نوشته : آصف بره کی

 

به افتخار حضور دکتور اکرم عثمان در شهر تورنتو و اشتراک شان در مجلس ديدار شام 11 جولای 2004 با يکعده اديبان، هنرمندان و دوستداران هنر و ادبيات افغانستان.

 

 

 

شخصيت” زنده ی افسانه ی

يا

Legendary Personage Alive

 

 

آصف بره کی با داکتر اکرم عثمان

(عکس از تابش)

سالهای ۱۳۵۰خورشيدی بود. راديوی بزرگی داشتيم بنام “گرونديگ”.سه بلندگو داشت. دو تای آن در دو کنار و يکی از آنها در پيشروی بخش بالايی صفحه ی امواج و دکمه های کنترول راديو قرار داشتند.

سه برادر بوديم.از سرگرميهای آنروزگار درون خانه دو برنامه راديويی را بياد دارم که يکش “برنامه آهنگهای فرمايشي” بود.حوالی ساعت ۴ يا ۵  روز پخش ميشد.و برنامه ی دومی خوانش قصه و دا ستان بود که آنرا جمعه روز ها پخش ميکردند. با آن که راديو برنامه های دگری نيز داشت، اما باسليقه ی سن و سال آنروزگار ما برابر نبودند.

سخن از داستان و قصه است. ما بخشی از روز های فارغ از مدرسه را با بچه های همروزگار مان در بازيهای درون خانه، روی حياط و يا در رفت و برگشت سر و آخر کوچه سپری ميکرديم. رويداد های زيادی پيش چشمان ما زاده شده، شکل ميگرفتند. ميان آن رويداد ها بود که خرد بزرگ شديم. رويداد ها با طبيعت کوچه وب ازار ما گره خورده بودند. همه چيز را طبيعی می پنداشتيم، خوب و بد مسايل را. از پيوند های بين الانسانی تا روابط خانواده گی، هم کوچگی، غم و شادی، عشق و نفرت، و صلت و جدا يی،پ يروزی و ناکامی را که برای تفکيک و ريشه يابی آنها يا تجسم کلی از آنها بمثابه ی تصويرتپش نبض جامعه ی که در آن بسر ميبرديم، چيزی در افکارمان خطور نميکرد.

آری، پخش اين قصه ها و داستانها نه تنها بزرگسالان خانواده ها که ميانه سالان، جوانان، نوجوانان و حتی کودکان مثل ما را نيز بدور راديوی خانه کشانيده بود. راديوی خانه به پارچه مقناطيس “آدم ربا” مبدل شده بود، که ما را در ساعات پخش برنامه قصه و داستان بسوی خود کشانيده بود. و حال که سرگذشت گوش دادن به آن قصه ها و داستانها را بياد ميآورم، بسيار طبيعی می پندارم که باداشتن آن قوت ساخت و متن شان ما را مثل مقناطيس ”آدم ربا” سوی خود کشانيده بودند و به تسخير ذهن و روان ما پرداخته بودند.

از اينرو، بسا با ياد کرد ذهنی آن قصه ها و داستانهای “رئاليستي” می پندارم امروز در من يک تصوير سوررئاليستی از آن گذشته ها که حال را ميسازند، شکل گرفته است.با آنکه از يکسو واقعی بودند، اما از بعد زمانی دگر به گذشته ها پيوسته اند و من “گيرنده” آن قصه ها و داستانها دگر در آن سن و سال، در آن محيط و در آن شرايط بسر نميبرم. شايد صاحبنظری با چنين ساده بيانی من در ”سوررئال” پنداشتن خاطرات آن قصه ها و داستان های وا قعی بخندد، اما من اثرگذا ری آنها را در شکل گيری تصاوير ماورای واقعيت امروز در خود، تصاوير ”سوررئا ليستی ” می پندارم.

ما راديوی بزرگی داشتيم که سه بلندگو داشت. دردوانجام کناری و يکی در جلو. ما سه برادر بوديم، که در سه گوشه ی راديوی بزرگ خانه چسپيده بوديم. ما از بلندگو ها جدا از شنيدن صدا، خواست ديدن هم داشتيم. و بی باور که از پشت بلند گوها توانسته بوديم تصوير هم ببينيم. چشمان خود را به بلندگو ها چسپانده بوديم و بدينسان خواسته بوديم قهرمانان قصه و داستان را از پشت بلندگو ها ببينيم. با چنين کاری توانسته بوديم با محيط قهرمانان، با کنش و جنبش شان يکجا و همپا شويم. و با دستيافتن به اين آرمان تنها چيز دگری که از بلندگو ها انتظار داشتيم لمس کردن قهرمانان و بازگوينده قصه ها و داستانها بود. چيزی که به تعبير پارادوکسی ادبی هم غير قابل تصور است.

شنيدن قصه و داستان راديويی ما با سه حس ما پيوندخورده بود، تنها چيزی که در آن غيرفعال بود، لامسه ی ما بود. از اينرو بچگانه به بلندگو هاچسپيده بوديم، چشمانمانرا بدرون راديو دوخته بوديم، چراغهايی درون راديو بودند که بچشمانمان می تابيدند. اما کوشش ما بر آن بود تا سيما های قصه و داستان و بازگوينده ما را هم پشت بلند گوهای راديوی بزرگ خانه ببينند. شنيدن قصه و داستان تا آنحد بی ريا ساخته بود مان که ميخواستيم با قهرمانان زبان سخن گفتن باز کنيم.

چنين بود سرگذشت قصه و داستان شنيدن ما. از آنروز ها با نام يکتن از قصه و داستان نويسان آشنا شده بوديم، که قصه ها و داستانهايش ميان خردسالان و بزرگسالان خانواده های کوچه و شهر کشش يکسان داشت. پسانها که خط خوان شده بوديم، قصه ها و داستانهايش را در مجله های وقت کشور ميخوانديم. در آنروز ها که هنوز بدشواری ميتوانستيم بخوانيم. انگشتان ما لرزان لرزان که گويای ضربان سريع قلب مان بود، بر سر واژه های داستان و قصه راه می پيمودند. سودای آن داشتيم تا مبادا تک واژه ای از ديد چشمان ما فرارکند، هراس از آن داشتيم تا مبادا تک واژه ی از قصه و داستان را ناخوانده گذشته باشيم.

سالهای پسين اين قصه و داستان نويس را بيشتر ازپ يش شناختيم. و شناخت ما هنوز از روی برگهای اخبار و مجله و از ورای امواج راديو بود. و اينک امروز است که پس سالهای دراز بديدن حقيقی آن داستان و قصه نويس والامقام موفق شديم. او کسيست که روح ايجادگرش آميزشگر واژه های ناب و اصيل زبان دري! پارسی. کاربرد واژه های عام فهم و دلپذيرش روانگير. نثراش پخته و بهترين نمونه ی زبان قصه و داستان دری. ذهن افسانه سازش آفرينشگر بهترين قصه ها و داستانهاست.و قوت همان قصه ها و داستانها بوده و هستند،که او را از پشت بلند گوهای راديوی خانه نه اين که شنا خته بوديم، او را بار هاديده بوديم. او دکتور اکرم عثمان است که اينک در برابر ما قرار دارد، مثل همه ی آن سالهای دراز که از او قصه و داستان شنيده و خوانده بوديم. امروز جسما ميان ماست، مثل چند دهه پيش که او را با قصه ها، داستانها و بازگويی آنها با خود داشتيم. تاريخ سرگذشت کوچه ها و هم کوچه های ما را يکبار دگر زنده و درحضور جسمی اين فرهيخته مرد ادبيات قصه و داستان مان ميبينيم. اينک با حضور جسمی دکتور اکرم عثمان فضای زنده ی رويداد هاو  ماجرا های شهر و کشور خود را در واقعيت لمس می کنيم.

او کسيست که سالهاپيش از امروز ما را عقب راديوها و روی صفحات اخبار و مجله هاديده است. او ما را شناخته است و جامعه ی خود و گيرنده گان مخاطب خود را. از اينرو قصه ها و داستانهای دکتور اکرم عثمان يک بخش روان شناسی و جامعه شناسی تجربی در نوع ادبی قصه و داستان ماست. و اينک دکتور اکرم عثمان را که خود عملا به رديف شخصيت های اندک شمار ”زنده افسانه ي” تاريخ ادبيات ما مبدل شده، پيش چشمان خود می بينيم.

ملت ها و سرزمين های گوناگون شخصيتهای زيادی در عرصه ی هنر، ادب و دگر دانشهای عقلی و نقلی دارند. بسياری ازآ نها به مقامهای شامخ پيروزی ميرسند. اما اندک اندک ازآ نها به شخصيت “افسانوي” مبدل ميشوند. چنين ادعا بر کشور ما هم صدق ميکند. ما هم شخصيتهای زيادی در عرصه هنر و ادب داريم، اما به داوری بنده يکی از آنها که با چند دهه کار پيگير و چشمگير در قصه و داستانويسی دست بلند و نام رسايی داشته، دکتور اکرم عثمان بوده، که بی ترديد امروز بمقام شخصيت « زنده ی افسانه ی يا « Legendary Personage Alive ادبيات مان رسيده است.

القاب و نام های علمی و فنی برای شخصيتها از سوی نهاد های باصلاحيت داده ميشود. اما به شخصيت “افسانه ي” مبدل شدن اديبان و هنرمندان لقبيست که از سوی مردم برايشان داده ميشود. مثل آن “الکساندر دوماس” فرا نسه، نويسنده ی افسانه ی و نويسنده ی همه زمانه ها که مردم دوستدارش با وادارساختن دولت حتی خاکش را صد ها سال پس از وفاتش در زمستان سال ۲۰۰۲ به آرامگاه “پانتئون” که مدفونگاه با مرتبه ترين شخصيتهای ادبی، هنری و سياست تاريخ فرانسه مثل ويکتورهوگو و جنرال دوگول است، آوردند.

جناب دکتورعثمان، يادم رفته بود که از بزرگترين خدمت تان سپاسگزاری کنم، اين که سالهای پسين بويژه در برون از مرز های سرزمين ما زيرتابش آفتاب سوزان شرق و غرب دستان حمايتگر تانرا برسرعده ی زيادجوانان نو پرداز هنر و ادب سايه کرده ايد.

 

 


 

 

 

صفحهء اول