چنان پرهيز ميباشد ز بوی خوش زکامی را

چو پای ساقی و مينا به محفل در ميان آيد
نشانیّ سيه مستی بود خوش احترامی را

بلی آنکس بوَد اندر حريم يار ما محرم
که اندر گوش دارد حلقۀ خاص غلامی را

به هر جا تحفه ای در بزم رندان است اشعارم
که سوغات ازل آورده با خود خوش کلامی را

مقدس طينتی در عشق دادم اين بشارت را
بشو احمد ز لوح دل حديث نيکنامی را

سخن مدیر مسئول

سخن مدیر مسئول

کلوب فرهنگی هنری فردا در سویدن جشنواره ادبی (اکرم عثمان)،  ویژه داستان کوتاه دوم ماه می سال 2021...

0 Comments

Submit a Comment

Your email address will not be published. Required fields are marked *