بشير سخاورز

 

 

 

 

 

 

 

پرستو های کابل

 

 

 

 

بررسی از بشير سخاورز

پرستو های کابل

نويسنده: ياسمينه خضره

برگردان به انگليسی: جان کولن

رمان در 195 صفحه، چاپ ويليام هاينمن، لندن.

 

 

کرکتر ها (آدمها) در داستان «پرستو های کابل» متوجه ديگرگونی ژرفی که سرشت و ماهيت شانرا، خاصيت نوی داده است نشده اند. برای اين آدمها، همه چيز در حال تعادل است و آنها خودشان عشق را به يک شانه و نفرت را به شانهء ديگر، سياهی را به يک شانه و سپيدی را به شانهء ديگر، افراط را به يک شانه و تفريط را به شانهء ديگر، عدالت طالبی را به يک شانه و بی عدالتی را به شانهء ديگر حمل می کنند و تعادل را حفظ می کنند و چون خود عنصری در ترکيب ديگرگونی هستند، نمی توانند که خاصيت  نو شان را ببينند. گاه گاهی يکی از اين آدم ها به ديگری می گويد که: "ای دوست تو کاملا آدم ديگر شده يی."، اما گوينده به هيچ وجه متوجه ديگرگونى در خود نيست. رمان در ضمن آنکه توانسته همآهنگی خود را حفظ کند، مملو از قصه های کوتاه و جداگانه هم است که اين قصه ها برای روانکاوی آدم های رمان آمده. مثلاً در جايی میخوانيم که: "مرد متبحری بود که دنيايش آدم را به شگرف وا می داشت. او از چنان خرد و دانشی برخوردار بود که در يک آنی ديگران را مجذوب سحر دانش خود می کرد و مردم متيقن بودند که هرگز تا آن زمان مردی با چنين دانش و عمق نديده اند، اما روزی در عين زمانی که دانشمند مشغول درس دادن به شاگردانش است، مرد مجهول الهويهء از در وارد می شود و ميرود به گوش دانشمند چيز های می گويد که از آن ببعد دانشمند ناپديد می گردد و ديگر اصلاً برای درس دادن نمی آيد. باری علت ناپديد شدن اين مرد متبحر آن است که شخص مجهول الهويه در آن روز به او گفته است كه :" تو از اسرار دنيا و آخرت، هردو واقفی، اما هيچگاهی در دنيای خود سفر کرده ای و خودت را توانسته يی که درک کنی؟"

محسن يکی از شخصيت های مهم رمان خاصيت همان مرد متبحر را به خوبی در خودش دارد. او در شمار اندک مردمان شهر کابل است که از سواد عالی برخوردار می باشد.محسن  فرزند يکی از ثروتمندان کابل است كه توانسته  دانشگاه کابل را  زمانی كه يکی از دانشگاه های خوب آسيا بود، تمام کند و ليسانس اخذ بدارد و باز در شمار کسانی باشد که زنش را از ميان دانشجويان دانشگاه برگزيند، بی آنکه متأثر از فرهنگ و رسم معمول مردم بوده باشد که اکثراً ازدواج های شان بنا به خواست خانواده ها صورت می گيرد. محسن مرديست که تفاوت چندانی از يک مرد با فرهنگ کشور ديگر ندارد، زيرا که او حتا زنش را پيش از هجوم مجاهدين و طالبان آزاد گذاشته بود تا برود در جايی به عنوان وکيل حقوقی کار کند، اما همين مرد با آن همه احترامی که به زن داشته يک روز در زمان حکمروايی طالبان، وقتی که جمعيت بزرگی گرد آمده اند تا زنی را سنگسار کنند، بی آنکه بداند چه می کند، سنگی بر می دارد و به سوی زن پرتاب می کند.

محسن بعد از آن روز متيقن می شود که تفاوتی بين او و مردان ديگری که طالبان را ياری می دهند، نيست. آدمی که خود همه چيزاش را با هجوم مجاهد و طالب باخته است يک روز چهره اش را در آيينه می بيند که بی گناهی که از زجر گناهکاران رنج می برد، اکنون در صف گناهکاران ايستاده است.

اين رمان در واقع همان نشان دادن حالت روانی مردم کابل است که بيست سال جنگ همه چيز آنها را متلاشی کرده به شمول طرز فکر و حالت روانی. حالتی که قربانيان با هيچ تقلايی حاضر می شوند به قربانگاه بروند و حتا از کسی که آنها را به قربانگاه می برد درخواست کنند، تا هر چه زودتر ماموريت خود را انجام دهد. در اين کتاب داستان دو زن هم به طور جالبی، انعکاس دهندهء همين موضوع است، نخست: مسرت که زن يک زندانبان است که او برای طالبان کار می کند، به علت بيماری دوامدارش خودش را چنان بی ارزش می شمارد که از شوهرش می خواهد تا او را رها کند و زن ديگری بگيرد، زيرا که زن بيماری چون وی ارزش داشتن شوهر را ندارد. اما همين زن  از ياد برده که يک زمانی نه چندان دور وقتی شوهر زندانبانش در يک جنگ مجروح شد، او بود که از شوهرش تيمارداری کرد و مرد را از مرگ نجات داد. دوم: زُنيره زن همان محسن است که اين زن هم تن به قضا داده، ديگر دعوی باسوادی و با فرهنگی را ندارد، اجازه می دهد تا که طالبان در و پنجرهء خانه را ببندند تا  مرد نامحرمی از کوچه به آنها ننگرد و سرانجام تن در می دهد که حتا برای خريد با محرمش به بازار نرود. فضای رمان بطور سورياليستکی رقتبار و يأس آور است.

 فضايی که آدم ها در آن جنون زده اند، زيبايی طبيعی شهر به علت جنگ ها و خشکسالی کاملاً ناپديد شده و شهر خود محيطی است که خرابه ها در رقابت با گورستان ها بر سر غصب کردن زمين اند. مردم در هذيان اند، طبيعت در هذيان است و شهر در هذيان.

نويسنده کوشيده است که با تلاش درخور تحسين وضعيت کابل را در طی ساليان جنگ و به ويژه زمان طالبان نشان بدهد و به قرار يک عده از نويسندگان غربی که کتاب را بررسی کرده اند، اين کتاب موخذی بوده برای مامورين خارجی، نويسندگان و پژوهشگران تا روان کابل را در زمانی که کابل تحت سيطرهء طالب بوده، درک کنند به خصوص که در اين مدتِ تحت ادارهء طالب به کسی اجازه داده نمی شده تا از کابل ديدن کند به استثنأ اعضای القاعده و ماجراجويان افراطی اسلامی. اما به عقيدهء من آنچه از وضع کابل در کتاب آمده است می تواند شرح وضع يک شهر ديگر که اقيانوس ها از کابل جدا افتاده و در تب جنگ می سوزد، باشد. من گمان می برم که نويسنده به همان علتی که طالبان اجازه دخول به کابل را به اشخاص به زعم خودشان مشکوک نمی دادند، به کابل نرفته، اما با رجوع به روزنامه های وقت که مصور حالت بد کابل بوده اند، قياس کرده که کابل چگونه بايد باشد.

برای ثبوت اين ادعا نخست خواننده در می يابد که نام های داستان بيشتر نام های خاص عرب ها اند، تا نام های اسلامی که در افغانستان به کار برده می شوند، به طور نمونه محسن امت، زُنيره و نازميش. در ضمن اسامی جا ها هم به شکل ماهرانهء کمتر آمده، تا بتواند ضعف نويسنده را در نشناختن کابل پنهان کند، اما اگر گاهی از جايی نام برده شده است، همچو محلی در کابل نيست. او برای انتخاب نام نفر و محل بيشتر متکی به نام های معروف تاريخی می شود، بی آنکه بداند همچو نامی به يک آدم اطلاق می شود و يا به يک محل. باز مثال ديگر بياورم که در جايی نويسنده از رستوران خراسان نام می برد، اما اين خراسان در اينجا نام محل نيست، زيرا که به زعم او رستوران از شخصی به نام آقای خراسان است. مثال اينکه می شود گفت کسی به اسم آقای کابل هم بايد وجود داشته باشد.

نويسنده را با «البرکامو» شباهت داده اند و علت اين شباهت همان فضای دمسردی و يأس در داستان های اين مرد است که برای گريز از تفتيش نظاميان نام مستعار زنانهء ياسمينه خضره را برگزيده. او مرديست از الجزاير که مدت زياد عمر خود را در مأموريت های نظامی گذرانده که سرشت شغل و متعلق بودنش به کشور جنگزدهء الجزاير او را بيشتر حاکم براين ساخته تا بتواند با توانايی در مورد شهر و مردم جنگزده، بنويسد. باری نويسنده کسی نيست که تازه از راه رسيده باشد زيرا که او کتاب های زيادی در مورد جنگ های الجزاير نوشته و در ضمن به سببی که حالا در فرانسه زندگی می کند، با فضای يأس آور اگزيستانسياليزم به خوبی آشناست و می تواند صحنه های شاعرانهء يأس آوری را به خواننده ترسيم کند. به طور نمونه در جايی آمده است که کسی می خواهد از کابل و مصايبش به سوی ناموهومی بگريزد، اما دوستش سخنانش را چون دشنهء از يأس می سازد و به قلب آن کس فرو می برد: "مزخرف نگو... تو هرگز نمی توانی اينجا را ترک بدهی. تو درينجا مانند درختی که روييده است باقی خواهی ماند. اين ريشه های تو نيست که تو را از رفتن باز می دارد، زيرا که آدم های چون تو نمی توانند دورتر از آنچه را که به چشم می بينند، نظاره کنند." اين گريز از کابل در واقع گريز از کابل نيست، گريز از وضعيت کابل است که مردمانش هيچ معبری را نمی توانند بيابند. و يا در جای ديگری: "تو نمی توانی خيال کنی که تا چه حد دلم می خواهد گوش به آواز موسيقی بدهم." و يا: "وقتی کودک بودم در خانه غذا به قدر کافی نداشتيم، اما وقتی گرسنگی برمن فشار می آورد، می رفتم بالای درختی و شروع می کردم به آوازخواندن، و وقتی آواز می خواندم گرسنگی فراموشم می شد." و يا: "در شهری که خرابه هايش با گورستان هايش برای غصب زمين در رقابت اند و بردن جنازهء کسی در جاده مانع عبور عراده های نظاميان می شود، جنگ به او آموخت که هرگز به کس ديگری اعتماد نکند."

 

 

 

 


 

 

 

 

 

صفحهء اول