کاوه شفق آهنگ

 

 

چیزی بیشتر از: "سبز باشی سعیدی عزیز!"



شعر سعیدی، شعر هوا و هوس و خاکباد یک لحظه گک شاعرانه و دو سه تصویر تصادفی نیست. شعر سعیدی شعر جدیست زیرا انسان فاضل و آگاهِ چون سعیدی فقط بر اساس استعداد شعر نمی نویسد بل یک عالم حرف برای گفتن دارد. حالا قبل از این که وقت خواننده را با حرفهای تکراری بگیرم، می پردازم به بیان برداشتم از شعر بلند "نزدیکی" که همین تازه گی ها در فیسبوک جلوه کرد و مانند تمام نوشته های جدی دیگر، جز چند کامنت فیسبوکی، چیزی در موردش نوشته نشد یا من بیخبر مانده ام.

من از شعر "نزدیکی" چه فهمیدم؟

اینکه شعر از کیست، مهم نیست؛ مهم این است که آیا منِ خواننده می توانم چیزی از شعر بگیرم و با آن رابطه برقرار کنم یا نه؟ برداشت از شعر می تواند به اندازه ی خواننده های شعر باشد. برداشت من از شعر "نزدیکی" چنین است:

نخستین جملات شعر، واقعه ی مشخصی را در ذهن خواننده تداعی نمی کند مگر برای آنهایی که بر حسب تصادف از طریق رسانه ها این واقعه را شنیده یا دیده باشند که جوانی از برج آزادی در کشوری، با چتر، خود را پرتاب کرد یا به قصد خودکشی این عمل را انجام داد. من فکر می کنم چون خواننده در نگاه نخست پیوند میان "برج آزادی، پرتاب شدن و به خدا رسیدن" را نمی تواند ببیند زیرا استعاره ی "برج آزادی" کاملاً تازه است پس هم تصویر و هم محتوی برایش گنگ می ماند که شاید بعداً وقتی داخل فضای شعر می شود، بتواند معنی خود را از جملات نخست بردارد.

"به خدا وند بسیار نزدیک شده ام
به اندازه جوان عاشقی که از بالای برج آزادی خودش را پرتاب می کند"

و اما آنچه بعد از دو جمله ی نخستین آمده است، مقصد شاعر را به خوبی بیان می دارد. شاعر در جملات بعدی بازی هنرمندانه یی با مفهوم "آزادی" کرده است. میدان آزادی محاط به سمنت است و آزادی نیز در این احاطه مدفون است. یعنی آزادیِ وجود ندارد. سعیدی تجارب تاریخی انقلابها را در نظر دارد وقتی می گوید که آزادیِ زیر موزه های انقلابیون شکسته است. با همه تلخیش، خیلی تصویر شاعرانه و زیباست. شاعر می خواهد بگوید که هر انقلابی شعار آزادی سر داده است و هر "انقلابی" در تاریخ، بعد از بدست آوردن قدرت، گلیم آزادی را جمع کرده و آزادی را زیر برج آزادی دفن کرده است. او اشاره به آنهایی می کند که ما به چشم سر دیدیم که چگونه برای دفاع از حق مردم گلون پاره می کردند و چگونه وقتی به قدرت رسیدند، حق مردم را حق مشروع خود دانستند.

"به خدا وند بسیار نزدیک شده ام
به اندازه جوان عاشقی که از بالای برج آزادی خودش را پرتاب می کند
بر موزاییک های کهنه‌ی میدان آزادی که از چهار طرف سمنت شده اند
بر موزاییک های که زیر پوتین های انقلابیان شکسته اند
بر موزاییک های که زیر پوتین های رژه روز آزادی ترک ترک فریاد کشیده اند
و با چرک های پوتین ها خفه شده اند...
از اهرام تا التحریر راهی نیست
از آتشکده تا زیارتگاه"

سعیدی با دو جمله ی آخر در بخش نخست شعر تمام تاریخ جوامع ما را نشان می دهد که از آزادی در آنها خبری نیست؛ از فراعنه ی مصر تا قیام مردم مصر در مقابل دولت مبارک در قرن 21 که در میدان التحریر بر ضد دیکتاتوری و برای "آزادی" به پا خاستند، و همچنان در جامعه ی ما که از آتشکده ی زرتشت تا مسجدِ امروز راه به آزادی نرسیده است. ظلم و جنایتی که پیروان زرتشت، مغان، بر مردم روا داشتند، چه تعداد مزدکی را قتل عام کردند، برای همه آشکار است.

در بخش دوم، سعیدی اشاره هایی دارد به سوره های انبیاء، صافات و عنکبوت که داستان ابراهیم و در آتش انداختن وی توسط نمرود را حکایت می کنند. در داستان قرآن، نمرود به افروختن آتش امر می کند و ابراهیم را به سزای بت شکنی در آتش می افکند ولی ابراهیم در آتش نمی سوزد زیرا خدا او را نجات می دهد ولی در شعر سعیدی این موسی پیمبر است که جلوه ی خدا را در بخاری آتش می زند و ابراهیم در آتش می سوزد. آتش افروختن توسط موسی پیمبر که کشف بی نهایت زیبا و شاعرانه است شاید اشاره یی باشد به اعمال دولت اسرائیل و آنچه بر فلسطین روا می دارد. سعیدی با همین دو بخش نخستین سیری در تاریخ چندین هزار ساله ی دینی بشر دارد که آزادی را به نحوی لگد مال کرده اند:

"گاه در من نوری می تابد
و احساس می کنم پیمبر شده ام
چه پیامبر بیگانه ام من
دستم را دراز می کنم تا موسی
درختان کوه طور را سربازان قله نشین بریده اند و
براده های درختان در بخاری شعله ور است
موسی بخاری را روشن می کند
و ابراهیم آتش می گیرد"

سعیدی در بخشهای دوم و سوم شعرش دو موضوع را به نظر من هنرمندانه در تضاد پهلوی هم قرار داده است. یکی موضوع دینی: " گاه در من نوری می تابد / و احساس می کنم پیمبر شده ام / چه پیامبر بیگانه ام من"
و دو دیگر، عشق: " گاه عاشق می شوم / و شمشیر و واسکت انتحاری را فراموش می کنم"
شاعر در پیامبری بیگانه است زیرا تا موسی خشونت است و آتش زدن به آزادی، حد اقل در پیروان ادیان چنین است، ولی وقتی که انسان عاشق می شود، یعنی وقتی انسان بر انسانیت عاشق می شود، دست به قتل و شکنجه نمی زند و فریب بهشت چند دکاندار دین را نمی خورد که با واسکت انتحاری، خود و عده یی را به خاک و خون بکشد. او حتی وقتی عاشق نگاه گرم و محبت آمیز زنی می شود، پیامبری را که با شمشیر و آتش، خشونت به بار می آورد و تباهی، کنار می گذارد و به گرمای عشق پناه می برد. فراموش کردن عایشه بینی پلاستیکی اش را شاید از یک سو اشاره ایست به عشقی که ارزش های انسانی در آن مطرح است و نه ظاهر پرستی و فریفته شدن به ظواهر ساختگی و از سوی دیگر اشاره ایست به جنایتی که شوهر عایشه به نام دین بر وی روا داشت که به شکل وحشیانه اما با اعتقاد به مشروعیت عملش، بینی و گوشهای عایشه را برید:

" گاهی که عایشه بینی پلاستیکی اش را فراموش کرده
به سویم چشمک می زند
از همه لوازم پیامبری
که شمشیر و آتش و خون دارد
می گریزم به گرمای نگاهی"

به برداشت من، سعیدی "به خدا نزدیک شدن" را که دکانداران دین تبلیغ می کنند به باد تمسخر گرفته است و آنرا از خدا و انسانیت دور شدن می داند.
سعیدی چندین سالی در اصفهان زنده گی کرده است و ناگفته پیداست که برای شاعری چون سعیدی همه پدیده های محیطش می توانند در شعرش جلوه کنند که در شعر "نزدیکی" همین شده است.
شیخ لطف الله یکی از علمای بزرگ عصر صفوی است که شاه عباس اول او را از حوالی لبنان به اصفهان آورد و مسجدی را به نام وی بناء کرد که شاهکار معماری و کاشی کاری قرن یازدهم هجری شناخته شده است. اشاره ی سعیدی نیز شاید به شکوه همین شاهکار باشد که فقط با عشق می تواند به وجود بیاید، یعنی عشق، می آفریند، ویران نمی کند:
" عاشق که می شوم
شیخ لطف الله در گنبد سرم تنبک می زند"
بازار اصفهان نیز یکی از مشهور ترین بازار هایی بود که در زمان صفویه به رونق بیشتر رسید و علاوه بر خرید و فروش کالا، آثار هنری بیشماری در آنجا ساخته می شد. ناصر خسرو نیز در سفرنامه اش از عظمت بازار اصفهان در سال 444 هجری قمری یاد کرده است:
". . . در میانه شهر مسجد آدینه بزرگ نیکو . . . . و بازارهای بسیار. و بازاری دیدم از آن صرافان که اندر او ۲۰۰ مرد صراف بود و هر بازاری را دربندی و دروازه ای و همه محلت ها و کوچه ها را همچنین در بندها و دروازه های محکم و کاروانسراهای پاکیزه بود . . ."
سفر نامه ناصر خسرو به کوشش دکتر نادر وزین پور - تهران1367"

سعیدی وقتی عاشق است مسگران هنر آفرین این بازار مشهور را در حال چکش زدن در سر خویش می بیند. یعنی عشق باعث آفرینش هنر می شود:
" عاشق که می شوم
همه مسگران اصفهان در سرم چکش می کوبند"

سیاهان عریان هارلم و منهتن در دل شاعر به موسیقی و پایکوبی بر می خیزند وقتی عاشق می شود. هارلم شهریست در امریکا که اکثریت باشنده گان آن "افروامریکایی" استند. عشق سعیدی، دلبستگی به چشم و ابر و قد و قامت زیبا رویان نیست بل عشق به انسان است. سعیدی با قوسی که از اصفهان ایران تا هارلم امریکا باز کرده است، شاید می خواهد بگوید که انسان وقتی شمشیر و واسکت انتحاریِ "ایدئولوژیِ" های دینی و غیر دینی را کنار بگذارد، یعنی وقتی عشق تحمیلی را دور بیفکند و خودش به اختیار خویش عاشق شود، دیگر در بند ایدئولوژی هایی که خشونت به بار می آورند و جنایت می کنند، نمی باشد؛ با رهایی از بند اسارت، طلای انسانیت را در خویش می یابد و به "جهان وطنی" می رسد، آنچنان که اقبال لاهوری گفت:
نهنگی بچه ی خود را چه خوش گفت
به دین ما حرام آمد کرانه
به موج آمیز و از ساحل بپرهیز
همه دریاست ما را آشیانه

یا آنچنان که کانت گفت: "جرأت کن و از خِرَدِ خویش استفاده کن"

"عاشق که می شوم
سیاهان عریان هارلم و منهتن
با سرهای تراشیده و بازوان استخوانی
در کوچه های دلم دهل می زنند
عاشق که می شوم
طلای گم شده در مسم"

سعیدی شاید دلیل عمده ی شکارِ ایدئولوژی های خشونت بار شدن را در فقر می بیند. فقر اقتصادی و معنوی. حلقه ی بنده گی ایدئولوژی را در گوش انداختن و تا حد قربانی شدن آماده بودن، از بی خِرَدیست. سعیدی شاید اشاره ی به طالبانیزم دارد وقتی می گوید:
"در دکان قلبم هزار چکش زن چکاچاک شمشیر می زنند
عاشق که می شوم درخت پر از خمپاره در قندهارم "
در زبان آلمانی انار را "یاقوت سیب" Granatapfel می نامند و در انگلیسی Pomegranate "خسته ی یاقوت". مقصدم این است که سعیدی اشاره به انسانی دارد که اگر خرد می داشت، به شیرینی و زیبایی انار می بود، طلای انسانیت را در مس خود پیدا می کرد اما حالا که اختیارش را در دست دیگران گذاشته است، واسکت انتحاری به تن دارد و خمپاره ی برای کشتن و ویرانی است.

سعیدی از این به بعد به طور آشکار از زبان و شیوه ی طنز استفاده می کند. او با نیشخندی ثروت را حلال مشکلات و کعبه ی مقصود انسان می شمرد تا جایی که حتی دلیل موفقیت پیغمبر اسلام را در دست یافتنش به ثروت خدیجه می داند.
" عشق طلا ست
و خدیچه با طلاهایش به خداوند نزدیک شد
و طلاهای خدیجه کار محمد را سکه کرد"

در جمله ی (مصراع) بعدی، تاریخ را 1400 سال به اینسو ورق می زند و اشاره ی به قدرت جهانی امریکا می کند. از غارت و چپاول شاه اشرف هوتکی یاد می کند که اصفهان را بخاطر به دست آوردن ثروت تاراج نمود و به نادر افشار و ثروتش اشاره می کند. سعیدی به تعدد ازدواج دکانداران دین که به نام خدا جز اندوختن ثروت و رفع شهوت کاری ندارند، ریشخند می زند:
"به خداوند نزدیک شو
و طلا ها و عتیقه جاتت را در بانک های سویس به امانت بسپار
ای جامه به خود پیچیده
به رنگ کوه های زوریخ با درخت هایت در ردای ابر باش
تا طلاهایت به کابل آینه نیندازد
در ردای ابر پنهان شو
شب از نیمه گذشته است
و تنها ریش سپید سیاف بیدار است"

"ای جامه به خود پیچیده" از یک سو می تواند اشاره ی باشد به آیه ی اول در سوره ی مزمل "يَا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ / قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا / نِصْفَهُ أَوِ انْقُصْ مِنْهُ قَلِيلًا / أَوْ زِدْ عَلَيْهِ وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا" (ترجمه: ای جامه به خود پیچیده / شب را جز کمی به پا خیز / نیمی از شب را یا کمی از آن کم کن / یا بر نصف آن بیفزا، و قرآن را با دقت و تأمل بخوان) سعیدی در اینجا به دکانداران دین تمسخر می زند که به جای اطاعت امر خدا، اطاعت امر نفس می کنند.
و از سوی دیگر نیز بیت مشهور "به هر رنگی که خواهی جامه می پوش / من از طرز خرامت می شناسم" را در ذهن تداعی می کند که با کلیتِ بخش ذکر شده ی شعر همخوانی دارد.

سعیدی همچنان مچ دست آنهایی را می گیرد که دختران وطن شان را به عربها می فروشند و به فحشا می فرستند:
" و دخترانی که پس از باکرگی با ذکر عادت کرده اند
و دخترانی که پس از بکارت عربی آموخته اند"

"عتیقه جات" به نظر من، تمسخر به آنهایی است که ثروت باد آورده یی را در دوران جهاد مردم افغانستان با کشتن و تاراج کردن بدست آوردند. همینها راه بانکهای سویس را می دانند ولی سواد شان همینقدر است که صورت جمع آثار عتیقه را مانند "میوه جات" عتیقه جات می گویند!؟
او به ریش آدمهای مانند سیاف می خندد و به آتش شهوت بی سرحد آدمهایی که حتی در سنین پیری نیز خاموشی ندارد، با وجودیکه طبیعت در آن سن و سال مرد را چندان یاری نمی کند:
"بیشتر شب را بیدار باش
در امارات کم تر بخواب
بیشتر شب را بیدار باش
تا همه زنانت را ببینی
دم دمای صبح فرج نزدیک است
اگر خورشید بختت بخیزد "

سعیدی بعد از جملات (مصراعها) ی بالا زبان طنز را رها می کند و به زبان اندرز و تدریس می گراید و هشدار می دهد:
"و آفتاب به خداوند نزدیک تر است
ولله نور السموات و الارض
و دیدن نور از دور خوش نماست
و سرعت نور از آواز دهل خوشتر است
از زنان دوری کن
مسیح در آسمان مجرد است
و راهبه های کلیساهای پاریس
مسیحان مرده در زیر زمین زاییده اند
خدای مرده را در زیر زمین نزا
طلا ارّه‌ی خورشید را در سرمه دان نینداز
خدا را در رگ های گردنت نیالا
رگ های گردن تو پر خونند
و خون از نجاسات است
خداوند را در سرمه دان نینداز
خداوند را دکان نینداز
خداوند را در وزارت اطلاعات نینداز
خداوند را در زندانِ نینداز "
شاعر شاید می خواهد بگوید که وکالت کردن از جانب خدا درست نیست و عقب وکیلان خدا رفتن نیز عاقلانه نیست. راهبه های کلیسا که اجازه ی ازدواج و همخوابگی با مرد را ندارند اما "چون به خلوت می رسند آن کار دیگر می کنند"، فرزندان "حرامزاده ی؟" شان را در زیر زمینی های کلیسا از بین می برند تا مردم به پاکیزه گی کلیسا که وکیل خدا بر روی زمین است، شک نکنند. سعیدی شاید مانند روشنفکران عصر روشنگری به انسان جامعه اش هشدار می دهد که خدا را در عرش خدایی اش بگذارید و غم روز و روزگار خود را بخورید. آفتاب چون به خدا نزدیکتر است، آتش گرفته است و موسی وقتی نور خدا را دید از حال رفت:
"و آفتاب به خداوند نزدیک تر است
ولله نور السموات و الارض
و دیدن نور از دور خوش نماست
و سرعت نور از آواز دهل خوشتر است"
سعیدی انسان جامعه اش را به رهایی از بند دکانداران دین دعوت می کند. او شاید می خواهد بگوید که اگر به ارزش انسان بودن و آزادی پی بردی، آنگاه به خدا نیز نزدیکتر می شوی. یعنی هماندمی که از خِرَدِ خویش (همان خردی که کانت می گفت) استفاده کنی و ارزشها را با تعقل خویش به سنجش بگیری، آزاد می شوی و آنگاه به خدا نزدیک می شوی زیرا خدا عقل را برایت عطا نمود و به همین سبب اشرف مخلوقاتت نامید. شاعر برای به کرسی نشاندن حرفش به قیام مردم مصر اشاره می کند که عنان سرنوشت شان را خود به دست گرفتند و مصر را از قید دیکتاتور خود کامه آزاد کردند. یعنی به آزادی رسیدن به خدا نزدیک شدن است:
"به خورشید نزدیک نشو
اشعه ماورای بنفش سرطان پوست می آورد
تو هیچ وقت به خورشید نمی رسی
تنها اندازه برج آزادی به خداوند نزدیک شو
و بعد خودت را پرتاب کن
بر موزایک های که از چهار طرف در سمنت گور شده اند
آزادی تو را به خداوند نزدیک تر می کند
چندان که میدان التحریر اهرام مصر را "

و در اخیر، شاعر به خدا نزدیک شدنش را توسط کسانی می بیند که جز کشتن مشغولیت دیگری ندارند. شاعر در جامعه و عصری زنده گی می کند که آزادی را مدفون کرده اند و حتی یادگار آزادی را شکسته اند. او جامعه اش را که هر روز در آن حملات انتحاری صورت می گیرد و صد ها انسان جان شان را از دست می دهند به درختی تشبیه می کند که بجای انار، خمپاره حاصل می دهد. سعیدی، به برداشت من، اسلام سیاسی امروز را که در جامعه ی ما بیداد می کند، به نقد کشیده است. او با یاد آوری از پیامبران دیگر و اصحاب کهف و رابطه ی شان با خدا و جدا کردن "خود" از آنها شاید می خواهد وحشت پیروان اسلام سیاسی طالبانی را نشان بدهد:
"مسیح با صلیب به خداوند نزدیک شد
موسی با شاخه ای شعله وری
ابراهیم با گلستانی از گلهای آتش
یوسف با چاه
اصحاب کهف با خوابیدن با سگی
و نوح با کشتی بی زن و فرزند
که کژ مژ در توفان می رفت
و من با برج آزادی که زنده بر گور است
و من با طاق ظفر که زنده در انتحار است
و من با چهل دختران که از صخره آزادی می پرند
و من با درختانی که به جای انار خمپاره بار آورده اند
و با تنهایی ام که مثل صدای سوسن تاریک است
و با تنهایی که مثل موهای زینب پر از شام است
به خداوند نزدیک شده ام
یک دو کمان راه بیشتر نمانده است
تیرت را از چله رها کن
من پر از چلچله های زندانی ام
بر فراز برج آزادی
بر فراز طاق شکسته‌ی ظفر
در لابلای شاخه های درخت خمپاره"

بدون شک، شعر "نزدیکی" شعری نیست که در جایی لم داده باشی و آنرا بخوانی، حال کنی و لذت ببری. چرا؟
اول، شعر با زبانی آغاز می شود و ادامه می یابد که در اولین نگاه امکان ندارد منحیث شعر در ذهن خواننده مطرح گردد زیرا سعیدی در این شعر تمام معیار های قراردادی شعرِ، برای ذهن ما آشنا را، دور انداخته است. او نه از استعاره های شب، سیاهی، دیو صفت و چه و چه برای بدی های روزگار استفاده کرده است و نه هم از طلوع و روشنی و دریا و موج و از این قبیل استعاره ها برای خوبی ها. این شیوه یکی از خصوصیات عمده ی شعر سعیدی است و به همین سبب شعرش اکثراً پر از تازه گی است؛ دوم، پرش های پی در پی زمانی، از برج آزادی امروز به عصر موسی، از موسی به عصر صفوی، از عصر صفوی و اصفهان به نیویورک، از نیویورک به درخت انار در قندهار، خواننده را در برخورد نخست با شعر گیچ می کند؛ سوم، شعر از نگاه حجم معلومات تاریخی و سیاسی خیلی غنی و مزدحم است. این ازدحام موضوعات تاریخی، روال شعر را در ذهن خواننده پیوسته قطع می کند زیرا از یک سو فهمیدن واقعات تاریخی و از سوی دیگر پیوند شان با موضوع شعر، در ذهن خواننده فضای شاعرانه ایجاد نمی کند. خواننده بجای اینکه در فضای شاعرانه رها گردد تا معانی خود را بچیند، در پسکوچه های تاریخ رها می شود. در همینجا یاد آوری یک نکته بد نخواهد بود و آن اینکه اگر در شعر، اشاره به یک واقعه ی عام فهمِ تاریخی یا اسطوره صورت می گیرد، روال شعر در ذهن خواننده قطع نمی گردد زیرا خواننده با کم و کیف واقعه آشناست. وقتی اما این اشاره به واقعاتی باشد که فقط در کتابها درج اند و فهمیدن شان به جستجو و مطالعه و تحقیق نیاز دارد، در این صورت جریان سیالِ شعر در ذهن خواننده قطع می گردد. مثلاً وقتی در شعر می آید: "کربلا"، خواننده با کم و کیفِ واقعه ی تاریخی کربلا آشناست، چون موضوع عام فهم شده است. اما اگر بیاید: "شیخ لطف الله در گنبد سرم تنبک می زند". خواننده از کم و کیف موضوع آگاهی ندارد، پس شعر و فضای شاعرانه در ذهنش متوقف می گردد. نا گفته پیداست که خواننده نیز باید برای فهمیدن شعر تلاش کند اما برای فهمیدن رابطه های درونی شعر "نزدیکی" تلاش کافی نیست، خواننده باید تحقیق کند. آیا انسان قرن 21، وقت و حوصله ی این تحقیق را برای فهمیدن یک شعر دارد؟ آیا شعر امروز باید درس تاریخ بدهد؟ سوالهایی است که شاید در ذهن هر خواننده پیدا شود!؟ البته بعضی اشعار یا آثار هنرمندان، آثاری اند که برای عام نیستند. چگونه سرودن حق انتخاب هر شاعر است زیرا شاعر نه از کسی مزد می گیرد که چگونه بسراید و نه هم با کسی برای چگونه سرودن قرارداد بسته است. هنر برای هنر یا هنر برای مردم میز بحثیست که تا حشر می توان در موردش صحبت کرد.
چهارم، شعر "نزدیکی" برای شرایط انسان در قرن 21 ، نه فقط خیلی بلند است بلکه بلند تر از بلندیش، پر از ابهام است و آنهم چه ابهامی!؟ در این صورت پیدا کردن یک خط سرخ از آغاز تا انجام شعر سخت دشوار می شود. سعیدی اما چون کوچه، پس کوچه های شعر و ادبیات را خوب بلد است و لا به لا شاعر است، از اسامی و واقعات خاص تاریخی که اصلاً شاعرانگی ندارند و خشک اند، شعر بیرون کشیده است. مثلاً در همین مصراع یاد شده: " شیخ لطف الله در گنبد سرم تنبک می زند"
"تنبک زدن در گنبد سر" به نظر من خیلی کشف شاعرانه ی زیباییست و از هر نگاه به هدف رسیده است. هماهنگی که نخست از شکل ظاهریِ تنبک (زیر بغلی)، گنبد و سر آدمی در ذهن ایجاد می گردد، خیلی خوب جا افتاده است. و بعد رابطه ی باطنی میان شیخ، مسجد، موسیقی و عشق خیلی شاعرانه ایجاد گردیده است که وحدت ضدین یا تصویر پارادوکس زیبای به وجود آمده است. شاعر وقتی عاشق می باشد، حرفهای شیخ مسجد برایش عینِ موسیقیست. مولانا را به یاد آدم می آورد که پیرانه سر عاشق شد و حتی در کوچه به رقص پرداخت. سعیدی شاید اینجا به "مذهب صوفی" اشاره می کند که از "مذهب ها جداست" یعنی ایمان داشتن کار دل است و نه بر حسب دیکتاتوری دکانداران دین.
قسمیکه قبلاً گفتم، سعیدی از استعاراتِ کلیشه یی استفاده نکرده است و به کشفهایی جالبی دست یافته است:
"چه روزگار فقیری دارم
فقر از استخوان هایم سکه های اشرفی می زند
ستون فقرات من بازار بزرگ کهنه یی است
با دکان های در حال فرو ریختن از صدای چکش های قلبم
در دکان قلبم هزار چکش زن چکاچاک شمشیر می زنند
عاشق که می شوم درخت پر از خمپاره در قندهارم"
یا
"گاه در من نوری می تابد
و احساس می کنم پیمبر شده ام
چه پیامبر بیگانه ام من
دستم را دراز می کنم تا موسی
درختان کوه طور را سربازان قله نشین بریده اند و
براده های درختان در بخاری شعله ور است
موسی بخاری را روشن می کند
و ابراهیم آتش می گیرد" . . . . و الخ.

جاهایی هم در شعر "نزدیکی" است که به نظر من، تشریحات اضافی اند و شاید به نزدیکی خداوند رسیده باشند اما به نزدیکی شعر نرسیده اند، به طور مثال:

"کاتولیک های نیویورک با طلا و دلار به خدواند نزدیک تر می شوند
قسم به پینه های زانوان شترانی
که سکه های خدیجه را به بازار تجارت می بردند
فقر واژه شریفی نیست
اشراف اشرف مخلوقاتند
ورنه اشرف بازار اصفهان را برای اشرفی غارت نمی کرد
و نادر دُرّ و گوهرهای درانی را"
در اینجا کلماتِ مانند "اشراف و اشرف"، "اشرف و اشرفی" به طور طبیعی و خود جوش در کلیت شعر حل نشده اند و به برداشت من یک طوری حضور تصنعی (زورکی) دارند. ردیف کردن اینگونه کلمات که در شعر کلاسیک فارسی، حسن شمرده می شد، در شعر امروز به ندرت جالب می افتد و مخصوصاً برای ادیب و شاعر توانایی چون سعیدی، حرف مهمی نمی تواند باشد. من این حرف را از آدمهای زیادی که با شعر سرو کار نداشته اند شنیده ام که گفته اند: "خدا هم خدای پولداران است." اینکه اشراف، اشرف و اشرفی موسیقی خوبی در زبان ایجاد می کنند، شکی نیست اما محتوی صدمه می بیند. به این معنی که چرا برای ثبوت این نیشخند که اشراف اشرف مخلوقاتند حتماً باید چپاولی که اشرف هوتکی در اصفهان انجام داد، مثال داده شود؟ برای همین که اسم اشرف با اشراف و اشرفی هماهنگی دارد؟ اگر بجای اشرف، پسر عمویش محمود هوتکی می بود چه؟ ستم، چور و چپاولی که سلطان محمود غزنوی و احمدشاه درانی بر مردم هند روا داشتند، کمتر از آنچه اشرف در اصفهان انجام داد، نبود؛ یا ظلم و ستم که عبدالرحمن خان بر ملیت هزاره روا داشت و غیره!؟ از همین جنس است "کژ مژ" شدنِ کشتی مولانا را بر کشتی نوح چسپاندن. در اینجا ها، سعیدی کلیشه شکن، کلیشه سرا می شود که خوشبختانه کم پیش می آید:
"و نوح با کشتی بی زن و فرزند
که کژ مژ در توفان می رفت"
بعضی بخشها اگر در شعر نمی بودند، صدمه ی بر شعر وارد نمی شد و از طولانی شدن شعر حتی می کاست:
"بیشتر شب را بیدار باش
در امارات کم تر بخواب
بیشتر شب را بیدار باش
تا همه زنانت را ببینی
دم دمای صبح فرج نزدیک است
اگر خورشید بختت بخیزد"
یا
" به خداوند بسیار نزدیک شده ام
و شماره حسابم پر از گردن بند های نخریده است
قرار است عقد های موقت را دایم کنم
و برای نزدیک شدن به خداوند با زنان بیشتری نزدیکی کنم
و زنان چه عطر های خوشی دارند در نماز صبح گل محمدی "

البته برداشت من چنین است که این بخشها از یکسو بار شعری ندارند و از سوی دیگر شرح اضافی بر محتوی اند که قبلاً شاعرانه ذکر شده است و چیزی بیشتر ازآن به خواننده نمی دهند. اینکه سعیدی واقعاً با آوردن این بخش ها چه در نظر داشته است، خدا می داند و خودش.
سعیدی حتی سرمایه داری را نیز در این شعرش نقد می کند: " قسم به پینه های زانوان شترانی/ که سکه های خدیجه را به بازار تجارت می بردند". او می خواهد بگوید که سرمایه داری باریست که روی شانه ی انسان حمل می گردد و انسان زیر این بار فرسوده می شود مانند زانوان شترانی که بار تجاری خدیجه را حمل می کردند.
به باور من، طولانی شدن شعر و ازدحام واقعات تاریخی که بعضاً در ابهامِ چیستان گونه پیچیده شده اند، بخشهای شاعرانه را کمرنگ می کنند.
سعیدی بدون شک یکی از شاعران نهایت با سواد و مطرح نسل من و عرصه ی شعر امروز افغانستان است. او تا دلت بخواهد و حتی بیشتر از اینکه دلت بخواهد شاعر است و با خبر از کوچه، پسکوچه های شعر و ادبیات. من در لابلای این نوشته فقط کوشیده ام برداشت شخصی خودم را منحیث خواننده ی شعر در قالب کلمات بریزم، برای خودم تحلیلش کنم و برای خودم در حد خودم برای فهمیدنش دست و پنجه نرم کنم.
در جامعه ی فرهنگی ما همه داد می زنند که نقد نداریم و همه منتظر امام مهدی نشسته اند تا برای شان نقد بنویسد. بد نخواهد بود که تا رسیدن امام، دست و آستین را بر بزنیم و آهسته آهسته شروع به نوشتن کنیم تا باشد که حرکت سازنده یی به وجود بیاید زیرا اگر امام نیاید چه؟ با این کامنت نویسی های اکثراً بی معنی در فیسبوک، همه از حرکت و بارور شدن باز خواهند ماند زیرا هر که هر که را در هر چه تحسین می کند تا خودش را تحسین کنند. به همین رو یک فضای مخنث، سطحی و بی حرکت ایجاد شده است که به نفع هیچ کس نیست و به ادبیات نیز ریشخند می زند. تا بحال چندین مجموعه از سعیدی به نشر رسیده است اما از نقد و نظر خبری نیست. در همین تازه گی ها مجموعه یی از کاوه جبران، شاعری که خیلی دوستش داریم، به نشر رسید ولی از نقد و نظر خبری نیست. مجموعه یی از مجیب مهرداد به نشر رسید ولی از نقد و نظر خبری نیست، داستانهای عتیق رحیمی، خالد حسینی و. . . . ولی از نقد و نظر خبری نیست.
آنچه من در رابطه با شعر "نزدیکی" نوشته ام، خوانش من از این شعر است که یقیناً کمی ها و کاستیهای فراوان در برداشتم از جزئیات شعر وجود دارند. تا نظر دوستان چه باشد!؟
با حرمت فراوان


نزدیکی
به خدا وند بسیار نزدیک شده ام
به اندازه جوان عاشقی که از بالای برج آزادی خودش را پرتاب می کند
بر موزاییک های کهنه‌ی میدان آزادی که از چهار طرف سمنت شده اند
بر موزاییک های که زیر پوتین های انقلابیان شکسته اند
بر موزاییک های که زیر پوتین های رژه روز آزادی ترک ترک فریاد کشیده اند
و با چرک های پوتین ها خفه شده اند...
از اهرام تا التحریر راهی نیست
از آتشکده تا زیارتگاه
گاه در من نوری می تابد
و احساس می کنم پیمبر شده ام
چه پیامبر بیگانه ام من
دستم را دراز می کنم تا موسی
درختان کوه طور را سربازان قله نشین بریده اند و
براده های درختان در بخاری شعله ور است
موسی بخاری را روشن می کند
و ابراهیم آتش می گیرد...
گاه عاشق می شوم
و شمشیر و واسکت انتحاری را فراموش می کنم
گاهی که عایشه بینی پلاستیکی اش را فراموش کرده
به سویم چشمک می زند
از همه لوازم پیامبری
که شمشیر و آتش و خون دارد
می گریزم به گرمای نگاهی
عاشق که می شوم
شیخ لطف الله در گنبد سرم تنبک می زند
عاشق که می شوم
همه مسکران اصفهان در سرم چکش می کوبند
عاشق که می شوم
سیاهان عریان هارلم و منهتن
با سرهای تراشیده و بازوان استخوانی
در کوچه های دلم دهل می زنند
عاشق که می شوم
طلای گم شده در مسم ...
چه روزگار فقیری دارم
فقر از استخوان هایم سکه های اشرفی می زند
ستون فقرات من بازار بزرگ کهنه یی است
با دکان های در حال فرو ریختن از صدای چکش های قلبم
در دکان قلبم هزار چکش زن چکاچاک شمشیر می زنند
عاشق که می شوم درخت پر از خمپاره در قندهارم...
عشق طلا ست
و خدیچه با طلاهایش به خداوند نزدیک شد
و طلاهای خدیجه کار محمد را سکه کرد
کاتولیک های نیویورک با طلا و دلار به خدواند نزدیک تر می شوند
قسم به پینه های زانوان شترانی
که سکه های خدیجه را به بازار تجارت می بردند
فقر واژه شریفی نیست
اشراف اشرف مخلوقاتند
ورنه اشرف بازار اصفهان را برای اشرفی غارت نمی کرد
و نادر دُرّ و گوهرهای درانی را
به خداوند بسیار نزدیک شده ام
و شماره حسابم پر از گردن بند های نخریده است
قرار است عقد های موقت را دایم کنم
و برای نزدیک شدن به خداوند با زنان بیشتری نزدیکی کنم
و زنان چه عطر های خوشی دارند در نماز صبح گل محمدی...
به خداوند نزدیک شو
و طلا ها و عتیقه جاتت را در بانک های سویس به امانت بسپار
ای جامه به خود پیچیده
به رنگ کوه های زوریخ با درخت هایت در ردای ابر باش
تا طلاهایت به کابل آینه نیندازد
در ردای ابر پنهان شو
شب از نیمه گذشته است
و تنها ریش سپید سیاف بیدار است
و تنها پاسبان های قصر آصف ـ با برچه های که زیر نور ماه برق می اندازند ـ
و دخترانی که پس از باکرگی با ذکر عادت کرده اند
و دخترانی که پس از بکارت عربی آموخته اند
بیشتر شب را بیدار باش
در امارات کم تر بخواب
بیشتر شب را بیدار باش
تا همه زنانت را ببینی
دم دمای صبح فرج نزدیک است
اگر خورشید بختت بخیزد...
و آفتاب به خداوند نزدیک تر است
ولله نور السموات و الارض
و دیدن نور از دور خوش نماست
و سرعت نور از آواز دهل خوشتر است
از زنان دوری کن
مسیح در آسمان مجرد است
و راهبه های کلیساهای پاریس
مسیحان مرده در زیر زمین زاییده اند
خدای مرده را در زیر زمین نزا
طلا ارّه‌ی خورشید را در سرمه دان نینداز
خدا را در رگ های گردنت نیالا
رگ های گردن تو پر خونند
و خون از نجاسات است
خداوند را در سرمه دان نینداز
خداوند را دکان نینداز
خداوند را در وزارت اطلاعات نینداز
خداوند را دز زندانِ نینداز...
به خورشید نزدیک نشو
اشعه ماورای بنفش سرطان پوست می آورد
تو هیچ وقت به خورشید نمی رسی
تنها اندازه برج آزادی به خداوند نزدیک شو
و بعد خودت را پرتاب کن
بر موزایک های که از چهار طرف در سمنت گور شده اند
آزادی تو را به خداوند نزدیک تر می کند
چندان که میدال التحریز اهرام مصر را
آزادی چه برج عاج بلندی است
بلند بالا با پاهای که در سمنت خواب رفته است
حال آن که از گشادی زیر رانهایش سربازان بی شماری رژه رفته اند
مسیح با صلیب به خداوند نزدیک شد
موسی با شاخه ای شعله وری
ابراهیم با گلستانی از گلهای آتش
یوسف با چاه
اصحاب کهف با خوابیدن با سگی
و نوح با کشتی بی زن و فرزند
که کژ مژ در توفان می رفت
و من با برج آزادی که زنده بر گور است
و من با طاق ظفر که زنده در انتحار است
و من با چهل دختران که از صخره آزادی می پرند
و من با درختانی که به جای انار خمپاره بار آورده اند
و با تنهایی ام که مثل صدای سوسن تاریک است
و با تنهایی که مثل موهای زینب پر از شام است
به خداوند نزدیک شده ام
یک دو کمان راه بیشتر نمانده است
تیرت را از چله رها کن
من پر از چلچه های زندانی ام
بر فراز برج آزادی
بر فراز طاق شکسته‌ی ظفر
در لابلای شاخه های درخت خمپاره

اوپسالا سویدن
جمعه 26 اکتبر 2012 - 05 آبان 1391


 

 برگشت به صفحهء اول