چودی پروانه

 

به ياد بانويی که جان باخت اما حرمت نباخت

 

ضيا افضلی

 

 

 

عف، عف، عف.....

گويی دود بلندی از دماغ بزرگش ميجهد. درست مثل يك گاو وحشی كه منتظر است رهايش كنند تا بر گاو باز ماهری كه چابك و يك تنه ايستاده است در دل ميدان بزرگ، بتازد.

منتظر است پروانه بيايد. منتظر دختر بی خيالی كه با چشمان عسلی اش همه جا را ميپايد و با چوديی كه تا سرينش امتداد دارد، بازی ميكند، ميايد، ميرود و هرگاه از دم پايگاه مجاهدين در ماركيت مكروريان سوم ميگذرد، مرد عف، عف ميكند. گويی دود بلندی از دماغ گاو مانندش ميجهد. درست مثل يك گاو وحشی.

پروانه لبريز از شور جوانی، با چشمان عسلی اش همه جا را ميپايد و با چودی اش بازی ميكند.

گاو مانند را همسنگرانش  «بچهء اموک» خطاب ميكنند. «‌بچهء اموك» از اين اسمش نه راضيست و نه ناراضی.روزی، وقتی پروانه را می بيند ميخواهد نزديكش برود و زيبايی های چهره اش را بهتر ببيند. در آن حال عف، عف گاو مانندش بيشتر ميشود و دندان های زردانبوه اش از لای دو لب سياه سوخته اش بيرون ميزنند.

باری در آن حال پروانه احساس خطر ميكند و به همراهش ميگويد:

ـ از نگاهان اين مرد نفرت دارم. زمانی كه بسويم ميبيند نوعی ترس مرا در بر ميگيرد. ببين چی كثيفی است و چه لباس گنديدهء به تن دارد و چه چهرهء كريه.

همراهش بسوی «بچهء اموک» مينگرد و چندش آور رو برمی تاباند و به پروانه ميگويد:

ـ‌ برويم، كوشش كن ديگر اينطرف ها نيايی. از نگاهانش نيت پليد فوران ميزند.

ـ نميايم!

 

«بچهء اموک» دم يك شام ميرود ساختمانی را كه پروانه درآن زنده گی ميكند ديد ميزند. تفنگش در دستش است. سرد و سنگين. روی سنگی مينشيند و به پنجره يی در طبقه پنجم زل ميزند. در سايه روشن نور فانوسی كه در اتاق ميسوزد، سايه پروانه را بر ديوار تشخيص ميدهد كه با چودی اش بازی ميكند.

«بچهء اموک» بی خود ميشود. تفنگش را برميدارد و سی و دو گلوله  نثار آسمان ميكند.

يكی از همسنگرانش كه شبيه هيولاست،با دهان هميشه كف پر، شبيه معتادان تحت مداوا، نفس سوخته از راه ميرسد و ميپرسد:

ـ‌ بچهء اموك خيريت بود؟

ـ هان، خيريت اس، شاديانه فير كدم!

 

«بچهء اموک» نشسته است دم پايگاه و چرس دود ميكند. به پهلوی تفنگش آرام دست ميكشد. خنكی فولاد، زنگ دلش را ميكند. با خودش می انديشد:

ـ‌ تفنگ همی، زور (‌ قدرت )‌ همی، چرا تا امروز از خود نساختيميش. فلك هم دممه گرفته نميتانه. تا حالی كه نشد اما امروز به زور خدا حتمی ميشه.

يكباره جلالی ميشود. از جايش برميخيزد وعف، عف كنان بسوی بلاكی ميرود كه پروانه با خانواده اش در آن زيست دارند.

از زينه های ساختمان بالا ميرود تا ميرسد به طبقه پنجم. با مشت به دری ميكوبد. زن گيسو سپيدی در را ميگشايد. زن گيسو سپيد از هيكل رعب آور «بچهء اموک» وحشت ميكند. آسيمه سر عقب عقب ميرود و با زبان الكن ميپرسد :

ـ‌ چی... می می می خواهی؟

«بچهء اموک»‌ يك گام به درون ميخزد.

ـ‌ پروانه كجاس ؟

زن گيسو سپيد به تفنگ «بچهء اموک» چنگ مياندازد.

ـ‌ وای، پروانه نيس، پروانه ره چی ميكنی او حيوان پست؟

تلاش زن گيسو سپيد بی آنكه اثری ببخشد، با ضربهء قنداقی كه به سينه اش ميخورد خاتمه مييابد.

ـ‌ پيره زن!  كتی تو كار ندارم، بروگمشو، مردنی.

زن گيسو سپيد نالهء كوتاهی سرميدهد و در گوشه يی ميغلتد.

پروانه با شنيدن  نالهء مادركلانش به راهرو ميايد و با ديدن «بچهء اموك» كه با شتاب بسوی او مييايد، به اتاقی پناه ميجويد و در را از عقب ميبندد. «بچهء اموک» در را با ضربت پا ميشكند و بداخل اتاق قدم ميگذارد. پروانه همانند يك چلچلهء داخل قفس اينسو و آنسو ميرود و تلاش ميكند از چنگال خشن«‌ بچهء اموك»‌ در رود. « بچهء اموك» رها كردنی نيست. عف، عف ميكند. درست مثل يك گاو وحشی كه حالا شكارش را در مقابلش دارد. باری دست می اندازد تا پروانه را بگيرد كه دستش گوشه يی از پيرهن پروانه را ميدرد و قسمتی از جسم پروانه را برهنه ميسازد. «بچهء اموک» بيشتر تحريك ميشود و به تلاشش شدت ميبخشد. پروانه كمك ميخواهد و چيغ ميكشد: 

ـ  اگر يكبار ديگر دست كثيفت به من تماس كند خودم را پايين می افگنم.

«بچهء اموک» بی توجه به گفتهء پروانه تلاش ميكند او را به چنگ آرد. پروانه در بالكنی را ميگشايد و بر لبهء كتارهء سمنتی می ايستد. «بچهء اموک» وقيحانه دنبالش ميكند. در آن هنگام پروانه خودش را كاملا در محاصره مرد گاومانندی ميابد كه عف، عف ميكند و چشمان خون گرفته اش را دوخته است به تكه های عريان جسم وی.

پروانه همهء غضبش را در لای چند واژه و دشنام ميريزد برسر « بچهء اموك»

 «بچهء اموک»‌ از غيض بخود ميپيچد و به قصد بدست آوردن پروانه تقلا ميكند:

ـ ای دختر كمونست، تو بر مه حلال هستی، تو مال غنيمت هستی كه به مه تعلق داری!

پروانه در يك لحظهء كوتاه تصاويری از گذشته اش را مينگرد كه از پيش چشماش رد ميشوند. دوستانش، خانواده اش، دانشگاه، شهر و  او....

«بچهء اموک» به نيم متری پروانه ميرسد و پروانه با يك جست از كتاره سمنتی بالا ميرود و نگاه حسرت بارش را برای يك لحظهء كوتاه به صورت كريه «بچهء اموک» ميدوزد كه با تقلا ميخواهد وی را به چنگ آرد. اندك ترحم را در چشمانش نمی يابد. ناخواسته خودش را رها ميكند و دست «بچهء اموک» در هوا خالی خالی ميماند.

 

شياری از خون از دو سوی دهان پروانه شر ميزند و ميرود بسوی گوشهايش و از آنجا راه باز ميكند بسوی زمين خشكی كه معلوم نيست، تا چه زمانی خون خواهد نوشيد. ديگر از چشمان عسلی خبری نيست و شور زنده گی در آن ها خفه شده است. چودی پروانه نيز آميخته با خون است و كسی نيست كه با آن بازی كند. 

 

پـــــايـــــــان

 

 "بچهء اموك" به لهجه ساكنان جنوب هندوكش
 
يعنی پسركاكا (پسرعمو)   

 

 

صفحهء اول