پرويز کاوه

 

برای ليلا، برای صراحت، برای روشنی
(سوگنامهء پرويز کاوه)

 

 

 

 

 

 

 

آنگاه که جسدی روی شانه های جمعی سوگوار حمل ميشود

 

 

 

مرگ پایان کبوتر نیست

 

 

پرويز کاوه

 

 

 

از خواب برمیخیزم. ساعت ۵ صبح است. نگاهی به تقويم می اندازم: پنجشنبه هشتم اسد سال ۱۳۸۳ خورشدی (۲۹ جولای ۲۰۰۴). میبینم تا ساعت ٧ دوساعت وقت دارم. شب خواب راحتی نداشتم. همه اش به فکر ساعت ٧  صبح بودم. سر ساعت ٧  خود را به فرودگاه کابل رساندم. اضطراب عجیبی داشتم. در اولین نگاه، چشمم به سیدعسکر موسوی افتاد که در کناری ایستاده بود. مطمین شدم که دیر نیامده ام. موتر را در گوشه یی توقف دادم و به سوی دروازه ورودی ترمینال چشمانم راه باز کردند. جمعی ایستاده بودند: داکتر اقبال سرشار روشنی (برادر لیلا صراحت روشنی)، استاد رهنورد زریاب، افسر رهبین، محب بارش، ضیاء رفعت، زلمی هیوادمل...

به جمع شان پیوستم. با محب بارش و افسر رهبین روبوسی کردم و دیگران را به حال خودشان گذاشتم، چون آنها در هنگام حرکت به سوی جایگاه مخصوص انتظار بودند. از دروازهء ویژهء ورودی به داخل فرودگاه وارد شدیم و در چمنی که با چوکی ها و میزها و سایبانهایی که به روی شان PEPSI نوشته بود، آراسته شده بود، به انتظار ایستادیم. به ما اطلاع داده بودند که ساعت ٧  صبح هواپیما به فرودگاه مینشیند و...

دوستان و فرهنگیان یکی پی دیگر میآمدند. چشمم به اطراف افتاد: رهنورد زریاب، عزیزالله نهفته، عتیق رحیمی، صدیق برمک، پرتو نادری، خالده فروغ، حضرت وهریز، وحید وارسته، خالد نویسا، صفیه صدیقی، حسین فخری، افسر رهبین، حبیب الله رفیع، سیدعسکر موسوی، زلمی هیوادمل، نجیب روشن، حمید هامی، ضیاء رفعت، لطیف پدرام، بشیر بیژن، محب بارش، بتول مرادی... و ده های دیگر...

انتظار و انتظار... در حدود یک ساعت تأخیر در نشست هواپیما، اما هیچ کس از این انتظار خسته به نظر نمیرسد. همه در انتظار رسیدن هواپیما فضا را نظاره میکنند. باید قبل از رسیدن هواپیما، وظایف دوستان مشخص شود. من با وحید وارسته باید یک شعار را که در برگیرندهء یک پیام تسلیت است و جلوتر از همه باید حمل شود، و از جانب انجمن قلم تهیه شده است، برداریم. عزیزالله نهفته و حمید هامی هم یک اکلیل گل را که از طرف انجمن قلم افغانستان تهیه شده است، باید حمل کنند. یک خانم دیگر هم (که من نشناختمش) در پیشاپیش همه تصویری از لیلا صراحت روشنی را با خود باید حمل کند. دو نفر از انجمن فرهنگی حکیم ناصر خسرو هم باید اکلیل گلی را حمل کنند. اکلیل گلی نیز از جانب وزارت امور زنان تهیه شده است که باید حمل شود. وزارت اطلاعات و فرهنگ هم بی نصیب نمانده است و یک حلقه گل تهیه کرده است... در نظر است راهپیمایی شود. باید تابوت بر دوش، فاصله یی را بپیماییم.

هواپیما به زمین مینشیند. زلمی هیوادمل (مشاور رئیس دولت حامد کرزی در امور فرهنگی) و ضیاء رفعت میروند و تا پله گان هواپیما خود را میرسانند. همه در انتظار به سر میبرند. خواهر لیلا صراحت روشنی که از هالند جسد بی جان لیلا را تا کابل همراهی میکرده، گریه کنان به جمع ما نزدیک میشود و با برادر خود داکتر اقبال سرشار و سایر اعضای خانواده اش گریه میکنند. گریه یی که «دل را قطره قطره قطره» بر گونه های  شان و مان آب میکرد. گریه یی که نبود لیلا را غمگنانه زبانه میکشید...

تابوت بی جان لیلا بر روی شانه های عده یی میرسد. میخواهند تابوت را به داخل موتر بگذارند، اما دوست داران لیلا میخواهند تابوت را تا فاصله یی بر شانه های شان حمل کنند و به این وسیله یاد لیلا را گرامی بدارند. باد میوزد و شعاری را که من و وارسته از دو طرف محکم نگهداشته ایم، سنگین میسازد. جسد تا فاصله تقریباً دو سه صد متری به روی شانه ها حمل میشود. شجاع الدین خراسانی هم در آخرین لحظات راهپیمایی به جمع ما میپیوندد. تابوت را در داخل موتر مخصوص حمل جنازه میگذارند. در جلو موتر مخصوص حمل جنازه بر تکهء سیاهی نوشته است:

لیلا چه افتادت به سر، که ناگهان و بی خبر

گل های سرخ عارضت، نیلوفر تالاب شد

گنجشک آه از سینه ات، پر پر زنان پرواز کرد

دل قطره قطره قطره بر رخسار سردت آب شد

                                    (از شعر زمهریر، سرودهء لیلا صراحت)

 

همه راه می افتیم. صف طولانی از موتر... همه غمگین هستند. به حصه اول خیرخانه میرسیم. جنازه را به داخل خانه اقبال سرشار میبرند. صدای گریه و مویه از داخل خانه تا کوچه سرایت میکند. کوچه پر از آدم است. هرکس در گوشه یی خاطره یی میگوید... خاطره یی از لیلا... همه دچار سرسنگینی هستند. باید نبود لیلا را تحمل کرد.

حوالی ساعت ۱۱ جنازه از خانه داکتر اقبال بیرون آورده میشود و در مسجد حضرت علی در حصه دوم خیرخانه نماز جنازه خوانده میشود. باز هم صف طویلی از موتر... به جانب گورستان شهدای صالحین راه می افتیم. بالاخره شهدای صالحین نمودار میشود. آنجا که غبار خفته است و استاد جاوید خفته است؛ آنجا که سرشار شمالی خفته است؛ آنجا که احمد ظاهر خفته است، آنجا که بیشتر نامداران هنر و فرهنگ خفته اند.

محلی را چتر زده اند تا جلو تابش سوزان آفتاب را بگیرد. همه زیر چتر گرد می آیند. اینجا کسان دیگری هم به چشم میخورند: رزاق مامون، حیدری وجودی، فاروق فارانی، حبیب الله اصغری، نیلاب رحیمی، ولی تلاش، همایون پاییز، عبدالهادی هادی...

 افسر رهبین گرداننده گی برنامه را به عهده میگیرد. میگوید که جای آن است که او به دیگران تسلیت بدهد، اما او از دیگران میخواهد که به او تسلیت بدهند، چون او همسال دردهای تاکستانهای لیلا است. او از رزاق مامون خواهش میکند که زنده گی نامهء لیلا را بخواند. مامون مایک را در دست میگیرد. صدایش ارتعاش عجیبی دارد. او یکی از دوستان نزدیک لیلا بود. برای او نبود لیلا سنگینی میکرد. صدایش را شکسته شکسته شنیدم:

لیلا در ٢۳ جوزای سال ۱۳۳٧ خورشیدی در پروان به دنیا آمد. در سال ۱۳۴۴ شامل مکتب ملالی شد و در سال ۱۳۵۵ از همان دبیرستان فارغ شد. در سال ۱۳۵٩ لیسانس ادبیات را از دانشکده زبان و ادبیات دانشگاه کابل به دست آورد...

او نام کتابهای لیلا را گرفت... و گفت و گفت که من هیچ نشنیدم. همه اش به این می اندیشیدم که آیا قادر هستم مرگ لیلا را بپذیرم یا نه؟ میدیدم که راهی ندارم. لیلا مرده است و باید مرگش را بپذیرم.

بعد از آن شجاع الدین خراسانی پیام انجمن قلم افغانستان (با کانون قلم افغانها در سويدن اشتباه نگردد «فــــردا») را خواند. خالده فروغ هم سوگ سرودی را به خوانش گرفت که اشک را به موج می آورد و گریه را در نهاد آدمی بیدار میکرد. حبیب الله رفیع هم سوگ سرودی را که به مناسبت مرگ لیلا سروده بود، خواند. فاروق فارانی هم مرثیه یی از مسعود قانع را که در سوگ لیلا سروده شده بود، قرائت کرد. صفیه صدیقی هم مرثیه یی را خواند. لطیف پدرام هم مرثیه یی از شاملو را که در سوگ فروغ فرخزاد سروده شده بود، خواند و سخنرانی کوتاهی هم در مورد لیلا داشت. در آخر داکتر اقبال سرشار روشنی با سپاسگذاری از همهء اشتراک کننده گان، سخنانی با حاضرین داشت.

گورستان چقدر وحشتناک میشود، آنگاه که تو کسی را در آن به خاک سپرده ای و حال میخواهی از آن خاک دور شوی. لیلا در زیر توده های خاک خفته است. دیگر کارد مرگ به استخوانش رسیده است. شاید هنوز هم در درون خاک میسراید:

وقتی کارد به استخوان برسد

خدا چه رنگی میداشته باشد؟

گناه چه رنگی میداشته باشد؟

وقتی کارد به استخوان برسد.

                                       (از شعر تباه، سروده لیلا صراحت)

باری استاد باختری در مقدمه کتاب از سنگها و آیینه ها گفته بود:

«دخترک آزرمگینی که سالها پیش در خانهء شاعر شهید سرشار روشنی دیده بودمش و قامتی برابر نهالهای کوچکی که آن شهید به دست خود کاشته بودشان، داشت و به بازی های کودکانه و کندن برگ های نهالک ها میپرداخت، اکنون بالیده و شعرش تناور درختی شده بسا تناور تر از آن نهال های درخت شدهء خانهء خود شان و ستاکهای مرصعی بر درختستان شعر زبان  فارسی دری افزوده همین لیلا صراحت روشنی خودما، همین لیلا صراحت روشنی که از شاعران استاد روزگار ماست، با نجابت یک قدیسه، کوشا، فروتن و خودش خویشتن خویش.»

دریغا، این قدیسهء نجیب خود را با دردهایش به آغوش خاک سپرد، اما هنوز در سیمای درخت شعر اشتیاق کنده شدن برگ های فراوانی دیده میشود که لیلا در پله های فراتر از چهل و ششم باید میچید شان.

سپهری به دادم میرسد: مرگ پایان کبوتر نیست...

 

*******

 

 

برای ليلا، برای صراحت، برای روشنی

 

 

مگر پرنده تماشا نکرد و آب نشد؟

 

به من زمينه نيفتاد تا بينديشم

که بر عذاب تو سنگ صبور کافی نيست

و هيمه، هيمهء غمهای بيکران ترا

تنور داغ، نه! داغ تنور کافی نيست

 

تمام گام پر از انتظار زار ترا

مگر پرنده تماشا نکرد و آب نشد؟

مگر تمام دلت قطره قطره در تب شعر

به روی خلوت دست خودت کتاب نشد؟

 

پرنده آمد، نوميد از طلاطم شعر

پرنده آمد، شعرش پر از نگاه تو بود

پرنده آمد و از مرگ روشنايی گفت

پرنده قاصد دستان بی پناه تو بود

 

ببين تو رفتی و تا سالهای بعد از اين

از انزوای دلم انتظار را چيدی

ببين تو رفتی و شب ماندگار خواهد ماند

و از مسير نگاهم بهار را چيدی

 

ميان جمع من و جمع ما کسی ننوشت

که اين غزلکده از چند روز بارانيست

و مرگ ليلا، در روشنای گستر باغ

خيال مبهم، در هالهء پريشانيست

 

پرنده بر سر گوری نشسته است غمين

و در خيال خودش آب و دانه ميچيند

پرنده خلوت خود را گريسته است و از آن

برای روز بدش آشيانه ميچيند

پرنده غربت خود را نوشته است به خاک

و از غروب برايش ترانه ميچيند

 

و من نوشتهء از هم دريده را ديدم

به روی خاک شبيه «خدای حافظ تان»

و من صعود غم ناشنيده را ديدم

ز بوی خاک شبيه «خدای حافظ تان»

 

 

« پرويز کاوه»

 


 

 

 

 

صفحهء اول