نگرشی شتابزده بر آفريده های داستانی آصف سلطانزاده

 

به بهانه چاپ دومين مجموعه داستانهای کوتاه آصف سلطانزاده

 

«نوروز فقط در کابل با صفاست!»

 

نوشتهء ضيا افضلی

 

 

 آشنايی

 

زنگ زدم، عزيز نهفته پای تلفون آمد. احوالپرسی و بعد پرسيدم : چی خبر؟ در ضمن خبر های ديگر گفت: - « در گريز گم ميشويم » اثر آصف سلطان زاده را خواندم. داستانهای زيبا در فورم نوينی دارد. آصف سلطانزاده را ميشناسی؟

گفتم نه! اصلاَ نام نويسنده را نشنيده ام چه رسد به اينكه داستانهايش را خوانده باشم. چه اندازه پراكنده و بيچاره ايم كه از نشر يك اثر خوب يك هموطن مان مدت ها بعد اطلاع حاصل ميكنيم.

و آنروز برای نخستين بار نامش را شنيدم. بعد اينسو و آنسو به جستجو پرداختم و يكی دو داستانش را يافتم و خواندم. داستانهای گيرا با فورم های نوگرايانه و خاص. چند روزی بعد دريافتم كه سلطانزاده موفق به اخذ جايزه داستانی نهاد « هوشنگ گلشيری » شده است. مسرت بخش بود كه ميديدم همتباری از همديارانم اينچنين افتخاری كسب ميكند.

مدتی پيش با سينماگر جوان ميرويس سلطانزاده، برادر آصف سلطانزاده آشنا گرديدم و همو بود كه دريچه های آشنايی هر چه بيشتر و بهتر با آصف سلطان زاده را برويم گشود. و همين چند روز قبل اطلاع يافتم كه انجمن نويسنده گان دانمارك نيز به وی جايزهء ادبی را اعطا نموده است.

ارچند ورودم به دنيای داستان و نقد داستان آنچنانی نيست كه بتوانم به كاركرد های آگاهانی چون سلطانزاده انگشت نهم، اما با آنهم ميشود سهمی در زمينه معرفی آثار اين نويسنده گان گيرم و قدمی در اين رابطه بردارم. چه ادبيات ما در طی چند اخير دستخوش تغييرات شگرفی شده است و اين گونه تحول را ميتوان بصورت برجسته در آثار برخی از خامه پردازان و چكامه سرايان افغانستان مشاهده نمود. اما نبود منابع اطلاعاتی در اين گستره باعث گرديده، طوری كه ميبايست اين همه آثار به معرفی گرفته شود، نشده است.

قبل از آنكه بپردازم به چند و چون داستانهای سلطانزاده بهتر است باری خوانندهء اين نوشته را با نويسنده بيشتر آشنا بسازم.

آصف سلطان زاده در 21 ثور 1343 خورشيدی در شهر كابل چشم به جهان گشود. در سال 1360 از ليسه عالی استقلال فراغت حاصل نمود و بعد شامل دانشكده فارمسی « دوا سازی » دانشگاه كابل گرديد. اما بی آنكه آنرا به سر رساند راهی ديار غربت شد. سالهای را در پاكستان گذرانيد و در سال 1364 به ايران رفت.

سلطان زاده در مقدمهء مجموعه داستانی اش « نوروزفقط در كابل با صفاست! » شناخت نامه اش را چنين دنبال ميكند :

 حالا در 38 سالگی، در گريزی ديگر كشانيده شده ام در دانمارك، در روستايی گم و دور افتاده....از نيمه ماه اپريل سال گذشته – 2002 - به اينجا آمده ام، از ايران، تهران. خيلی تلاش كردم در ايران بمانم، نشد. اجازه ندادندم. افغان ها را اخراج ميكردند. نيمی از عمرم را در ايران زيسته بودم و سخت دلبسته شده بودم به آنجا، به خوب و بدش و به مردمش. شاد بودم در شادی هايش و اندوهش را نمی خواستم...

از طريق خاك پاكستان آمده بودم، گريخته از افغانستان كه در آتش جنگ ميسوخت و ويران ميشد. در دوران فاجعه عظيمی كه بيش از ربعی قرن بر تمام زنده گی مردم آنجا سايه سنگين و شومش را گستراند و كابوس هايش رويا های چند نسل بعد را آشفته ساخت.

اين چند سطر گويای احوال نويسنده است و خواننده درميابد كه نويسنده چگونه همانند هزاران هموطن دردمندش رنج و عذاب دوری وطن را متحمل شده است و چگونه در كشور همزبان رشته های عطوفت تنيده است كه بالاخره سردمداران رژيم وی را كه هيچگاهی سر اطاعت برايشان خم نكرد، از كشور ايران اخراج نمودند و همه رشته های عطوفتش را در هم ريختند.

باری يكتن از نويسنده گان صاحب نام فارسی زبان آقای حسن محمودی در اعتراض به اخراج نويسنده گان از سوی نظام جمهوری اسلامی ايران و ايجاد فشار غرض فرار مغز ها از ايران چنين نوشته بود:

 

 

 اخراج نويسنده ی فارسی زبان از کشور فارسی زبان ها

 

نويسنده يی که به زبان يک ملت می نويسد به فرهنگ وپيشينه ی آن ملت چيزی می افزايد که در تاريخ آن ملت می ماند. ملت ها و دولت هايی که فرهنگ و زبانشان در نزد آنان ارزش دارد و پيش از آن که به بقای خود بينديشند به بقای زبان و فرهنگشان می انديشند برای نويسنده يی که توليد فرهنگ در خانه ی زبان آنان می کنند ارزش و جايگاه خاصی در نظر می گيرند اما در کشور ما مثل اين که برای انديشمند و نويسنده يی که کلماتش افزوده هايی بر پيشينه ی فرهنگ و زبان فارسی است کمتر ارزشی قايل هستند حرف و حديث در مورد نويسنددگان ايرانی بماند که تکرار گفته های هميشگی است در اين ميان امروز وقتی کتاب تازه چاپ شده ی آصف سلطان زاده را ورق می زدم و چشمم به مقدمه ی نويسنده اش افتاد ديگر يادم رفت که به سبک و سياق جديد آصف فکر کنم. آصف با مجموعه قصه ی نخست خود با نام در گريز گم می شويم نويد نويسنده يی خوش آتيه را داد که بر غنای زبان فارسی خواهد افزود و اين گمان آن چنان گزافی نيست که زنده ياد هوشنگ گلشيری بر آن واقف بود و آصف را تشويق به نوشتن کرد و تا زنده بود آصف دل و دماغ ديگری داشت. آصف هم نويسنده يی زبر دست و توانا و سخت کوش بود و هم کارگری که با تخم چشمش خياطی می کرد تا اگر سويی ماند بگذارد برای نوشتن و به همين خشنود بود.خبر رفتن آصف از ايران زمزمه يی بود که چندی پس از رفتنش با او محو شد و حالا با انتشار کتاب جديدش با عنوان نوروز فقط در کابل با صفاست آن زمزمه را باز به ياد مان می آورد. آن جوان نجيب و کم ادعای افغان در مقدمه ی کتابش گله دارد از روزگار و نه از کس ودولت خاص. درد دل او غمی را در سينه انبان می کند که مگر نمی شد از راهی و تلاشی آصف را در خانه يی که اعتراف می کند آن را سخت دوست دارد نگه داشت. آصف می نويسد که نيمی از عمر خود را در ايران سپری کرده و ايران را دوست دارد و آرزوی ماندن در آن را داشته اما مجبور به ترک ايران شده چرا که افغان ها را از ايران اخراج می کنند. در واقع با غفلت ما آصف از خانه يی که به زبان مردمانش توليد فرهنگ می کرده است اخراج شده است. من از خودم می پرسم که اگر آصف ديگر به زبان فارسی ننويسد يک نوينسده را از دست نداده ايم مگر؟ وبعد خنده ام می گيرد از تصوراتم که نويسنده های توانايمان در آن سوی مرزها دشمن محسوب می شوند و يادم می آيد که سينا در همان روزهای اوليه ی احضارش برايمان پيغام داده بود که لينک نويسندگان خارج از کشور را از وبلاگت بر دار که برايت درد سر می شود و من ماندم مگر می شود من در صفحه ام جايی به اسم نويسندگان داشته باشم و لينک نويسنده ی چون رضا قاسمی را نداشته باشم؟ هشدار سينا را امروز البته  می فهم که بايد او سر همين لينک ها هم بازجويی شده باشد و بهش اتهام زده باشند.آن هشدار سينا نيز بر برخی از دوستان اثر گذاشت و ديديم که پس از دستگيری سينا همه ی لينک ها را بر داشت. می بينم که بد جوری خودمان را به نديدن زده ايم و حرمت نويسنده هايمان را نداريم حالا آصف که بماند. شرح آمدن و رفتن آصف به ايران در مقدمه ی کتابش گزنده تر از قصه هايش در مورد کابل است.

 

 

 آصف سلطان زاده و مكاشفهء هوشمندانهء هوشنگ گلشيری

 

آصف سلطان زاده ساليان زيادی را در ايران گذارند. بی آنكه در نشرات افغانهای مقيم ايران حتا يكبار نامی از وی برده شود. چون وی عضويت هيچ تنظيمی را نپذيرفت و هيچگاهی در سايبان ولايت فقيه نيارميد، از آنجهت با آنهمه استعداد و خامهء رسای كه داشت پشت پا زده شد و به حريم نشرات افغانهای ساكن ايران كه بيشتر دولت ايران تمويل شان ميكرد، راه نيافت.

اما اگر راه يابی وی را به چهار ديوار محافل قصه خوانی هوشنگ گلشيری نويسنده جاويد نام فارسی زبان يك حادثه تلقی كنيم، بيجا نخواهد بود. گلشيری نقش مهمی در اشاعه نام سلطانزاده داشت. فرزانه طاهری گرداننده بنياد كارنامه و همسر گلشيری در ديباچهء نخستين مجموعه داستانی سلطان زاده «در گريز گم ميشويم» به قول گلشيري، سلطانزاده را «ذاتا داستان نويس» خوانده است.

فشردهء رويداد آشنايی سلطانزاده با گلشيری طوريست كه باری سلطانزاده يكی از داستان هايش را ميبرد نزد گلشيری و در محافل داستان خوانی بنياد كارنامه راه مييابد. بعد ها كه گلشيری چند تنی محدودی از نخبه گان آن بنياد را به خانه اش غرض نگرش بيشتر به داستان نگاری فراميخواند كه سلطانزاده نيز در اين جمع حضور دارد. گلشيری با نشرات «آگه» در تماس ميشود و از آنها خواهش ميكند تا زمينه نشر آثار اين جوانان را كه امكانات مالی بخاطر نشر آثارشان ندارند، فراهم آرد. نشرات «‌آگه» ميپذيرد كه سه مجموعه از آثار اين جوانان را در سال به نشر بسپارد. مجموعه داستانی «‌در گريز گم ميشويم» در سال دوم اقبال چاپ ميابد و اين زمانيست كه دگر هوشنگ گلشيری به جاويد نامان پيوسته است. «در گريز گم ميشويم» با استقبال زياد خواننده گان مواجه ميشود. موضوعات بكر، زبان رسای نوشتاری و جذابيت ساختار داستانها باعث ميشود كه «در گريز گم ميشويم» در سال 1380 خورشيدی در رده نخست قرار گيرد و جايزه نهاد داستانی گلشيری را بربايد. سلطان زاده را سال بعد بخاطر افغان بودنش، از ايران اخراج نمودند.

 

 

 شگرد ها و شگرف ها

 

بی شبهه كه امروز ژانر داستانی افغانستان ميرود كه از نردبان موفقيت بالا رود، چنانكه آثار اخير نويسنده گانی چون عتيق رحيمی، خالد نويسا، مريم محبوب، رزاق مامون و آصف سلطانزاده ادعای ما را مهر اثبات ميزند.

در برگشت به موضوع زير بحث ميرويم سراغ شماری از داستان های سلطانزاده:

داستان های سلطان زاده در فورم دقیقی ارایه شده اند و بدان سبب امروزی تر مینمایند. وی برخلاف برخی داستان نویسان دیگر بی آنکه به الهام های فوری اتکا کند، ریاضت زیادی در زمینهء نگارش داستانهایش متقبل گردیده است. عناصر سنت زده گی که بصورت مکرر در نوشته های شماری از داستان نویسان امروزی بکار میرود، در این مجموعه کمتر به چشم میخورد. جستجو و ریشه یابی حقایق که ریشه به دریافت گوشه های تاریک زنده گی مردم زجر کشیدهء ما در طول دهه هفتاد دارد، با درایت در این داستان ها گنجانیده شده است. داستان های سلطان زاده همه فریاد های آمیخته با درد اند، که بازگو کنندهء عصر فاجعه آمیزی اند، که زنجیرهء های از سیاهی اند که دامنهء از معصیت روزگار ما اند و نمایانگر اضطراب های اند که بیش از دو دهه دامن مردم سرزمین ما را رها نکرده و تا کنون نیز دیده میشود که تا هم اکنون نیز کسانی از عصر سیاهی بر کرسی های قدرت چمبر زده اند و تهدیدی اند به سپیدی و نور در سرزمین ما.

شگردهای نگارشی آمیخته با فورم نوین در داستان های سلطان زاده، ما را به بازنگری وامیدارد. در داستان های سلطان زاده با رویهء نازکی از سوریالیزم برمیخوریم که محتاطانه در لابلای داستان ها بکار برده شده اند. نباید از خاطر برد که تجربه های سلطان زاده در زمینه کاربرد عناصر سوریالیستیک و واقعگرایی جادویی در داستان نویسی افغانستان نوپا است و در داستان های شمار کمی از داستان نویسان چنین عناصر به مشاهده میرسد.

توجه کنید به این پاره ها: « بابه نی مینواخت و طبله میزد و با گام های محکم دایرهء صحنه را دور میزد. وقتی درست در زیر میلهء تانک غول پیکر رسید، طبله را روی شال انداخت، تولهء برنجی را به دست راست گرفت و از همان جا از پیش روی تانک، درست از زیر میله، شروع کرد به خط کشیدن در روی زمین. با نوک توله خط میکشید. افسر روسی با تعجب دید که مردم چگونه کوچه دادند و بابه دور تا دور تانک کشید تا رسید سر جای اولش و از آنجا یک خط دیگر به طرف انتهای صحنه، به اندازه سه گام بزرگ. بابه مداری خسته شده بود و حالا هم تمام توانش را به دست ها بخشید و دست ها هم توله را در انتهای خط، در قیر ریزی خیابان فرو برد. یک قوت دیگر و یاد روزهای بخیر که زنجیر را دور عضلاتش میپیچید و پاره میکرد. مردم و مداری جوان بهت زده شده بودند. حتی در ذهن شان هم چنین چیزی نمی رسید. سرباز روسی میدید که چگونه رگ های گردن بابه متورم و صورتش کبود شده بود. در ذهن اش این کار شبیه فشردن دستگاه انفجار دینامیت بود. همگی دیدند که چطور ناگاه زمین دهن باز کرد و تانک را با افسر و سرباز و تیربار سنگین روی آن، بلعید و دوباره این دهان به هم آمد و بسته شد. گویی از اول چنین تانکی وجود نداشته است. فقط جای زنجیر چرخ های آن بود که روی آسفالت خیابان نقش بسته بود و این نشان میداد که روزگاری در این جا تانکی آمده بوده و... » «از مجموعه داستانی در گریز گم میشویم، صفحه 99 »

این داستان گویهء روشنی از کابرد واقعگرایی جادویی است که میتوانش نمونهء موفقی خواند. همچنان در داستان های « داستانِ داستان ها » و «کمیتهء کیفر» که در مجموعه «نوروز فقط در کابل با صفاست!» آمد اند، رگه های از واقعگرایی جادویی را میتوان مشاهده نمود که آنهم با موفقیت همراه بوده اند.

 

 

 تصويرگرايی و اثرمندی های سينمايی

 

داستان یکی از عناصر عمده و سازنده سینما را تشکیل میدهد. رکن اساسی دیگر در سینما تصویر است. چنانکه یکی از مصالحه مهم در داستان نیز تصویر است و نویسنده حالات، عملکرد های شخصیت ها و اشیای مختلف را طوری توضیح میدهد که از آن تصویری در خور ارایه میشود. خواننده این حالات را با اندک ریاضت و عملکرد ذهنش به شکل یک تصویر زنده مجسم میسازد. باری گروهی از نویسنده گان کاربرد تصویر را در داستان حتمی میدانستند. از جمله ادگار آلن پو که نکاتی را برای نخستین بار در مورد داستان وضع کرد، به کاربرد تصویر در داستان اشارهء مستقیم داشته است. اما روایت داستان های سلطان زاده طور دیگریست. از آنجایی که نویسنده خود در زمینه هنر سینما نیز به دلمشغولی های پرداخته است، در پیرایش تصاویر در داستان هایش ماهرانه عمل کرده است. پاره هایی از داستان های سلطان زاده اند که میبینیم چگونه وی از عهده این امر نیز موفق بدر آمده و چنان تصویر هایی ارایه کرده است که خواننده به صورت آنی، بی آنکه منتظر عملکرد ذهنش بماند، تصویر را در مقابل دیده گانش میابد.

« کارد که بالا میرود، تیغهء آن برقی میزند و باریک میشود، و پایین که میاید رو به سینه، باز برقی میزند و پهن میشود و بزرگتر و ترسناکتر و...» « نوروز فقط در کابل با صفاست، صفحه 147»

او هم رفت و سپس سایه اش هم از روی درِ اتاق که باز بود پایین آمد و گم شد.» « همان مجموعه، صفحه104 »

اینسان تصاویر را در لابلای داستان های سلطان زاده فراوان میتوان یافت که با تامل و سلیقهء خاصی در داستان ها جا داده شده اند.

نوشته های آصف سلطان زاده با نگرش و شیوهء نگارشی که دارد یکی از نمونه های برتر نثر فارسی افغانستان است. این بحث را در آینده دنبال خواهم کرد، زیرا نمیشود در این مختصر همه جنبه های کاری نوشته های سلطان زاده را به بررسی گرفت.

 

چهارشنبه، پنجم قوس 1382

تورنتو – کانادا

 

 

صفحهء اول