نگاهی به مجموعهء داستانی:

رازهای قلعهء قرمز

 

نوشتهء نبی عظيمی

 

 

 

 

«رازهای قلعهء قرمز» دومين مجموعهء داستنانی سرور آذرخش، يکی از قامت های بلند شعرفارسی ويکی ازسيماهای عالی نويس ادبيات داستانی کشور ما است که از طرف مرکز نشراتی آرش در 123 صفحه در شهر پشاور پاکستان به چاپ رسيده و جايگاه ويژه يی در رف شکوهمند ادبيات داستانی سرزمين ما به خود اختصاص داده است. در اين مجموعه که طرح جالب روی جلد، صحافت پذيرا و کاغذ مرغوب و نفيس از محسنات و ويژه گی های ان است، داستان های کوتاه اما جالب «ماهيان آبگينه»، «دايرهء بسته»، «کوره ها وکرکس ها»، «تير آخر ترکش»، «راز های قلعه قرمز»، «دو همراه»، «انگشت ششم»، «شب وشکار شبح» و «آواز بوم در باديهء خالی» زينت چاپ يافته اند، که می توان آنها را ثمرهء کار خلاق وتلاش مؤفق نويسنده برشمرد، در اين سالهای پسين و در غربت و دوری از زادگاه محبوبش. لابد به همين سبب است که داستانسرا در بيشترينه داستانهای اين مجموعه از درد غربت می نالد واز رنج و محنت عظيمی که بر او و بر آدمهای وطنش در اين دوزخ بی وطنی می گذرد قصه می کند و راز ها و داستان نابودی ارزش ها ومعيار ها وتأسيسات با شکوه انسانی را بانگرش و نگارش بلند پی می گيرد، مگر به صورت سمبوليک و نمادين و زبان رمز و کنايه.

در اين داستان ها سرور آذرخش به نکوهش جنگ می پردازد، نفرت خويش را از از خونريزی و برادرکشی بيان می دارد و با دريغ و افسوس از ويرانی و بربادی و غارت و چپاول داشته های مادی ومعنوی سرزمين محبوبش، به گفتهء فردوسی بزرگ يکی داستان می نويسد با اشک وخون. و صد البته که او تاريخ نمی نويسد، چرا که خودش گفته با تاريخ ميانهء چندانی ندارد، به اين سبب که تاريخ موجود مذکر مزوری بيش نيست. وانگهی در تصوير خون آلودی که از تاريخ در آيينهء ذهنش پديدار می گردد، رنگ سرخ، يگانه رنگ است، رنگی که او را به ياد خون می اندازد و خونريزی و آذرخش نتوانسته است تنفر عميقش را نسبت به آن کتمان کند.

سرور آذرخش در اين داستانها برای بيان انديشه واحساسش برضد جنگ گاهی با زبان مرتضا سخن می گويد و گاهی با قهرمانان ديگر اين داستانها وزمانی هم در گفتگوی ميان عباس و پدرش در آن قلعهء قرمز متروک زير زمينی ــ هنگامی که در بارهء حمله قريب الوقوع جن های کافر سخن می گويند ــ از بيهوده گی و لی ناگزيری جنگی حرف می زند که در پيش است و سرانجامی جز خونريزی و ويرانی وتلخکامی ندارد.(1):

".... اگرچه قلعه از شهر وآبادی دور افتاده بود وعربدهء ديو های آهنين پيکر خواب شبانهء عباس و يارانش را پريشان می کرد با آنهم عباس به هيچ صورت حاضر نبود اين قلعه دور افتاده را با محل ديگری تبديل کند. عباس دلخوش بود که از جنهای کافر و زهر آسيب آنان در امان است، اما پدرش اين حرف هارا قبول نداشت:

ــ يک روز می بينی که باد می شود و باران می شود و طوفان خشم ديو ها با آتش طبع جنهای کافر در می آميزد و بنای زنده گی ما و قلعه را يکجا به نابودی می کشاند.

ــ اگر ما به آنها کاری نداشته باشيم آنها با ما کاری نخواخند داشت!

ــ اين حرف درستی نيست، در آن صورت هم آنها ما را آسوده نمی گذارند!

ــ چرا، آنها چه مرضی دارند که بايد هر کسی را اذيت کنند؟

ــ برای آنکه آب يزيد و لشکريانش با آب زعفر و جنهايش در يک جوی نمی رود!

با آنکه شب از نيمه گذشته بود، عباس و جنهايش بيدار بودند. عباس در مرکز قلعه نشسته بود و جنهای زعفر با چشمان ريز و قرمز و پاهای آهوانه به دور او صف کشيده بودند.... "

در اين برشپارهء داستان، به نظر می رسد که منظور نويسنده از جنهای کافر و جن های زعفر که يارا ن عباس هستند، طرف های درگير جنگ در وطن مالوف نويسنده باشد، که يکی طرفدار جنگ و خونريزی و د يگری طرفدار صلح و امنيت است و منظور از ديوهای آهنين پيکر هم تانکها و زرهپوشها وتوپها!

در گفتگوی محراب و مرد معيوب که راه را گم کرده اند، نيز حرف ها و سخن هايی می خوانيم از غارتگری و نابودی داشته های مادی و معنوی سرزمين محبوب نويسنده به وسيله يی جنگ سالاران، با همان زبان نمادين و انگاره های پر از رمز و راز. ولی گفتنی است که اين رمز ها و راز ها در اين مجموعه داستانی به منزلهء پوششی نيست که معنا و مقصود مورد نظر نويسنده در زير آن پنهان بماند و نويسنده اين کار را به خاطر انگيزه هايی مثل ترسيدن از ذکر واقعيت ها انجام دهد. به نظر من گزينش اين شيوه اختياری است و نتيجهء تخيل گسترده و ذوق پالودهء نويسنده(2):

"... محراب به يکی از کاروانيان نزديک شد. مرد کاروانی از جايش تکان نمی خورد، همه کاروانيان از جايشان تکان نمی خوردند. شايد سال ها بود که آنان نفس کشيدن را از ياد برده بودند و ديگر سنگواره هايی بيش نبودند. محراب و مرد معيوب، هر دو ترسيده بودند، بيم داشتند از آنکه پيکر سنگ شدهء کاروانيان را لمس کنند. می ترسيدند مبادا با لمس کردن آن سنگواره ها خود شان نيز به سنگواره تبديل گردند..... همان طوری که برديوار و يرانه تکيه داده بودند ترجيعی به گوش شان رسيد که گاه به گاه مکرر می شد!

نقش رؤ يای تو تنديسهء يک موهوم است

ســـنگواره شدنت حــادثهء محتـــوم اسـت (2)

محراب و مرد معيوب سر برگردانيدند تا خوانندهء ترجيع را بشناسند. با شگفتی زده گی مشاهده کردند که آنجا بر کنگرهء و يرانه تنديس ديوپيکر بومی با منقار خميده، چهرهء پهن، پا های بزرگ، چشمانی چون دو مشعل افروخته و گوشهايی چون دو آنتن افراخته نشسته است و هرازگاهی همان ترجيع را تکرار می کند."

در همين مقطع اين داستان زيبا نيز می بينيم که آذرخش با نگاهی به جهان پيرامونش می نگرد که با وسعت ويرانی و بربادی همان سالهايی که اينقصه نوشته شده است، ارتباط تنگاتنگی دارد: آواز شوم بوم، دشت سوت و کور و خاموش، آدمهايی که لابد از وحشت جنگ به سنگواره تبديل شده اند، کشوری که ديگر ويرانه يی بيش نيست و از دو نفر آدم زنده يکی شان معيوب...وآن مصراع زيبا که آدم را به ياد رباعی مشهور حکيم خيام می اندازد:

مرغی ديدم نشسته بر بارهء طــــوس       در پيش نهاده کلـهء کيکـــــاووس

 با کله همی گفت که افسوس افسوس       کو بانک جرسها وکجا نالهءکوس

اما آذرخش در اين گونه فضاسازی ها سخت مؤفق است، چرا که با آوردن گره ها و پيچ های جالب اما نزديک به واقعيت های زنده گی که لبريز از تخيل گستردهء او است، داستان هايش خوش ساخت می شوند و در بسياری از موارد پايان داستان قابل حدس زدن نيست و اين شگرد، کار بی اهميتی نيست در داستان نويسی امروز. و انگهی اين مجموعهء داستانی ويژه گی های ديگری نيز دارد، از آنجمله اند: نثر يکدست و فخيم و زيبا و همواری بيان و زبان چه در نقش های شخصيت های داستانها و چه در هنگامی که اين شخصيت ها با هم گفتگو می کنند. احتراز نويسنده از روايت نويسی و واقعه نگاری را در سطور نخستين اين نبشته آورديم. اما بايد گفت که نويسنده بيخی از شعار بافی، کلی گويی و پر گويی های ملال انگيز و فلسفه بافی های عبث پرهيز ميکند و تلاش او برای طرد سنت زده گی و ايستايی و پيروی از شيوه ها و شگرد های نوين همان ويژه گی هايی است که او در مقالهء "از کاستی ها تا بن بست ها" يا تأملاتی پيرامون داستان نويسی معاصر ما برشمرده است.(3):

".... اگر ما سنت روايت ساده و مسطح و قديمی را در داستان نويسی معاصر ما، دچار دگرگونی نسازيم، اگر "زمان" داستان را متحول نگردانيم و از کاربرد های تازه ء رمان بهره نجوييم و مثلاً اگر ما از رياليزم جادويی بترسيم و شيوه ها و شگرد های تازه را آزمايش نکنيم، جريان داستان نويسی ما متحول نخواهد شد و در همان جايی که بوده ايم برای هميشه در جا خواهيم زد."

گفتنی است که اين اثر مانند هر اثر ديگری کاستی های اندکی هم دارد و کجاست در اين سرای سپنج اثر بی عيب و بی نقص! که برشمردن آنرا می گذارم برای آگاهان، ولی کسانی که دفتر های شعری "يسنای تلخ حجم مصيبت" يا "منظومهء هبوط باد" و "در اوج التقای رگ وخنجر" و رمان "آواز شب" ومجموعهء داستانی "مصيبت نامهء هابيل" اين شاعر و نويسندهء فرزانه را مطالعه کرده اند، در اين امر اتفاق نظر دارند که جناب آذرخش مقام جليل و صلاحيت گسترده يی در گسترهء ادبيات فارسی دارد هم به خاطر آثار ارجمندش وهم به سبب مطالعات و پژوهش های ژرف و پيگيرش در ساحت زبان و تاريخ و فلسفه وعرفان. پس بايسته می پندارم که اين نبشته را با ديدگاه صايب و دقيق يکی از صاحب نظران بلند مرتبت وطن وحوزهء فرهنگی زبان شيرين فارسی در بارهء توانايی و صلاحيت ادبی و علمی نويسندهء مجموعهء داستانی «راز های قلعهء قرمز»، به فرجام برسانم(4):

"... شاعر ؛ داستان نويس، ونقد پرداز توانا و آگاه و دانشور کشور، سرور آذرخش همانسانی که اشاره شد از سی سال و اند بدينسو، به زبان و ادبيات فارسی دری پرداخته است. همه آثار مهم و حتی بخشی از آثار دست دوم و سوم اين زبان را خوانده و آنها را از دستگاه گوارش ذهن فعال وپرويزن شم نقا دانهء خويش کشيده است. اين را نيز بايد افزود که او از اولين خطر کننده گان هم است، بدين معنی که وی از نخستين کسانی است که صدای نيما و آوای هدايت را شنوده و نيز گيرنده های ذهنش که تند پويه است وتحليلگر؛ او را همواره در جريان دگرگونی های ادبيات جهانی قرار داده اند و از مبادی عربيت و عرفان شناسی و فلسفه و تاريخ هم بهره اندوخته و حق دارد اين مشت پر را برتارک هيولای اعور تاريخ فرود آورد."

ثور 1383خ

 رويکرد ها :  

1- رازهای قلعه قرمز صص68و69

2- آواز بوم وباديه خالی ص 123    

3- فصلنا مه افرند  شماره اول سال اول، صفحه 19 مقالهء از کاستی ها تا بن بست ها.

4- مقدمهء بريسنای تلخ حجم مصيبت، نوشته استاد واصف باختری.

 

 

 

 

صفحهء اول