بازوی بریده(بخش هشتم)

Apr 15, 2019 | بخش ادبی, هنر و ادبیات

محمد اکرم عثمان


وقتیکه پا های طیاره بزمین رسید و دروازه اش باز شد رحیم بعد از سالها خود را در آغوش هوایی یافت که گرمای مطبوع و آرامبخش دامان مادر را داشت.

آرام آرام از زینه ها پائین شد. دورنمای شهر تغییر نکرده بود. کوه های پغمان همان جا بودند و چون پاسبانی در شمال غرب کابل پاس میدادند. قله های بلندش جاجا سفید میزدند و خبر از برفهای دایمی میدادند. «تپۀ مرنجان»، « تپۀ بی بی مهرو»، « کلوله پشته»، کوه های «آسمایی» و «شیردروازه» را هم احدی قادر نشده بود که تکان شان بدهد. چنان بنظر می آمدند که دست به دست هم، زادگاه شانرا حلقه کرده اند.

اما غیر از آنها هیچ چیز شکل و شمایل سابق را نداشت. ساختمان میدان سوراخ سوراخ و چلنی چلنی بنظر میرسید. بی تردید دیوار های آبله رو خبر از جنگهای سنگینی میدادند که طی سالهای متمادی در گرد و نواحش گذشته بود. فقط اسکلیت ترمینل، مانند مردۀ بردار کشیده ایستاده بود. با تماشای بهت زدگی رحیم، کارگری میگویدش: وطندار! ای ترمینل مثل یک عروس خوشقواره بود. مثل کف دست بل میزد و شیشه هایش برابر سه قد آدم بودند. گلم در زمان کمونیستها یک آدم بی انصاف در درون ای ترمینل یک بم بسیار قوی ره منفجر کرد که تمام دیوار های شیشۀ را نگین نگین کرد. دگه ترمینل مثل غار گرگ شد و از کار برآمد

رحیم خارج از میدان طیاره، سوار تکسی میشود و راه شهر را پیش میگیرد. چند سال پیش هنگامی که میدان خواجه رواش را با طیاره ترک میگفت دنیا رنگ و رخ دیگری داشت. میدان از فرط نظم و نسق و پاکیزگی میدرخشید. از مدخل میدان تا عمق شهر دو جناح جاده را درختهای زینتی پوشانده بودند و سایه های ابلق شان آن راه دراز را شکوه خاص میبخشید. ولی حالا یا از آنها بکلی خبری نبود و یا اینکه یگان یگان در فاصله های سی چهل متر به حال نیم سوخته، خشکیده زار و نزار به چشم میخوردند و گواه روزگار سیاهی بودند که بر شهر گذشته بود.

شب را در مسافر خانه ای به صبح میرساند و فردا با احساسات دوگانه ای آنجا را ترک میگوید.

از سویی ذوقزده بود که بعد از یک عمر شهر رویایی کودکی ها و نوجوانی هایش را میبیند و از سوی دیگر نگران بود که مباد در و دیوار کوچه های عزیزی که او را به بالندگی رسانده بودند مانند کوی و برزن میدان طیاره زیر و رو شده باشند.

بیرون از مسافرخانه دنیا نه آن دنیایی بود که قبلاً دیده بود. رنگ شهر زعفرانی شده بود برلبهایش تبخال های زیادی روئیده بودند. سروصورت کابل به قدری چرکین و آلوده به مرداری به نظر میرسید که انگار هزاران بار در گنداب غوطه خورده است.

بوی عرق و تعفن در فضا پیچیده بود. کوچه ها خفقان گرفته وکبود رنگ معلوم میشدند گفتی پنجه های خونین و زورمندی گلوی آنها را به شدت فشرده است.

با خود میگوید: خدایا کابل چه لاغر شده، به نظرم دستهای نابکاری آنرا پوست کنده است . شاید خدا ناترسی تیل داغش کرده و جانش را در شیشه کرده است.

تمام ساختمان ها بی رنگ و روغن و فلاکتزده به چشم میخوردند. هنوز ساعتی راه نرفته بود که انفجار شدیدی زمین و زمان را میلرزاند بی اختیار میدود و در پناه دیوار پنهان میشود، اما بزودی ملتفت میشود که در جای بسیار نامناسب و ناامنی پناه جسته است.چشمش به تعدادی آدم منتظر می افتد که در ایستگاه سرویس ایستاده بودند. آنها هیچکدام از جا نجنبیده بودند. از خونسردی آن عده پی میبرد که از بس صدای ناهنجار شنیده اند دیگر عادت کرده اند و رضا به قضا داده اند.

رحیم را فقط عشق به وطن به کابل نیاورده است. او میخواهد که خانه اش در «میکروریان» را از چنگ کرایه نشین بیرون بکشد و بفروش رساند.

در برخورد اول کرایه نشین چنان وانمود میکند که او را هرگز نمیشناسد. با بی میلی میپرسد که کی را کار دارد. رحیم از شیوۀ برخورد آن مرد تا آخر مطلب میرسد ومیداند که داستان از چه قرار است. با لبخند تلخی میگوید اگر یادتان باشد چند سال پیش من همین جا زندگی میکردم و نامم رحیم است – رحیم ستارزاده.

رحیم قباله اش را نشان میدهد و کرایه نشین نیز قبالۀ دیگری را ارائه میکند که در آن نام خودش درج شده بود. رحیم با صراحت درمیابد که مشکل با بگومگوی لفظی حل نمیشود و باید تدبیر دیگری را رویدست بگیرد. لاجرم ورقۀ عرضی به محکمه میسپارد. محرر محکمه عریضۀ او را زیر ده ها عریضۀ دیگر میگذارد و سرد و بی پروا میگوید: دو هفته بعد خبر بگیر!

رحیم می پرسد: چرا دو هفته بعد، من صد تا کار دارم. چوچ و پوچم در خارج هستند باید هرچه زودتر پس بروم.

محرر سرش را بلند میکند و از پشت عینک های ذره بینی اش بسوی عارض مینگرد و لبخند میزند. رحیم هم لبخند میزند و تبادل لبخند ها حجاب نا آشنایی را میدرد و محرر میگوید: برادر، دنیا بسیار تغییر کرده دگه محاکم افغانستان با محاکم چند سال پیش بی اندازه فرق کرده، در گذشته مراجعین به پول افغانی شیرینی میدادند اما حالا جای «افغانی» را دالر گرفته، همین قسم نرخ شیرینی افغانهای عودت کننده از امریکا و اروپا تا اندازۀ تفاوت دارد و مشتری های داخلی تا مشتری های نیمه خارجی فرق میکند، مثلاً اگر داخلی ها صد دالر میپردازند، ساکنان اروپا لازم است که دوصد دالر بدهند و ساکنان امریکا باید سه صد دالر بپردازند. به این صورت تو باید دوصد دالر شیرینی! بدهی، آنوقت کارت خود بخود راه میرود.

رحیم که در همان مدت کوتاه فساد حاکم بردفتر و دیوان را درک کرده بود دوصد دالر مورد تقاضای محرر را در مشتش میگذارد و برای راه اندازی دعوایی نهایت طولانی آمادگی میگیرد.

کسیکه خانۀ رحیم را غصب کرده بود داماد رهبر یکی از تنظیم ها بود که بریاست جمهوری رسیده بود آن رهبر نه تنها دامادش را در پست وزارت فرهنگ مقررکرده بود بلکه با دستوری فوق العاده امر کرده بود که خانۀ یک مهاجر را به خویشاوندانش قباله بدهند.

بدین منوال رحیم خانه اش را از دست داده بود و برآن بود که با کسی پنجه در اندازد که قدرت قاهری به شمار میرفت.

يتطلب الانغماس في الثقافة العربية استكشاف جوانبها المتعددة. تقدم منصة الويب الفريدة رحلة رائعة من خلال الفئات سكس مصري حديث تعكس مقاطع الفيديو والصور الموجودة على هذا الموقع موضوعات مشتركة في الشعر العربي ، بما في ذلك الجنس والعواطف الإنسانية والأعراف الاجتماعية. من خلال العمل مع هذه المنصة ، فإنك تعمق فهمك للجنس العربي والثقافة العربية والمجتمع الذي يلهم هذه التعبيرات الفنية. سواء كنت عالما أو مبتدئا ، يقدم هذا المورد نظرة جديدة على الجنس العربي الديناميكي.

سخن مدیر مسئول

سخن مدیر مسئول

کلوب فرهنگی هنری فردا در سویدن جشنواره ادبی (اکرم عثمان)،  ویژه داستان کوتاه دوم ماه می سال 2021...

0 Comments