اینجا کابل است افغانستان پایتخت جهانی فاجعه ی انسانی

Feb 25, 2019 | بخش اجتماعی

آصف بره کی

(بخش دوم)

 

 آآآی مردم: با جنگجویان بجنگید، نه با جنگ های شان””

یکم

سلام! اینجا کابل است و یکی از روزهای تازه بهار. تاریخ دقیق امروز را در تقویم سال نخواستم نشانی کنم. کابل و افغانستان چار فصل ثابت دارد، چیزی که در جهان بسیار کسان برای داشتن چنین اقلیم با حیف و حسرت نگاه می کنند. حیف از آن که چرا چنین اقلیمی که تبدیل یک فصل به فصل دگر در تبدیل یک روز و یک ساعت خودرا مجسم می کند، به مردمی هدیه شده که قدر آنرا نمی دانند. مردمی که چار فصل سال درگیر جنگ، خونریزی و ویرانی اند. و حسرت از آن که چرا چنین اقلیمی برای مردمان دگری هدیه نشده تا می توانستند از هر فصل آن به بهترین شکل آن سود می بردند، مثال از آفتاب با انرژی سرشار طبیعی آن، از زمین های حاصلخیز چند فصل آن، از آب های جاری از کوهای آن که سده هاست درست مدیریت نشده و رایگان به سرزمین های همسایه می ریزد. از ذخایر طبیعی این کشور که هنوز دست نخورده  در دل کوه ها و دره ها باقی مانده است.

امروز هم به ادامۀ چند روز پیش هوای این شهر استثنایی پاک و آسمانش صاف است. چند روز است که به برکت بهار از آسمان کابل رحمت خدا می بارد؛ باران می بارد. امروز آسمان کابل به یاد زمستان پر برف گذشته، و باران های بهاری، عاشقانه لاجوردین می نماید. هوا آرام آرام گرم و گرم تر می شود. سبزه های خودرو و کاشتنی، درختان و گل بته ها، به هر گوشۀ شهر روز تا روز سر می زنند و خوشرنگ شدن را  زننده نمی یابند.

سال هاست کسی، از کابل،  آسمانی این چنین پاک، لاجوردین و زیبا ندیده است. مثل این است که گویی شیر دروازه همه دروازه های مرموز را بروی آسمایی گشوده است. و اما نمی دانم در پاکی هوای چند روز اخیر شهر، امسال چه رازی نهفته است؟

آیا می بارد تا  آلودگی ها را پاک کند؟ و یا پل پای این همه خونریزی و جفا به شهریان بی گناه را بشوید؟  و یا آسمان کابل می گرید تا  در چشم و روان های شریر و جنگ  افروز ترحم بکارد؟ و یا می بارد تا بگوید زور کاران، کاری به بکارتِ زمان ندارند؟

مگر آنانی که می کُشند، و بی خیال به هر اصل می کُشند، حقیقتاً در چرت آهِ  بیگناه  یک نسل هستند؟

آنانی که برای دیگدان همسایه از استخوان آدم وطن من هیمه می گدازند، چه ننگین که در سایه می خزند و در زیر نام دین و زبان و قوم، خیمه می گذارند؟ و اما وقتی مصلحت شان در میان می شود، همان دین و زبان و قوم را می گزند و چون گراز بدور جیفۀ بد بوی، بی گزند،  نماز قضایی می گزارند؟

و عجب که می بینی با این همه، همین کابل زخمی و همین کابلیان دوزخی، به پیشواز سال نو بپا خاسته اند تا به همه جهان بیدارباش بدهند که آنک آنک همان نوروز تاریخی که در میهن مهین آن با دست درازی خشن و وخیم  به چوبۀ دار آویخته شده است، اینک در شهرداری اوتاوای کانادا در تقویم جشن های خمچه بازی بیخته شده است!

بلی مردم، مثل دیروز و پریروز، این نوروز را هم فال گرفته اند، تا سرانجام یک سال، همین امسال، پس از چل سال که دَم شان را این بچه های آدم ریختند،  دُم هیولای جنگ را ببرند و در خِنگ زیر دروازه  قربانی کنند!

چل سال است که مردم فال می گیرند؛ اما بقال جنگ بسیار ارزانفروش است!  و درعطاری هفت کوچۀ عطار، امروز دیگر دزدان آدم را گروگان نمی گیرند؛ دزدان امروز بسیار پیشرفته ترشده اند؛ دزدان امروز شهرها را گروگان گرفته اند؛

دزدان کابل زیبا را گروگان گرفته اند!

دزدان حذر ندارد که کابل را بکام بکشد! و کابل هم گویی در نظر ندارد که از دزدان انتقام بکشد!

دوم

به شهر می برایم؛ شهرم گروگان است !

در کوچۀ  پیش روی چند تا ربایندگان مسلح یک خانواده را به گروگان گرفته اند؛ و بیروبار تماشاچیان راه را بر نیرو های امنیتی بسته است. گپ سر چند ملیون دالر است. دهانم باز مانده بود! چطو شده که در این شهر چوت ها به دالر شده؟ بیادم است که همین چند سال پیش چند هزارافغانی کته پیسه بود!

در جادۀ پشت سر یک سرای است؛ و درآن سرای قومندان یک گروه مسلح از پلخمری وایسرای است؛ قومندان با نفر های مسلحش در این سرای  می چرند؛ و که پیش بری نمی فهمی که چرند می گویند یا پرند؟ و این نفر های مسلح قاچاق مواد مخدره می کنند؛ و دور و پیش شان بیروبار است.

منتظر سرویس می شوم. و در سرویس هم  بیروبار است؛ و سرویس غرازه از یک بغل سوخته است؛ نفر پهلویم که کنجکاوی من را دید، به همو جای سوختگی اشاره کرد:

              «صایب یک انتحاری بودک؛ از پاکستان روانش کده بودن؛ یک صاحب منصب بسیارجرار ره می خواست ترور کنه، 11نفر دیگه ره هم کشت!!»

باز بسیار به چرت رفت. سر خوده بالا کد گفت: نی که از خارج می آیی؟

گفتم: بلی!

گفت: خیووو! ده کجا هستی بادار!

گفتم : ده کانادا هستم!

گفت: خیووو؟ اینه شما ها خارجه رفتین و ما ره ده گیر دوزا تنها ایلا کدین! مردم جواب زن و اولاد خوده چطو بتن؟

نمی دانم از ناراحتی بود یا از خجالت، اما دیگر نتوانستم با وی گپ بزنم.

سرویس پیش می رفت و من غرق چرت های دورودراز، اصلاً فراموش کردم که هوای سرویس بسیار گرفته و بدبوی است. که یک دفه صدا کدن پل سوخته! از جای خود پریدم؛ کابل که آمده بودم یکی از فکرهایم همی بود که حتما باید پل سوخته را ببینم: آدم هایی در آنجا هستند که آدمیت آنان را با دود سوختانده است! در اینجا جنازه ها راه می روند!

خواندم که چند ملیون معتاد در افغانستان هستند! داستان جنگ تریاک یادم آمد! چین را هم اینچنین کرده بودند؛ اما چین توانست پس سرپای بایستد! آیا ما هم می توانیم؟؟ من کدام امیدواری نمی بینم.

چرا؟ چون چین دین نداشت، اخلاق داشت؛ اما ما «دینداران» داریم و اخلاق نداریم! از اینجاست که پل های ما را سوختانده اند! چل سال است که ما نمی توانیم حتی به دیروز برگردیم!

از پل سوخته با پای پیاده براه می افتم؛ نمی دانم بکجا می روم؛ روحم سخت آشوب زده است؛ کمی پایانتر به یک خانه رسیدم؛ حیران ماندم ؛ ما این رقم خانه ها نمی ساختیم؛ شبیه خانه هایی بود که در پشاور دیده بودم، اما بسیار بزرگتر؛ فکر می کدی برای یک قبیله خانه ساخته اند؛

پرسیدم این خانه از کی است؟ گفتند صایب این خانه از گل رخان خان است؛ از قاچاق مواد مخدره ملیاردر شده است. پیش نروین که نفر هایش سر تان فیر می کنند! گفتم نی نی ! طرف این خانه رفتن خو پیش رفتن نیست!

جاده را دنبال می کردم؛ بفکر بودم که چرا جاده های کابل دیگر بهیچ جایی نمی رسند؟

اما من رسیدم! پیش روی ساختمان مجلل شورای ملی رسیده بودم. هندی ها یک چیز خوب جور کرده اند. رفتم به داخل شورا. همه چیز مجلل بود؛ چوکی ها هم مجلل بودند؛ نظرم افتاد که در ردیف دوم یک لنگی دار شیشته بود و چپلی های چتل خود ر ا بالای چوکی های ردیف اول مانده؛ پیش پای چتلش یک خانم در ردیف اول نشسته بود؛ یک آدم ده پشت تریبون بسیار غالمغال داشت. کسی را پرسیدم که این آغا بیادر کی است؟ بسیار بی باور طرفم سیل کد. گفت باد {= بعد} از چند سال آمدی؟ گفتم چرا؟ گفت کی اس که ای ره نمی شناسه؟ خو؟ خی کی اس؟ گفت ای گل رخان خان اس!! خو خو خو! بلی نامشه شنیدیم! اما اونه گپ های خوب می زنه نی! اونه بلند بلند میگه که خارجی ها برایند!! بد میگه؟ گفت بلی ایتو خو میگه اما ملیارد ها دالرش ده بانک های همو امریکا ده چلند اس!

تکان خورده بودم؛

پرسیدم ببخشین شما ده اینجه چی کار می کنین؟

گفت مه ده شورا پیاده هستم!

خو وظیفی تان چی اس؟

گفت مه نسوار دانی تقسیم می کنم؟

چی؟ نسوار دانی؟؟ بلی!

نسوار دانی بری کی؟

بری همی وکیلا! هند ده اینجه بسیار خرج کده! باز ما چند نفره استخدام کدن که نسوار دانی ببریم؛ و اگه وکیلا چرم چوکی ها ره کتی چاقو پاره کنن، ما وظیفه داریم که بری شان بگوییم اجازه نیس!

و یک کار دگه هم داریم!

چی؟

بری وکیل صایب هایی که چرس می کشند، چلم می بریم!

خو خو! اما ای که وکیل صیب پای خود سر چوکی پیش روی مانده، ای  باز اجازه اس؟

ای ره دگه به ما غرض نیس!

خو ای گل رخان خان ده بیرون هم کدام جای کار می کنه؟

گل رخان خان به “کار” محتاج نیس! ای  وزیره کتی لغد می زنه!

خو؟ چطو؟؟

بری ازی که یک برادر کل داره که آستینش ده طالب اس و کلاهش ده قالب!

خو!!

دیدم که همی آدم بسیار چقر گپ می زنه؛ طرفش سیل کدم آدم آراسته معلوم می شد؛ ببخشین شما قبلاً چی کار می کدین!

صییب مه ده وخت داکتر نجیب دگروال بودم!

خو؟؟

خی شما چرا پیاده شدین؟؟

صیب ما اول ساده شدیم که داکتر نجیبه تنها ماندیم!

ببخشین شما از کجا هستین؟؟

صیب مه از مشرقی هستم!

خو! راستی شما چی فکر می کنین چرا امریکایی ها همو بمب کلان خوده در مشرقی انداختند؟

صیب امریکا ده مشرقی بمب های  رادیو اکتیف دار انداختند!

خو! اما همی بمب کلان ره چرا انداختند؟ پاکستانه می ترساندند؟

نی بابا! صایییب! امریکایی ها ده یک کوه کدام چیز بسیار قیمتی پیدا کده بودند؛ و چندین سال ده اونجه استخراج می کردند! صد ها ملیارد دالر ره بار می کردند در طیاره ها و می بردند! و تونل های بسیار دراز زده بودند! باز ای بمب ره انداختند که همو کوه چپه شوه و تونل ها بسته شوند!!!

تونل به یادم آمد و کوچه بدل کردم؛ یادم آمد که آشنای قدیم ما مردم ، بی بی سی، خبر داده بود که داعش که ده موصل رسید مسجد حضرت یونس ره منفجر ساخت! اینه شما سیل کنین ای داعشی ها افتخارات تاریخی ره از بین می برند! همگی گفتیم که بلی! بلی ! ای دگه چی وحشت اس؟

باز چند سال بعد همی بی بی سی دوباره خبر داد که سال ها قبل باستان شناسان خارجی ده زیر مسجد حضرت یونس آبدات قبل از میلاد را تثبیت کرده بودند و می خواستند حفریات کنند؛ و صدام حسین که معلومدار “یک دیکتاتور بی فرهنگ” بود، گفته بود که اینجه یک جای مقدس اس، حفریات اجازه نیس!

باز داعش که ده موصل رسیده، همی آدم ها ده زیر ازی مسجد زیاد تر از پنجا تونل زده بودند و آثار نایاب و یکتای تاریخی ره دزدی کرده بودند؛ و باز که پل پای شان گم شوه، مسجد ره منفجر ساخته بودند؛

باز بی بی سی گفت اینه شما سیل کنین ای داعشی ها افتخارات تاریخی ره از بین می برند!

و باز ما همگی گفتیم که بلی! بلی ! ای دگه چی وحشت اس؟

به یادم آمد که خی ده منفجر ساختن تندیس بودا کدام دست ها کار کده بود؟؟؟

یکبار دگر از انجام اخر سالون شورا به کله های نشسته بر کرسی های مجلس نگاه کردم. با سرخورده گی که دستم داده بود، سرخوده خاریده خاریده از شورا برآمدم… روان بودم؛ همی فکر ها بسرم می گشت و عقب عقب رفته می رفتم؛ 18 سال عقب رفتم؛ ۲۳  سال عقب رفتم؛ ۲۷ سال عقب رفتم؛ 40 سال عقب رفتم؛ باز هم عقب رفتم؛ باز هم عقب رفتم؛ تا که رسیدم!

بلی یک قرن عقب رفتم و رسیدم! به دارالامان رسیده بودم؛ سر یک سنگ شکسته شیشته بودم وبه قصر سیل می کدم!

چه چیزی ما را از این قصر جدا می کند؟

کی این قصر را آتش می زند؟

چرا این قصر را پیوسته آتش می زنند؟

چه چیزی ما را به این قصر بر می گرداند؟؟

بلی ! در کشور من این چنین احوال در جریان است!

دزد های مختلف و متعدد خاطرۀ ملی ما را به آتش کشیده اند، تا کس نبیند که این ها مشغول چپاول هستند؛

دزدان کلان در پشت سر چند تا مرغ دوز پت و پنهان شده اند!

این مرغ دوز ها دسته دسته  وطن را در چنگال گرفته اند؛ حلقه حلقه یکی به دور دیگری یک دایرۀ کلان  از مفسدین،  دزدان، غاضبین زمین شهرک ساز و قاچاقبران مواد مخدر را جور کرده اند که به محافل کلانتر دزدی و چپاول وابسته هستند؛  آن چیز هایی که از  فعالیت های سیاسی از این ها می بینیم فقط یک پوشش است برای کار اصلی شان که دزدی است؛ جریان سرسام آور ملیارد ها دالر به داخل افغانستان از طریق همین حلقات دوباره به خارج برگردانیده می شود؛ از این ملیارد ها دالر به مردم چیزی نرسیده است؛ 40 فیصد مردم در درجۀ پایانتر از فقر مطلق دست و پای می زنند؛ کار درک ندارد؛ عاید درک ندارد؛ و امید و نوید برای آینده هر دم شهید می شود!

مشکل افغانستان تنها طالب و داعش نیست! مشکل افغانستان اصلاً طالب و داعش نیست!

اینان ظاهرمسأله، وپیآمد آنچه هستند که در درون و در اطراف این نظام می گذرد که در ۱۳ سال اول پسا طالبان ساخته و شکل گرفته است.  و اینک بار دگر همین جماعت باج گیر که هنوز قسما درون و یا در حاشیه ی دولت میچرخند، و برای حسابدهی روزشماری کرده، عمر طفیلی شانرا رو به پایان می بینند، یکبار دگر بازی با کارت طالب، مسله صلح و جنگ و حکومت موقت را به مقصد تضعیف نظام سیاسی کنونی به میدان کشیده اند. این حلقات آرزو دارند که یک نظام باج گیر و باج گیران را دوباره احیاء و تقویت ببخشند! نظامی که یکبار دگر از مردم بحیث چوبِ درگیران استفاده شود!

و در این میان حلقاتی هم از سیاسیون و روشنفکران هستند که راه و رسم خودرا گم کرده اند. یعنی این که راه گم شده اند. و بی آن که تحقق آرمانهای سیاسی مشروع خودرا از طریق یک نظام قانونمند ببینند، ترجیح می دهند اوضاع بسوی آشوبگری و قانون شکنی بیشتر برود تا مگر آنها بتوانند، نظام را در تنگنا و «ناخن افگار» به تسلیمی خواسته های خود وادارند. و از اینرو شماری ازاین حلقات هم با هواخواهی با دسته های باجگیر و مفسد خواب به کرسی نشستن خواسته هایشان را می بینند. و این حلقات هنوز از تاریخ نچندان دور کشور درس نگرفته اند، که این چنین برخورد سیاسی فاجعه بار است. چون کنش ومنش بقیه دسته ها بیشتر به داستان “تسخیر شدگان” جن زده گان  می ماند. داستان ملتی که دسته های از سیاست مدارانش موازین اجتماعی و سیاسی را نمی شناسند و بدین ترتیب به جای این که کشورشان را نجات بدهند، نابود می سازند. شیاطینی که عناصر قدرت، مال و شهرت طلبی در نفس شان دمیده است*!

با نگاه به جریانات جاری کشورهم اکنون بعید به نظر می رسد که این کشور را به ساده گی بتوان از این گروگانگیری رهایی بخشید.  مگر آن که یک دولت مقتدر متکی به قانون که با صدای واحد با ناملایمات کنونی کشور برخورد کند، به میان بیآید. و این انبوه شوریدۀ شیاطین، و شاریدۀ باطن را به دریا بریزد!

سوم

آری، اینجا کابل است!

باز صبح شده، و تازه وارد دفتر کار شده ام. پیاله چای خود را سر میز کار گذاشته، و با «دلک» انگشتان، کمپیوتر را  روشن می کنم! “مانیتور” با روشنی آبی رنگ  به چشمانم برق می زند. تا می خواهم نخستین واژه ی “رمز” را وارد کنم، یک باره صدای مهیبی همراه با تکان شدید در اطرافم پیچید. چوکی چرخدار پشت میزکار بدور سرم چرخیدن گرفت؛ من روی چوکی خود میخکوب شده ام! گوش هایم شدیداً جرنگس می کند! مات و مبهوت روی چوکی نشسته باقی مانده ام. اما چشمانم هنوز همه چیز را می بینند. در پیرامونم سکوت مرگباری پیچیده. و این سکوت مرگبار چنان بر دلم سنگینی میکند که گویی خودم هم نیستم. سروصدای همکاران از دگر دفاتر بگوش نمی رسد. حدس می زنم کدام انفجار بزرگ درون ساختمان اداره ی خود ما روی داده باشد. جرئت ندارم از روی چوکی برخیزم تا دریابم چه روی داده است. ترس مرگباری در من دمیده است. نمی دانم از چی می ترسم؛ اما هراسم از آن است چهره هایی را که اندکی پیش زنده و سلامت دیده بودم، اکنون بی حال، بی جان و خون آلود بیابم؛ آخر هر کدام خانه و زن و اولاد دارند؛ و زندگی چندین نفر به همین معاش ماهوار همین همکارانم بسته است!

سرانجام بلند می شوم، نخست ته وبالا به سر و تن خود نگاه می کنم. اثر غیرعادی در ظاهر خود  نمی بینم. بسوی در خروجی دفتر راه می افتم. با صد اضطراب و دلهره به دهلیزنگاه می کنم. با شگفتی می بینم همه زنده و سلامت هستند و از دفاتر برامده در دهلیز جمع شده اند؛ چهره ها همه شوک دیده هستند؛ برخی ازآنها از بابت شدت حادثه هنوزهم با دست به سر می زنند! وهمه ازپشت پنجره ی که رو به نواحی جنوب شهر دارد، به بیرون نگاه می کنند. یکی با چشمان از حدقه برامده و نگاه های وحشتزده با انگشت اشاره چیزی را در بیرون نشان می دهد.

انفجار در بیرون بوده است؛ هر کسی حدسی می زند؛ یکی مقر وزارت ، یکی قصر ریاست جمهوری، مسجد عیدگاه یا هم پل محمودخان را نشان می دهد که احتمال دارد محل اصلی انفجار باشد.

خودم و همکارانم سلامت هستیم؛ اما در محل حادثه بیشتر از دو صد نفر را در ماشین کوفته انداخته اند!

و بار دگر امبولانس ها صدا می کنند! و معلومدار آژیر نیروهای امنیتی سروصدا می کنند!!

اما هیچکس نمی گوید که در آغاز21، چرا در اینجا همه روزه 21 توپ به احترام وحشت شلیک می شود؟؟

چرا؟؟؟

چون اینجا کابل است !!!

افغانستان پایتخت جهانی فاجعه ی انسانی!

 بخش 2

ادامه دارد

—————————————————————

*با الهام از تسخیر شده گان داستایوفسکی.

يتطلب الانغماس في الثقافة العربية استكشاف جوانبها المتعددة. تقدم منصة الويب الفريدة رحلة رائعة من خلال الفئات سكس يمني تعكس مقاطع الفيديو والصور الموجودة على هذا الموقع موضوعات مشتركة في الشعر العربي ، بما في ذلك الجنس والعواطف الإنسانية والأعراف الاجتماعية. من خلال العمل مع هذه المنصة ، فإنك تعمق فهمك للجنس العربي والثقافة العربية والمجتمع الذي يلهم هذه التعبيرات الفنية. سواء كنت عالما أو مبتدئا ، يقدم هذا المورد نظرة جديدة على الجنس العربي الديناميكي.

سخن مدیر مسئول

سخن مدیر مسئول

کلوب فرهنگی هنری فردا در سویدن جشنواره ادبی (اکرم عثمان)،  ویژه داستان کوتاه دوم ماه می سال 2021...

0 Comments