صبورالله سياه سنگ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

امروز به آرامش گورستان دل بسته ايم

اگر پس از مرگ آن را هم نيابيم،

آنگاه کجا رويم؟

 

 

 

" ليلا ": غـروبی در ســـــپيده دم

 

 

صبورالله سياه سنگ

 

 

 

شام پنجشنبه (22 جولای) بود. برنا کريمی زنگ زد و چيزهايی گفت. تنها ليلايش را شنيدم و همين. شايد او در پايان افزوده باشد که "ديگر تمام شد. هميشه پيش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد. بايد برای روزنامه تسليتی بفرستيم." يادم نيست با هم خداحافظی هم کرديم يا نه.

 

***

 

ميگويند مرگ بيرحم است؛ چرا نميگويند زندگی - اگر بتوان نامش را زندگی گذاشت - بيرحمتر است. ميگويند مرگ وامی است برگرفته از زندگی که بايد پرداخته شود؛ چرا نميگويند بهتر آنکه چنين وامی از چنان جايی هرگز برداشته نشود. ميگويند اگر مرگ نبود، دست ما در پی چيزی ميگشت؛ چرا نميگويند اگر مرگ نبود، اين زندگی روز هزار بار - و هر بار دگرگونه - آدم را ميکشت.

 

در روزگاری وامدار زندگی شده ايم که زيستن و ديدن آنچه ميگذرد، دلی از سنگ ميخواهد و شکيبي خاراتر از آن. تا ديروز ميگفتيم شهر زندان است؛ چهار تا کوه ديوارش و آسمان سقفش. ولي امروز که حتا تنگنای همان زندان بزرگ را نيز از ما دريغ کرده اند، چه بايد گفت؟ هر کسی هر گوشه يی را بخواهد بازداشتگاه ميسازد و هر که را بخواهد از پا می آويزد، گوشت دهان سگ ميگرداند، چکمه باران ميکند و دهها برخورد رسواتر از شکنجه به هر سنجه، و آنگاه نام اين کارها را ميگذارد "نبرد فرشته با اهريمن". آيا در روزگاری اينچنين خونچکان نبايد سرطان به شعاع بخندد؟

 

و در همين روزگار، در يکی از چهارشنبه های دلگير که "زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت"، شاعری آرميده در سلول بيماران سرطانی، بی آنکه زحمت بيدار شدن و ديدن سپيده دم خونين ديگری را بر خود هموار کند، با ديدگان فروبسته وام زندگی را پرداخت و عمرش را به شعرهايش بخشيد.

 

ليلا که چهل و شش صراحت زندگی بود، خواست روشنی مرگ گردد و تاريکی ديگری را روشنا دهد. ليلا رفت تا در مقطع غزلی بنشيند که مطلعش را لهيب با خون خود نوشته بود. در مصراعهای آن  چکامهء بيست و پنج ساله از سرشار و رستاخيز تا عاصی و ننگيال آنقدر تصوير ديده ميشود که نيازی به روايت نميماند. او رفت تا سرطانش مانند ديودلانی که شب و روز هوای جهان چيرگی در سر دارند،  پيروزنمايی را دست افشان و پاکوبان در برابر ديدگان آيينهء بزرگنما جشن گيرد. و او رفت زيرا ميدانست که "جهان سايهء ابرست و سراب" و وزن اين امانت ديگر به تقطيع نمی ارزد.

 

ليلا رفت تا بيش از اين گـواه جريان نفت و خـون در يک شـريان، گوانتانامو شـدن بغداد و بگـرام و کارتهء پروان، و سيگار و خاکستر شدن فلسطين با کبريتهای شارون نشان، هموار شدن جهان سوم و برون افتادنش از نقشهء جهان، باعزت رها شدن و بيگناه شناخته شدن Jonathan Idema و يارانش از دادگاه کابل، و پوزخند وجدانخراش "وکلای مدافع" به پاسداری از "پاکيزگی" پرونده هایCharles Garner, Lynndie England, Jeremy Sivits, Sabrina Herman, و آنهمه دژخيمان آدمچهره زندان ابوغريب در دادگاههای آسمانخراش سرزمين "حقوق بشر" عمو سام نباشد.

 

ليلا دل داغدارتر از لاله های دشت ليلی داشت. مرگ سرشار شمالی، داود سرمد و فريد شام در ميان خانواده، و خون شماری از آشنايانِ اندکی آنسوتر از خانواده، او را چنان به تباهی نشانده بود که اگر  سرطان هم به سراغش نميشتافت، نيمهء پسين چهل و شش سالش را نميتوانست بهتر از آنچه که سپری کرد، زندگی کند.  

 

با همه تلخيی که ميتواند در اين فشرده، نهفته (يا پيدا) باشد، خواهم گفت "ليلا صراحت روشنی رفت و از شکنجه های فزاينده يی که هرگز سزاوارش نبود، رهيد."

 

روانش شاد و فردوس برين جايش باد!

 

ريجاينا، 30 جولای 2004

 

 

 

 


 

 

 

 

صفحهء اول