ترانه جوانبخت

 

 

 

 

 

از تـــــرانه جوانبخت

 

فصل عشق

 

دوباره كوه نگاهی به عرش خواهد كرد

دوباره سايه هم آغوش نور خواهد شد

و زمين، تشنه گاه معنی عشق

و درختان، حضور وحدت سبز

دوباره چلچله از فصل عشق خواهد گفت

دوباره واژه غزلخوان بوسه خواهد بود

و شعر، زمزمه راهوار انسانی

و دست خاطر ما حلقه هاي بيداری

دوباره  پنجه خورشيد جلوه خواهد كرد

دوباره آينه ها غرق نور خواهد شد

و زندگي  طپش آشنای قلب يقين

و رنگ باور فردا طلوع آزادی

 

 

گوهر سكوت

 

اگر اين گوهر سكوت نباشد

شعر هم می ميرد

اگر اين تشنگی جان من از عشق نباشد

شعر هم ناكام است

چون سرآغاز من از لطف شب احساس است

چونكه شعرم غزل پرواز است

چون دلم هم قدم باران است

مگر اين چشمه كه در من به سخن می جوشد

همنفس فردا نيست؟

پس چرا واژه من در غم تكرار بماند؟

شعر من مرثيه از جور خزان

بر تن اين باغ بخواند؟

اگر اين گوهر سكوت نباشد

اشك من همنفس شعرم نيست

شعر من چشمه جوشانم نيست

بايد اين قصه بماند كه در آن

شعر من از عشق بگويد

دل من همدم اين ديده بگريد

نفسم با گوهر شعر هم آواز شود

تو مرا ای غزل واژه به فردا بسپار

تو مرا ای رخ آيينه  سخنها بنويس

تو مرا زمزمه فردا كن

تو مرا سهم اقاقيها كن

تا من ازشعر بگويم

شعر هم از غم من

تا من از عشق بگويم

عشق هم از دل من

كه سحر بال گشايد

غم فردا برود

گل احساس برويد

شعر تا عشق به كام است بماند

قلبها راهی فردا باشد

 

 

تـــقــديــــر

 

انگار كه تقدير گفته بود

انگار كه يك جا نوشته بود

آن شب كه تو با من يکی شدی

آن شب كه شعر من به تو از سهم زندگی

خود آمده در خلوت ما قصه ها نوشت

آن شب كه تو از راز دلم باخبر شدی

از آرزوی آمدن فصل ديگری

وقتي كه فقط گوش افق

از تب پرواز بشنود

وقتی كه عشق، زمزمه واژه ها شود

وقتی  نگاه رهگذران با غم هم آشنا شود

وقتی  زلال آينه ها سهم هم شود

انگار كه تقدير گفته بود

انگار كه يك جا نوشته بود

من بايد از اين محنت فردا به تو می گفتم

 

 

 


 

 

 

 

 

صفحهء اول