برنا کريمی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 به پویه فگند اسپ و "بنهفت" روی

 

 

 

 

برنا کریمی

barnakarimi@hotmail.com

 

 

 

 

 

شاید این دشوار ترین کاری باشد که در زندگی انجام دهم – نوشتن در مورد عزیزی که برای همیش چشم هایش را بست – عموماً هنگامی که از سفر بی برگشت کسی آگاه می شوم با درودی روحش را شاد می خواهم و خود را به شکیبایی وا می دارم. اما آیا نبود کسی چون لیلا را می شد با یک درود تحمل کنم؟ در هفته یی که گذشت تمامی ثانیه هایم را خاطرات او به خود پیچیده بودند. او در هیئت تمامی اشیای پیرامونم در آمده بود و "هرچه آیینه بود، تصویری از شکست او بود". من واقعاً رفتنش را به سیاووشان نشسته ام.

بار اول – زمانی که هنوز در سال هشتم مکتب درس می خواندم و کمکمک سر و صدایم به کانون ادبی مکتب رسیده بود – به کمک خواهر مهترم فروغ کریمی به انجمن نویسندگان افغانستان راه یافتم و در کانون نویسندگان جوان که بخشی از آن انجمن بود به آموزش آغاز کردم. در آن ایام کانون، ارگان نشراتیی داشت به نام قلم که به دبیری آقای ضیا دستور نشر می شد. این نشریه صفحهء ویژه یی داشت که برای نو آموزانی چون من عرصهء بال گشایی می داد. باری به دفتر آقای دستور سر زدم و در همان جا برای نخستین بار لیلا را دیدم که دم به دم سگرت می کشید. همین که خود را معرفی کردم دیدم چهرهء لیلا کمی تغییر کرد و با مهربانی خاصی که خاصهء مهربان دلان است از من پرسید: آیا تو برادر فروغ کریمی هستی؟ این پرسش برای منی که قلبم مانند دستهایم کوچک بود باب  دنیایی از محبت ها را گشود و دیگر فکر می کردم که یکی از مطرح ترین شاعران افغانستان مرا می شناسد و می خواستم هر چه زودتر خود را به دوستانم برسانم و فخر بفروشم که مرا لیلا صراحت روشنی شناخت.

بعد از آن روز بار ها در صحن حویلی انجمن می دیدمش و سلام می کردم. گاهگاهی در محافل شعر و نقد زیارتش دست می داد. او همیشه لبخند بر لب داشت و مهربانی در صورت.

باری هر چه بود و نبود از هم گسیخت و اهریمن جنگ با عفریتهء بیداد به هم آویخت. دنیا هر چه گلوله در انبار داشت به سرزمین ما فرستاد و هر چه سرباز و خلبان و تانکیست یک شبه از عفریته ها زاده شدند.

من و ما از هم جدا شدیم. من رهسپار دیاری در غرب شدم و ما به سرزمین های جنوبی راهی شدیم. چند سالی که هر کدام حاوی 365 سال در بطن خود بودند گذشتند و من از لیلا هیچ خبری نداشتم. کسی گفت: لیلا در پشاور است. کسی دیگری گفت: لیلا با برادرش هنوز در کابل زخم های کابل را مرهم می گذارند.

روزی زنگ تیلفون به صدا آمد و گویی تیلفون به جای میلودی لبخند می نواخت. فروغ با هر  چه خوشیی که در دنیا بود بشارت آمدن لیلا را به هالند می داد. با این که دید و وادید ما در افغانستان تنها به سلام  و علیکی خلاصه میشد نمی دانم چرا من نیز به یکبارگی تمامی خوشی های دنیا را در قلب کوچک خویش جاگزین یافتم.

دیری نگذشت که در امستردام بودم و با فروغ  به سوی لایدن حرکت کردیم. لیلا در یک اپارتمان مشترک با یک دختر ایتوپیایی زندگی می کرد. در را باز کرد و مثل این که سالهاست انتظار ما را می کشد در آغوش مان گرفت و به خانه رهنمایی کرد. آنشب حمیرا نکهت دستگیر زاده و شوهرش، مرضیه فقیری "رییس انجمن رابعهء بلخی" و شوهرش نیز به ما پیوستند و تا نیمه های شب شعر خواندیم و از مهمان نوازی های لیلا لذت بردیم.

 از همان روز پیوند های ما دوباره زنده شدند و هر هفته یک یا دو بار با هم تیلفونی صحبت می کردیم  و در صحبت ها از پدیده های شگفت مدرنیزم تا سیاهی زندان یوسف و سرانجام آخرین نبشته ها و سروده ها می گفتیم و می گفتیم. باری شعر تازهء خود را که همان روز سروده بود برایم خواند:

 

دیدی که باور دل باران شکست و ریخت

ایمان باغ بی سر و سامان شکست و ریخت

دیدی، چه گونه از پس دردی که جان فسرد

آتش فشان اشک به مژگان شکست و ریخت

دیدی که صبح خندهء خورشید خشک شد

ایمان سبز در دل یاران شکست و ریخت

دیدی، پرنده یی که قفس را به باد داد

بالی فشاند، در دل توفان شکست و ریخت

دیدی، درخت دار به آغوش سبز شد

"گل داد و میوه داد، زمستان" شکست و ریخت

 

در همان روز ها آخرین شمارهء نقد و آرمان تحت نظر استاد واصف باختری جمع بندی می شد. خیلی خواهش کردم که این غزل را برای نقد و آرمان بفرستد که چنین کرد و نشر هم شد.

بار دیگر در خانه اش با استاد اسد آسمایی آشنا شدم. شب خوبی بود و باز هم تا نیمه های شب شعر خواندیم و به افاضات فلسفی استاد آسمایی گوش دادیم.

آخرین بار در منزلش – که این بار اپارتمانی کوچکی در مرکز شهر لایدن به تنهایی کرایه کرده بود- میزبان من و شریف سعیدی بود. مسعود قانع و عبدالملک شفیعی نیز آمده بودند و باز هم شب شعر شروع شد و شریف و لیلا از همه بیشتر شعر خواندند و باغ غزل را آراسته ساختند.

بعد از آن سفر لیلا کم کم از درد سر شکایت می کرد. فروغ روزی برایم گفت که در آزمایش های اخیرش پزشکان توموری در کاسهء سر مشاهده کرده اند. آه که شنیدن این خبر درد آور بود. فکر کردم که واژهء تومور از گوشهایم به مغزم فرو رفت و توموری در آنجا ایجاد کرد.

روز عملیاتش به هالند رسیدم. شب بود که فروغ زنگ زد و از موفقیت عمل مژده داد ولی اصرار کرد که امشب کسی را اجازه نمی دهند تا بدیدنش برود. با حمیرا نگهت تماس گرفتم و او حال بهتری از من نداشت و هی گریه می کرد. در نیمهء شب به خانهء حمیرا رفتم و تا صبح با هم گریه کردیم و شعر های لیلا را خواندیم.

روز بعد به عیادتش رفتم. جمجمه اش را باز کرده بودند و سرش را از بدی ها رهانیده. صرف به سویم نگاه کرد و مثل همیشه لبخندی بر لبانش نقش بست.

بعد از آن روز دو بار دیگر – یکبار در منزلش و بار دیگر در بیمارستان دیدمش. ولی بار آخر در بیمارستان تمامی باور های دلم شکست و ریخت و امیدم به دوباره دیدنش تصویر شکسته یی در آیینهء خاطرات شد.

ساعت شش صبح روز چهار شنبه بیست ودوم جولای زنگ تیلفون به صدا آمد و گویی این بار تیلفون به جای میلودی گریه می نواخت. صدای فروغ را شنیدم که گریه می کرد.

 

آه که چقدر دنیا بدون لیلا خالی و ماتم زده است. این شعر فروغ فرخزاد بر لبهایم خود را تکرار میکند:

 

با کدام بال می توان

از زوال روز ها و سوز ها گریخت

با کدام اشک می توان

پرده بر نگاه خیرهء زمان کشید

با کدام دست می توان

عشق را به بند جاودان کشید

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

صفحهء اول