صبورالله سياه سنگ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

درخت پر شــگوفه فـروردين...

 

 

احمد ظاهر در آسـتانه شـصت سـالگی

 

صبورالله سـياه سـنگ

hajarulaswad@yahoo.cm

 

 

برخی از رويدادها را هرگز نميتوان باور کرد. مرگ هنرمند مردم يکی از همين باورنکردنيهاسـت. چگونه ميتوان گفت آوازخوانی که هم اکنون در هر گوشه زندگی مان شنيده و زمزمه ميشـود، ديگر نيسـت.

 

احمد ظاهر يا به گفته واصف باختری "کاج بلند بيشـه آواز"، به همان اسـتواری و رسـايی بيسـت و چند سـال پيش، اينک در آسـتانه شـصت سـالگی ايسـتاده و باز هم برای مردمش ميخواند. او بيشـتر از چهل سـال زندگی هنريش را صميمانه به هواخواهان و شـنوندگانش داده اسـت و بدون شـک چندين دهه ديگر نيز چنين خواهد کرد.

 

آدمچهره های ددمنش که کمترين هنر شـان آدمکشـی، ميهنفروشـی و فرهنگ سـتيزی است، ميخواسـتند در روزگاری او را بکشـند که آواز و آوازه اين هنرمند بيمانند از مرزهای کشـور بيرون زده بود. آيا آنها نميدانسـتند که خموشـی احمد ظاهر بلندتر از هر فرياد اسـت؟ تفنگ آيينان تلاش داشـتند هم او را بکشـند، هم خود در تاريکی از چشـم همواره کشـوده تاريخ پنهان شـوند و هم کسـی نپرسـد اين خون کيسـت که از گوشـه سـالنگ تا لانه فرمانروايی جيره خواران KGB در "کاخ دلگشـای خانه خلق!" چکه چکه راه کشـيده اسـت.

 

احمد ظاهر به باور بسـياری از هنرشـناسـان، خود پديده هنری اسـت. توانايی بی همانند در آوازخوانی، کاربرد سـازابزارهای گوناگون، نمايش ژرفای احسـاس در ميان آهنگها، گزينش سـروده ها و ترانه ها به او جايگاه بلندی داده اسـت.

 

او از کانونی برخـاسـت کـه آوازخـوانی برای خـانواده پذيرفتنی نبود. پدرش از فرازنشـينان دســتگاه دولت بود و نميخواسـت تهمت رامشـگری فرزند را از کابينه به خانه برد. خاسـتگاه زندگی پر رونق نيز او را بی نيازتر از آن بار آورده بود که اين راه را برای نان آوری برگزيند. ولی آنچه احمد ظاهر را با جهان رازآميز سـاز و آواز پيوند ميداد، برتر ازينها بود: عشـق به موسـيقی.

 

پس از ليسـه حبيبه کابل، آموزشـهای برتر را در رشـته پيداگوژی فراگرفت و به دنبال آن گرچه به کارهايی در دسـتگاه افغان فلم و کابل تايمز پرداخت، دلش در قلمرو ديگری ميتپيد. او که خود شـهروند سـرزمين جادويی و آهنگين تارها و پرده ها بود، نيازی به دريافت ويزای ديدار آن ديار نداشـت. موسـيقی از هر روزنه و هر کناره او را فراميخواند و پناه ميداد، درسـت چنانی که باميان، بودا را.

 

تاريخ تماشـاگاه شـگفتی اسـت. احمـد ظاهــر با همـان لبخند بودايی و با همـان شـور و شـادابی بيسـت و چند سـال پيش هنوز ميخواند و با شـنوندگانش پيوند مييابد، ولی فرهنگ نشـناسـهای هنرسـتيز چنان خفه مرده اند که حتا "رفقای همرزم" بی آزرم ديروز شـان دگر آبی در چشـمه نمييابند و نمی در چشـم تا با آن يکی خون از دسـت و آسـتين بزدايند و با اين يکی آبروی ريخته همديگر را بگريند. چه دره بزرگی ميان اين دو کارنامه افتاده اسـت!

و چنين اسـت که ناکسـان هر روز زندگی نفرينی خويش را ميميرند و جاودانگان مرگ را همواره ميزيند.

 

●●●●●●●

ريجـاينا (کانادا)

١٧  جـوزا ١۳٨۳

 

 

 


 

 

صفحهء اول