کاوه شفق آهنگ

 


برداشت من از شعر هادی میران

                                                  

اگر این اصل را قبول داشته باشیم که برداشت از شعر به خوانش افراد تعلق دارد پس باید قبول کرد که رویکرد ها نیز به تعداد خوانندگان آن اثر می توانند باشند. دوست فرهیخته ام دوکتور سیاهسنگ عزیز در نوشته ی زیبای شان تحت عنوان "عجالتاً برای میران . . ." یاد آور شده اند که برداشت خالص شان را از شعر آقای میران باز گو می کنند و آن را از عینک این تئوری و آن نظریه پرداز نمی بینند. من این شیوه را سخت می پسندم زیرا حرف شاعر با تو، من و ما است. چه خوب است بدانیم که آن دیگری چه برداشتی از شعر شاعر همعصر ما دارد تا ایمان بیاوریم که برداشت "من" فقط برداشت "من" است و حکم مطلق در این رابطه وجود ندارد. منظورم البته از کسانی است که آگاهی خوب یا نسبی از شعر و شگرد های شعر دارند.

ناگفته پیداست که کشف تصاویر تازه و ناب، توانایی شاعر را نمایان می کند و بار احساسی تصویر در شعر، شعر را از بیانهای غیر شعر مجزا می سازد. همچنان قابل یاد آوریست که برداشت از زیبایی و زیبا شناسی شعر نیز نسبی است. آنچه در اشعار آقای میران قابل ستایش است، کوشش شاعر در جهت یافتن تازه هاست. از جانب دیگر شاعر تا حدی در این جستجو غرق می شود که آخر الامر تصویر هایش به مشکل می توانند احساسش را به خواننده انتقال دهند.

حالا با باور به آنچه فشرده ذکر کردم، می روم به سراغ اولین شعر آقای میران که دوست سخن سنج و سخن دانم، دوکتور سیاهسنگ، در نوشته زیبای شان با این پیش درآمد مطرح کرده اند: "برگ گردانی (عجالتاً برای تو . . .) بار دیگر به من نمایاند که سراینده اش در راستای تازه پردازی به فراسو رسیده است."

غزل با این مطلع آغاز می گردد:

 

ستاره در غزل پیچیده یک دامن ذلیخا جان

مرا آویخته در شاخه ی مهتاب سر گردان

 

حالا هر گونه که بخواهم این بیت را بخوانم و تفسیر کنم حتی در حد یک ترکیب نیز با احساس من حرف نمی زند. نه تصویر ره به احساس می برد و نه هم پرداخت زبانی. ستاره یک دامن "ذلیخا جان" را در غزل پیچیده است؟! یا: ذلیخا جان! یک دامن ستاره در غزل پیچیده است؟! مرا نیز کسی ـ ستاره یا غزل ـ "در" شاخه ی "مهتابِ" سرگردان یا "مهتاب"، سرگردان آویزان کرده است (مهتاب: با کسر "ب" یا سکون ب"، در هردو صورت تغییری در شعریت نمی آید).

من وقتی همین مطلع غزل را می خوانم، نه تصویر بکری در شعر می یابم و نه هم شعر فضای در ذهن من ایجاد می کند. آنچه را هم که به نام تصویر در این بیت می بینم، به مشکل می توانم بگویم شاعرانه شده است؛ بر علاوه فکر می کنم بجای "در شاخه" "بر شاخه" درست تر باشد، اما ادعا نمی کنم.

در بیت دیگر این غزل نیز همان خصوصیت را می بینم:

 

"مرا در زورق مهتاب در دریا رها کرده

مرا در شیشه حل کرده مرا پیچیده در طوفان"

 

شعر در اینجا نیز نه حرفی برای من منحیث خواننده دارد و نه حرفی را از احساس من می گوید. اینگونه تصویر سازی ریشه در تجارب زندگی ندارد، به همین دلیل نیز چیزی را در ذهن تداعی نمی کند و با احساس خواننده بیگانه می ماند. در زورق مهتاب در دریا رها شدن، در شیشه حل شدن و در طوفان (توفان) پیچیدن را، حد اقل، من نمی دانم که بالاخره چه اتفاقی افتاده است و چه حالتی را از احساس شاعر یا احساس خواننده ی شعر بیان می کند؟! به همین ترتیب در تمام غزل چیزی نمی یابم که با احساس من رابطه بر قرار کند. به طور مثال وقتی یک مصراع از لاهوتی را می خوانیم: "خورشید من کجایی، سرد است خانه ی من"، هر خواننده ی خود را در این مصراع می یابد و احساسی را که خودش نمی تواند با کلمات بیرون بدهد، در این مصراع بازتابش را می بیند و حس می کند.

ترکیب "پیغمبر  ـ مصر ـ کنعان" را نیز کلاً نا دیده می گیرم چون این دگر هر چه باشد تاریخ مصرفش در این معنی طی شده است.

 

به برداشت من، در شعر آقای میران انفجار های احساسی اتفاق نمی افتند و به این دلیل شعر برون از دنیای شاعر به خواننده نمی رسد. "میان شیشه بشکفته گل پیراهن سرخش / شکسته شیشه را، پیراهنش را شسته در باران". نه اینکه از نگاه تکنیکی چیزی کم و زیاد باشد اما چیزی که در اینجا برای من گنگ است، خودِ شعر است. کسی که گل پیراهن سرخش در شیشه بشکفته و بعد هم شیشه را شکسته و پیراهنش را در باران شسته، بیانگر چه است؟ برای خواننده تداعی گر چه می تواند باشد؟ حتی فضای شاعرانه در ذهن ایجاد نمی گردد تا خواننده بتواند معانی خود را در آن بیابد.

یک مثال دیگر:

 

ببین در بلخ چشمان تو یک زرتشت میرقصم

که تا روشن نمایم شعله های نو بهارت را

 

کلمات "ببین" و "یک" به نظر من صاف و پاک برای پر کردن وزن استفاده شده اند و هیچ گونه کاربرد بخصوصی ندارند. بعد: زرتشت شخص است؛ واضع است که "یک" زرتشت است. بیدل وقتی می گوید: "به اقبال حضورت "صد" گلستان عیش در چنگم" و یا وقتی حیرت را "حیرتها" می سازد یا بر صفر حیرتش افزوده می شود، ازدیاد شوق یا فوران شوقش را بیان می کند با وجودیکه از نگاه دستوری، هر شاگرد دبستانی می داند که حیرت صورت جمع ندارد. یک زرتشت شعر را می لنگاند زیرا بار احساسی ندارد. یک زرتشت، یک سیاووش، یک بابک . . . چه را می رساند؟ یک فرد را. شخص را. در حالیکه یکی از محور های اصلی در این بیت زرتشت است که رقصیدنش نمایانگر عشق شاعر به محبوبش است. شاید اگر "صد زرتشت می رقصید" مصراع بیشتر رنگ شعر می گرفت. بر علاوه، نام بردن "بلخ" نیز شعر را سخت عریان و بی پرده نموده است. به این معنی که اسم بردن از "بلخ، زرتشت و نوبهار" امکان فضا سازی را در ذهن خواننده عقیم می سازد و شعر را به یک روایت بی ابهام مبدل می کند. بهتر بود، اگر نه دو عنصر، حد اقل یکی از این سه عنصر با کنایه یا استعاره ی بیان می شد تا ذهن خواننده در یک فضای شاعرانه قرار می گرفت و خودش برای خود به جستجوی معنی بر می آمد.

حالا تمام بیت:

من مانند زرتشت در چشمان تو می ر قصم تا آتشکده ی نوبهار را روشن کنم. یعنی من می رقصم تا آتش عشق در قلب تو روشن گردد.

در این بیت، تازه گی، شاعرانه گی و توانایی تصویر سازی شاعر کمی در غبار مانده است زیرا بلخ، زرتشت و نوبهار وجود دارند و در همان معنی و تصویری بیان گردیده اند که از قبل وجود داشتند. در این میان دست آورد شاعر را نتوانستم بیابم.

یکی از ارکان اساسی هنر همانا "آشنایی زدایی" است. درست مانند فکاهه (فکاهی ـ جوک). در اخیر فکاهه وقتی می خندیم که مطلبی خلاف انتظار ما بیان گردد. در شعر نیز زمانی لذت می بریم و احساس ما به صدا می آید که شاعر خلاف انتظار ما کشفی کرده باشد یا منطق معمول را دگر گون بسازد. بد نیست برای مثال قصه ی فشرده ی تعریف کنم: "یکی از دولتهای کشور همسایه ی ما، ایران، خانه ی شخصی را که در حویلی اش تاکهای انگور داشت و از آن شراب درست می کرد، می خرد، طبعا" با زور. روزی این شخص از جلوی خانه ی سابقش می گذرد و می بیند که دولت، خانه اش را ویران کرده و بجایش مسجدی بناء نموده است. این آدم سرش را تکان داده و می گوید:

 

"ببین تو حرمت میخانه ی مرا زاهد

که چون خراب شود خانه ی خدا گردد"

 

با این که داستان حقیقت دارد یا ندارد، کاری ندارم، اما خواننده با شنیدن چنین چیزی بی اختیار تکان می خورد چون تصویر در این بیت، خلاف انتظار و خلاف منطق معمول بیان گردبده است. من در اشعار آقای هادی میران گرامی این خصوصیت را نمی بینم.

قسمیکه قبلاً گفتم، تصویر های آقای میران ناقوس احساس مرا به صدا در نمی آورند. چنین به نظرم می آید که معبود و معشوق زمینی هادی میران اصلاً وجود ندارد بل تنها منحیث "وسیله برای هدف" مورد استفاده در شعر قرار می گیرد. به همین رو است که عشق شاعر از طریق شعرش به من نمی رسد یعنی من از طریق شعرش نمی توانم عشقش را باور و حس کنم. من اینگونه برداشت می کنم که محترم میران بخاطر کلمات بخصوصی که برایش تازه گی دارند شعرش را می سازد ولی نمی تواند یا نمی خواهد به کلمات جان ببخشد. مثلاً به این بیت توجه بفرمایید:

 

"تعهد می کنم تا دور دست آرزو هایت

برای پر گشودن بیمه ی بال و پرت گردم"

 

"بیمه" در اینجا شاعرانه جا خوش نکرده است همانطور که "تعهد" شاعرانه نشده است. این بیت با موجودیت همین دو کلمه ی "تعهد و بیمه" می توانست در یک پارچه طنز منظوم بهتر رنگ بکشد تا در یک شعر عاشقانه. ناگفته پیداست  که کلمات بار معنایی خاص دارند و معانی ویژه را در ذهن تداعی می کنند. شاعر می تواند از هر کلمه استفاده کند، فارسی یا حتی غیر فارسی اما کلمه باید رنگ شعر بگیرد و با فضای کلی شعر  (عاشقانه، اجتماعی، رزمی و غیره) عجین شود، در غیر آن، شعر به نظم مبدل می گردد. این غزل خانم سیمین حسن زاده را که همین لحظه در دسترس است مثال می آورم که به نظر من خوب از عهده برآمده اند و توانسته اند روح شعر را در کلمات جاری کنند و حتی کلمات فرنگی در پهلوی کلمات فارسی لطمه ی به شعر وارد نمی کنند:

 

زنگ زد خواهرم  الو سیمین ساک اندوه را ببند بیا

رو سری های تیره را بردار پیرهن های سوگواری را 

اسمان بر سرم فرو می ریخت، قامتم را شکست این اوار

با تمام هراس صیحه زدم: وای ای وای مادرم ایا........؟

از صدا بوی مخته می امد ،ضجه می  زد گوشی در دستم

"خبر ناگواری می پیچید در گلوی گرفته ی "شهلا

ناگهان مغزم انفجار نمود متلاشی شدم به روی زمین:

جغدی امد نشست در چشمم مویه می کر دخاطرات مرا 

چندمین شوک ،شیمی درمانی،اضطراب ،انتظار i c u  

حرم  و استغاثه  و صلوات ،ختم قران  و نذر عاشورا

درد ؛  اغما ، تب چهل درجه، اخرین امتحان ، اتاق عمل

لحظه ها کند ،نبض ها ویران، چشم ها خیس ،دست ها به دعا

از پزشکان و پج پج مبهم ،از فضای پر از غم "آراد"(1)

کنج  دیوار  قامت خم شد ،آه ! حامد  مواظب  بابا 

...ودگر هیچ هیچ یادم نیست جز صدای فرشته ی غمگین

"الذین اذا اصابتهم" مادرم رفته بود پیش خدا

 

(1)   نام بیمارستان  محل بستری مادر شاعر واقع در خیابان داکتر شریعتی تهران

یا به این غزل از کاوه جبران توجه بفرمایید که در اوزان جوباری معمول نیز نیست:

زنده‌گی سایة سرویست که بر آب ‌روان افتاده
گرچه دیگر دل انسان غریب از هیجان افتاده
آن چه قلب من و دنیای مرا مثل خودم می‌فهمد
عینک قصه نویسی‌ست که پهلوی رُمان افتاده
ترسم آن است که دیدار من و تو به قیامت بکشد
قلب یک مرده از این فکر، دوباره به تکان افتاده
خانه تاریک و غم انباشته از نالة «احمد ظاهر»
ماه از پنجره داخل شده و بر پلکان افتاده
کاش حافظ! تو سر از گور برآری و تماشا بکنی
که دهان و دل ما از نفس مشک فشان افتاده
ناگهان نزد تو روزی زن همسایه بیاید که بدو
پشت دروازة تان، مردة یک مرد جوان افتاده

 

در هردو غزلی که مثال آورده ام، زبان، وزن، کشفهای شاعرانه و نوع دید به موضوع تازه گی و طراوت ویژه دارند. مثلاً همین یک مصراع از کاوه جبران ( خانه تاریک و غم انباشته از نالة «احمد ظاهر») لحظات زندگی و احساس حد اقل دو نسل را بیان می کند و اینکه اسم "احمد ظاهر" چقدر هنرمندانه در یک غزل جا افتاده و رنگ شعر گرفته است، تحسین برانگیز است. و یا به این بیت نگاه کنید:

ناگهان نزد تو روزی زن همسایه بیاید که بدو
پشت دروازة تان، مردة یک مرد جوان افتاد

نه تنها از هر نگاه تازه و بکر است بلکه بسیار شاعرانه و صمیمانه نیز با احساس خواننده سخن می گوید. اینجا شعر با تمام تازه بودنش با احساس خواننده بیگانه نیست. خواننده نه تنها خود را در این ابیات می یابد بل احساس صمیمانه ی شاعر را نیز به نیکی درک می کند.

بر گردیم به شعر آقای میران:  

 

بیت دیگر غزل "تعهد" نیز از همان خصوصیت بر خوردار است که کلمات، شاید هم تازه، اما بدون اینکه روح شعر در آنها دمانده شده باشد، مورد استفاده قرار گرفته اند:

"ترا از کوچه های جاهلی تا جاده های ماه

به پرواز آورم گلهای گیچ چادرت باشم"

 

حالا فرض کنیم عاشقی همین بیت را برای معشوقش می نویسد. اولین معنایی که از "ترا از کوچه های جاهلی تا جاده های ماه / به پرواز آورم . . ." بر می آید، این معنی را در ذهن تداعی می کند که معشوق آدم جاهلی است و شاعر یعنی عاشق، معشوق جاهل را از جهالت به روشنایی می برد. در حالیکه شاعر طوری فکر کرده است که سیاهسنگ گران ارج در نوشته ی شان تفسیر نموده اند. درست است که کسی معشوقش را جاهل خطاب نمی کند اما شاعر در اینجا مقصدش را ضعیف در شعر تصویر کرده است. ترکیب "گلهای گیچ چادر" نیز شاید تازه باشد که من نمی دانم!؟ اما جان ندارد؟!

بیت دیگر همین غزل:

 

"نوشته سر نوشتت را نبرد شیشه و آهن

ببین آماده ام تا مرز جان همسنگرت باشم"

 

این بیت نیز به نظر من هر چیز دیگر می تواند باشد جز عاشقانه. حالا مثلاً اگر معشوقه ی "چه گوارا" چنین شعری برایش می سرود، به سادگی می شد باورش کرد که تا مرز جان همسنگر "چه گوارا" می باشد اما اگر من یا هادی میران برای معشوق می گوییم که تا مرز جان همسنگرت می باشم، به نظر من، بر علاوه ی که شاعرانه و عاشقانه نیست، سخت تصنعی می نماید و بیانگر زندانی بودن شاعر در محبس قافیه است یا سهل انگاری شاعر در انتخاب قافیه و مضمون.

و منحیث حسن ختام این شعر:

اگر چه نسبت بی آب و رنگی با سحر داری

تو عاشق نیستی، پیوند با ملا عمر داری

تو عاشق نیستی از پلکهایت دشنه می ریزد

دل سیافی و چشمان در خون شعله ور داری

مرا تا دشت لیلی می بری، اما به خون من

تو از ملا نیازی هم گلوی تشنه تر داری

دل و دستت جهادی، چشم و ابرو طالب و ملحد

برای مرگ من هر روز یک طرح دگر داری

مرا از من به غارت برده ای در خواب و بیداری

گروگان تو ام از مرگ سرخ من خبر داری؟

 

راستش، غزل بالا اگر شوخی باشد، خوب است. اما اگر جدی غزل عاشقانه باشد، تعجب بر انگیز است. آخر چگونه می توانیم به معشوق نگاه کنیم و دفعتاً چهره های نا میمون ملا عمر، سیاف، ملا نیازی و طالب را در او ببینم؟! معشوق مگر لیست سیاه جنایتکاران و آدم کشان است؟ آنهم همین قیافه های که تنها وقتی در خیال آدم می آیند، آدمی وحشت می کند چه رسد به اینکه معشوق، همه این ناسلامتی ها را در خود نهان داشته باشد.

چگونه باور نکنم که شاعر به خاطر همین چند نام شعرش را "ساخته" است و در این میان نام معشوق بد شده است؟!

به این می ماند که شاعر یهودی به معشوقش بگوید: "عزیزم، تو خوی هیتلر داری و پیوند با آیشمن، دل گوبلزی و گلوی تشنه تر از رئیس سازمان جاسوسی نازی ها، هر روز مرا در کوره های آدم سوزی ذهنت با گاز کشنده نابود می کنی."

 حالا نمی دانم که این تصاویر برای چه تعداد انسان می توانند تازه گی شاعرانه داشته باشند؟!

 

من با آقای میران کوچکترین آشنایی ندارم. چند سال قبل در شهر ونکوور اسم شان را از دوست عزیزم دوکتور سیاهسنگ شنیدم. دوکتور مجموعه ی "کنار ماهتابی" را برایم لطف کردند تا مرور کنم. یادم است که بعد از مرور کتاب، در رابطه با استفاده ی زیاد از کلمه ی "انتحار" در شعر عاشقانه صحبت کردیم. بنده بر این باور بودم و هنوز هم هستم که کلمه ی "انتحار" را در شعر عاشقانه استفاده کردن، مسوءلانه نیست و بی تفاوتی در مقابل خون تعداد زیادی از انسانهای بی گناه را نشان می دهد. بالاخره شاعر عاشقانه سرا نیز مسوءلیت انسانی و اجتماعی دارد!

آنچه فشرده در مورد شعر آقای هادی میران اینجا نوشته ام، محصول خواندن همین چند شعر شاعر در دو نوشته ی سیاهسنگ عزیز است و چیز های پراکنده ی که بعضاً اینجا و آنجا از ایشان خوانده ام. باز هم با تأکید می گویم که من شعر را هیچگاهی از عینک تئوری ها و نظریه پردازان نمی توانم ببینم. شعر باید در من اثر کند، باید مرا تکان بدهد و من احساسش را درک کنم در غیر آن برایم حکم نظم و یا شاید حرف های خوب را دارد. این را هم با تأکید می گویم و ایمان دارم که نظر من در رابطه با شعر تنها و تنها برای خودم ارزش دارد و هیچگونه ادعای برای درست بودنش ندارم. نوشته ی زیبای دوکتور سیاهسنگ در مورد شعر آقای میران برایم مانند همیشه لذت بخش و آموزنده بود. امیدوارم که شاعر گران ارج آقای میران از این چند سطر پراگنده ی من نرنجند زیرا قسمیکه قبلاً هم عرض کردم، فقط برداشت شخصی من است و نه بیشتر از آن.

 

با حرمت فراوان

 

 

 برگشت به صفحهء اول