رازق فانی

 

 

 

 

 

 

در حاشيهء « دشت آيينه »

مجموعهء شعری از رازق فانی

 

 

واصف باختری

 

 

ـ ۱ ـ

 

ديدم بر نخستين برگ دفتر نبشته است: دشت آيينه و تصوير. ناگهان از برهوت غربت به ياد ملکوت انديشهء سنايی و عطار و مولينا و حافظ و عارفان و سينه افروختگان ديگر افتادم که گفته اند اگر زنگار از دل بزدايی و آنرا از آلايشها بپالايی آيينه يی، جام جهان نمايی در دست خواهی داشت که در آن جان  جان و جانِ جهان را به تماشا بنشينی.

دريغا که درنورديدن اين راه برای من دشوار است و راه و رسم آنرا بکار بستن از چون منی، که تا اندازه يی شناسای خويشتن خويشم، بر نمی آيد و در اين باب افزونتر چيزی نميدانم. اما اين را ميدانم که در اين هفت سال پسين دشتهای ميهن من برای من دشت آيينه شده اند، آری دشت آيينه زيرا نمی توانم خاک های سوخته و ريگهای سوزان آنها را لمس کنم، بر آنها بوسه زنم و چشم بيمار خود را به زيارت آنها ببرم. بر آن دشت ها با چه آرامش و امن، ميتوان گام نهاد. زيرا در آن لحظه ها احساس ميکنی اين همه زمين از توست، از خود تو و در آنها ريشه داری، احساس ميکنی کوزه گران شهر ها و روستا ها از خاک همين دشتها، که عظام رميم نياکان تو با آن درآميخته است، کاسه و کوزه ساخته اند. هرچند آن دشتها هر سال مدتی کوتاه ميزبان بهار استند و بعد عطشناک، چشم به آسمان ميدوزند که بقول سعدی بر بنات نبات رحمت آرد و قطره يی چند نثار خاک و خاکيان و آسمان بی عاطفه هم از آيين کأس الکرام آگاهی ندارند. در اين متن انباشته از اندوه و نااميدی و در فرازگاه اين قصهء پر غصه، دوست ديرين گرانمايهء من و شاعر توانايی که رام کننده چيره دست غزالان غزلهاست، مرا به مهمانی «دشت آيينه» ميبرد. درست مقارن برگزاری اين مهمانی اثيری، رازق فانی اين دوست و اين شاعر بر شصتمين پلهء نردبان زندگی خويش، قدم نهاده است. اينک در حاشيه های «دشت آيينه» بايد سخنی گفت، هرچند در حد کليات هرچند شتابناک و ناسخته.

 

ـ ۲ ـ

 

غزلسرايی از آغاز سدهء روان خورشيدی، در کشور ما، همان گشتره يی را در اختيار دارد که در قرن های هفتم تا سيزدهم اسلامی داشت.

در چند دههء نخست اين قرن ملک الشعرا قاری عبدالله خان، عبدالعلی مستغنی، مير محمد علی آزاد، ملک الشعرا استاد بيتاب، پاينده محمد فرحت، محمد انور بسمل، هاشم شايق افندی، شايق جمال، نادم قيصاری، عظيمی سرپلی، عشقری، غلام احمد نويد، محمد کريم نزيهی (جلوه)، غلام سرور دهقان، عبدالحکيم ضيايی، عبدالرحمن پژواک، شايق هروی، عبدالحسين توفيق، سيد اسماعيل بلخی، خال محمد خسته، محمد امين قربت، طالب قندهاری، عبدالباقی قايل زاده، ضيا قاری زاده، محمد يوسف آيينه، بارق شفيعی و عده يی ديگر در غزلسرايی ـ البته با تفاوت ها و درجات ـ نام و آوازه ی داشتند. اما آن هواخواهان شعر که از غزل گرمای بيشتری توقع داشتند، درخشش اين آرزوی خويش را در سيمای برخی از غزل های شايق جمال، عشقری، نويد، دهقان، پژواک، قايل زاده، قاريزداه و توفيق ميديدند و از اينکه به پنداشت خويش به ذات و گوهر شعر، از اين راه دست يافته اند به تعبير استاد سلجوقی «ذوق حمالياتی» خود را ارضا ميکردند.

البته در آن سالها، اين جا و آنجا، غزلهايی از شادروان سرور جويا که حاکمان روزگار او را و انديشهء او را و شعر او را بر نمی تابيدند، چونان شبنامه های خطرناک بر ضد منافع فرمان روايان، دست به دست ميگشتند و نيز چند غزلی از استاد خليلی که بيشتر به قصيده سرايی ميپرداخت و گاهگاهی مثنويهای شيوايی نيز از وی انتشار می يافتند و محمد رحيم الهام نيز در آن سالها بيشتر قصيده  و مثنوی پرداز بود.

در ميانه های دههء چهارم قرن حاضر خورشيدی، محمود فارانی که از پيشگامان تجدد ادبی انگاشته ميشد چند غزل به شيوه و هنجاری نوآيين سرود  و به نشر سپرد و در همين آوان غزلهايی از يک شاعر نزده ـ بيست سالهء هراتی، که استاد لطيف ناظمی امروز باشد، در صفحات ادبی يکی دو مجلهء کابل خوش درخشيدند. بی آنکه دولت مستعجل باشند که شادمانه بايد گفت آن نهالک ها اکنون به درخت سايه گستر هميشه بهاری تغيير هيئت داده اند.

در واقع فارانی و ناظمی در راهی گام نهاده بودند که بعد ها اين راه و روش به نام نو غزلسرايی شهرت يافت.

سخن را به سخن بپيونديم که از همان سالهای چهل حيدری وجودی، رازق فانی، ناصر طهوری، ناصر اميری، محمد اکبر سنا، عارف پژمان، رازق رويين و محمد عاقل بيرنگ کوهدامنی نيز به انتشار غزلهای خويش دست يازيدند. در ميان اين چند تن بخشی از غزلهای حيدری وجودی باشور و شيدايی عاشقانه و درونمايه های عرفانی مشخص ميشوند و غزلهای زيبا و پر کرشمهء رازق فانی با محتوای مردم گرايانه و سياسی و بی درنگ بايد افزود که به تعبير عبدالسمع حامد سياست زاده نه سياست زده.

رازق رويين و ناصر اميری بيشتر به جاذبهء نيما دل بستند و بيرنگ کوهدامنی بيشترينه چنگ به دامان غزلسرايی زد.

در دو دههء پسين شبگير پولاديان ـ که عمدتاً قصيده سرا و گاهی نيماگراست ـ پرتو نادری، قهار عاصی، افسر روهيين، ليلی صراحت روشنی، حميرا نکهت دستگيرزاده، عبدالسميع حامد، محمد کاظم کاظمی، سيد ابوطالب مظفری، شهباز ايرج، خالده فروغ، محمد شريف سعيدی، سيد محمد رضا محمدی، قمبرعلی تابش، سيد نادر احمدی، فايقه جواد مهاجر، محمد صادق عصيان، گلنور بهمن، عبدالوهات مجير، فهيم فرند و عده يی ديگر، بيشه يی انبوه و سبز سبز از  غزل تصويری نو آفريدند.

 

ـ ۳ ـ

 

از آن رو در باب غزل و غزلسرايان اين همه پرحرفی کردم که فانی بيشتر از هرچيز شاعری غزلسراست. اگر بتوان برای او در اين قلمرو پايگاه و موقعيتی تعيين کرد بايد بگويم که در کار سرايش غزل در ميانگين فاصله يی از شاد روان نويد و مثلاً تا محمد کاظم کاظمی و عبدالسميع حامد ايستاده است و استوار ايستاده است، هم به روش و شيوهء ويژهء خويش وفادار و پابند است و هم دريچه های غزل را به روی وزش باد های گوارای تازه گشوده گذاشته است، با کوششی آگاهانه برای انعطاف بخشيدن هرچه بيشتر زبان شعر و نزديک ساختن آن به زبان گفتار.

در شعر های فانی طبيعت زبان در طبيعت شعر حلول ميکند و از اينرو در سراپردهء سخن او تکلف و تصنع راه ندارد.

مارتين هايدگر گفته است که واپسين رسالت فلسفه کوشش برای نگهداشت بنيادی ترين کلماتيست که مفهوم «حضور» در آنها تجلی ميکند. اين انديشه ورز بلندآوازه در سه مرحلهء گوناگون، سرشت و ماهيت کلمه را مورد بحث قرار داد.

در نخستين نگاشته های خويش تصريح کرد که واژه ها در اصل خويش معنای مستقل ندارند و هيچ نظمی نيز در ميان آنها وجود ندارد. معنای کلمات به نحوهء کاربرد آنها در جمله ها و عبارت ها وابسته است.

هايدگر هنگامی که در هستی و زمان به بحث در بارهء واژه ها پرداخت چنين نوشت: انديشه ها با کليت معنای خويش در پيکر واژه ها داخل ميشوند و آنها را آبستن مفاهيم ميسازند. به قول آقای بابک احمدی او مثال می آورد که معقولات فلسفهء يونانی در استنباطهای غيريونانيان از وجود و حقيقت، معانی ديگری يافتند و سرچشمهء سؤ تفاهم های شدند.

هايدگر بنا بر مستغرق شدن در تاريخ هستی به اين انديشه اندرشد که شماری از کلمه های بنيادين مانند آزادی، زيبايی و حقيقت، ابهام آميز شده اند، به حيث مثال معنای کلمهء آزادی آن گونه که در نوشته های هگل به کار رفته است، امروز مورد کاربرد ندارد. زيرا دنيايی که در اين واژه انعکاس می يافت، متفاوت از جهان ماست.

هايدگر در بارهء شعر ميگفت: شعر سالار هنر هاست. زيرا آفرينش هنری در هر عرصه و اقليمی که صورت می گيرد، هنرآفرين آن قلمرو ويژه، در صورت آگاهی، ملتفت خواهد شد که سرزمينی که او خويشتن را اولين فاتح آن می پندارد، قبلاً توسط شعر فتح شده است. زبان خانه ييست که هم هستی و هم ذات و گوهر آدمی در آن همخانه اند اما مدتهاست بنابر گسترش زبان تکنالوژی، که زبانيست محاسبه گر، انسان از هستی خويش به نحو دردناکی رانده شده است. انسان را از اين سرزمين تبعيد کرده اند. در اين روزگار، تفکر وظيفه دارد که زبان را منشا ظهور هستی سازد. با بهره گيری از عناصر و مايه های شاعرانهء زبانست که ميتوانيم چنين کار دشواری را انجام دهيم.

باری برگرديم بر شعر فانی که به تعبير منتقدی خواستار پيوند نزديکتر با گروه بيشتری از مخاطبانست که همان سکوت شفاف گوش و دل و گوش دل را به روايت او از هستی و جامعه سپرده اند. او همان گونه که پيشتر گفتيم بی آنکه دچار عوام زدگی شود، در شعر خويش و در شعور مسلط بر اين شعر، مردمگراست و به بيان ديگر ساده گراست نه ساده گير واژه ها، ترکيبات و تعبيرات شعرش، مرغان دست آموز اويند. درست  همان گونه که کارولين مارتين، شاعرهء امريکايی گفته بود:

 

هنگاميکه سپاهيان دست به شورش ميزنند

فرماندهان از هراس

پا به فرار می نهند

اما من فرمانده جگر آوری هستم

که به همه سربازان دستور ميدهم:

در صفهای منظم بايستيد

و به فرمان من گوش بسپاريد

ای واژه های سرکش پراگنده در زبان!

من شاعرم

سالار سالاران

کيفردادن ياغيان تنها از من بر می آيد.

 

ـ ۴ـ

 

من فانی را در همه آلات و آنات ـ در جوانی، در پيری، در به جا رسيدن، در از نگاه افتادن، در هوشياری در ناهوشياری، درتنگنا ها و فراخنا های زندگی، در سفر، در حضر، در قربت، در غربت ديده ام و آزموده ام. او همواره مهربان، با آزرم، فروتن، درست پيمان، گشاده رو، گشاده دست و بهره ور از استغنای شاعرانه بوده است. او تنها در هنگام سرايش شاعر نيست بل در همه لحظه های زندگی کنش و منش شاعرانه دارد.

فانی گذشته از غزلسرايی در قالب های ديگر شعر کهن نيز آزمونهای سزاوار ارج گزاری انجام داده است و آن گونه که در «دشت آيينه و تصوير» گواهی ميدهد می خواهد به آوای چاووش يوش نيز گوش بسپارد. گوش او در اين شنودن نيوشاتر باد.

من دست فانی را با محبت می فشارم و به او ميگويم:

ای دوست ای برادر، از فرزند بارانه!

اميدوارم نم نم دل انگيز باران شعر تو کشتزار ذهن مردم را سالها و سالها شاداب سازد.

دير بمانی و بيشتر بسرايی. تو آگاهی که من از نمد تجدد کلاهی دارم و کسانی هم مرا در اين راه و روش اهل افراط ميدانند. ولی من شماری از سروده های به اصطلاح سپيد و به اصطلاح نيماوار را از تبار ناقص الخلقه های ادبی ميدانم و دها دفتر اين ترهات را که در آنها نه دردی نهفته است و نه جوشی و جوششی و منشی با يک بيت تو در آن غزلهای موفقت، هم ترازو نمی شمارم. راهی که نيما گشود و راهی که شاملو در آن با خرد سقراط و توانايی تهمتن به پيش رفت، دشوارگذارترين راهای شاعری هستند. سبک مغزی که بنا بر ناآگاهی مطلق از سنت به سنت ستيزی دست ميزند خيره سرانه به ريش تاريخ خنديده است. اما تاريخ بر ريش او و همانندانش خواهد خنديد، خنديدنی تندرآسا که زهرهء به تعبير خيام و در موضع ديگر لعبتکان لعبت باز را خواهد ترکاند. همين باقی بقای تو باد.

 

واصف باختری

لاس انجلس ـ پانزدهم حمل 1382 

 

 

 

 

 

دشت آيينه و تصوير

 

گفتی از موج بگو،

موج هم معجزه ييست،

همه ذرات تنش اعجاز است،

گاه، سر تا به قدم می شکند،

گاه، پا تا سرِ او پرواز است،

 

***

بحر، يک دشت بزرگ است،

دشت آيينه و تصوير،

دشت صد گونه تماشا،

موجها خيل غزالان وی اند،

که درين دشت بزرگ،

به چَرا می آيند،

 

***

امشب از موج شنيدم،

که به اندوه بزرگ،

در بُن گوش يکی سنگ حکايت ميکرد،

آن سوی آب،

در آن ساحل دور،

باغ ويران شده ييست،

يک زمان خانهء خورشيد بِهش ميگفتند،

درِ اين باغ،

        کسی بر رخ سيلاب کشود،

دگر آنجا،

نه گياهست، نه گل،

دگر انجا،

نه چنارست نه سرو،

باغبان حلق آويز،

غنچه اش زيب سرِ نيزهء دزدان شده است،

چمنش سرد و خموش،

سبزه ها خاکستر،

مرغ خورشيد،

       از آن لانه گريزان شده است،

حيف آن باغ،

       که ويران شده است.

 رازق فانی

کليفورنيا  ۱۳٧٢

 

 

 

 

مرغ طوفان

 

 

صيقل زدم آيينه را، لبريز جولانم کنيد

زنگار کبر و کينه را، دور از دل و جانم کنيد

 

از کفر و ايمان رسته ام، با عشق پيمان بسته ام

ای عاشقان در کيش خود، پابند پيمانم کنيد

 

غم سينه ام بشگافته، مهرش به دل ره يافته

خورشيد بر من تافته، آيينه بندانم کنيد

 

من مرغ طوفان ديده ام، اندر بلا باليده ام

از خار و خس ببريده ام، در باغ مهمانم کنيد

 

زاهد به تار توبه يی، خواهد که بندد بال من

از چنگ اين کافر رها، ياران گريبانم کنيد

 

تا خيمه در خلد برين، از شيخ بالاتر زنيد

ای می پرستان جرعه يی نوش از خمستانم کنيد

 

آخر به مصر معرفت، تقدير راهم ميدهد

ای همرهان صد بار اگر در چاه پنهانم کنيد

 

عشق است معمار دلم، او می کشايد مشکلم

گل می دمد باز از گلم، هر چند ويرانم کنيد

 

رازق فانی

بهار ۱۳٨۰ کليفورنيا

 

 

 

 


 

 

 

 

 

صفحهء اول