جمع پريشان

 

سيد طيب جواد

 

سال 2002 عيسوی

کليفورنيا

 

 

 

به مجرد رسيدن به خانهء دوست، از آمدن پشيمان شدم. دوست صاحبدل و گرمجوشی دارم با خانهء بزرگ بر فراز تپه ای در حومهء سانفرانسيسکو. پيام داده بود که بيا! و آن شب من، به خيال اينکه باز ماهتابی، شعری و سکوتی خواهد بود، خسته و مانده ازتلاش روزانه، راهی خانهء او شدم. اما اهل مجلس را که ديدم، دل ماندن نماند، اما پای بازگشت هم نبود. به تاريکی خانه که عادت کردم، چشمم روشن شد. ديدم که در ميان صاحب نظران و صاحب غرضان، جمعی از فرهنگيان کشور هم نشسته اند، لابد آن دوست گرامی خواسته است که با يک کرشمه دو کار برآيد. هم فرصت شنيدن شعری باشد و هم مهلت دادن شعاری. نشستم، اما با نگاهی نااميد و تلخ به دوستم رساندم که من عاجز را چرا در اين مجلس کلان ها خواسته ای. فهميدم که فهميده که نافهميده آمده، و حالا گير مانده ام. هر لحظه به سر دوپا ميشدم که برخيزم، بهانه ی بتراشم، دو پا دارم و دو پای ديگر قرض کنم و چهارنعل به خانه بروم، اما شرم حضور مانع ميشد.  بر شانهء خود لگد می کوفتم که بنشين و از محضر دوستان کسب فيض کن و از حال و احوال افغانستان هم خبر شو. لبخند مهربان چند دوست  با فرهنگ و فرهيخته مرا کم کم آرام ساخت، خداوند در برابر بسی چيز ها که از ما در طی ساليان اخير گرفته است، چند نعمت هم به ما ارزانی داشته است؛ مثلاً در ازای اينکه در طی نيم دههء اخير، ما در داخل کشور يک سياستمدار با فرهنگ نداشته ايم، در خارج، همه فرهنگيان ما نام خدا سياستمدار شده اند. بايد «ان يکاد» بخوانيم واسپند دود کنيم بر اين همه داکتر و مهندس و انجنير که بجای ضايع کردن وقت گرانبهای شان برای تحقيق در رشته های مسلکی، نشسته اند، خون دل  و دود چراغ خورده اند، خارج از رشته و موضوع، ده ها مقاله بلند بالای سياسی نوشته اند و آنرا با صدای خودشان در روزنامه ها و مجله های غربت نشر کرده اند.

در يک گوشه ای زمين دوست صاحب خانه ام، آبگير شفافی است، که گاهی در کنار آن به شکار ماهی و مرغابی ميروييم. من که هميشه آب خود را پف پف کرده ميخورم، برای احتراز از گپ های سياسی، از دوستم احوال ماهی ها و مرغابی های آبگير را ميپرسيدم که مرد موقری که پهلوی من نشسته بود، و من تا حالا فقط متوجه ريش توپی و بوی بسيار خوش عطر قيمتی او شده بودم، با روزنامهء لوله شده ی به زانو زد و پرسيد: صاحب شما اين شمارهء وال ستريت جورنال را ديده ايد؟

من که نمی خواستم سر سبد مار باز و بحث سياسی شروع شود، فوری و مختصر گفتم که نه صاحب، کور شوم اگر ديده باشم.

اما آن مرد خوش لباس مجال نداد، گفت: شمارهء ٢٧ مارچ است، نوشته که در کابل مردم چون توان خريدن کلاه را ندارند، خريطه های پلاستيکی به سر خود می کنند، خنده دارد.

من چون حکم شرعی حلال و يا حرام بودن خنده را  در آن هفته هنوز نشنيده بودم، از روی سياست خنده نکردم که تا مستحق دُره نشوم و برای اينکه گپ را تير کنم، گفتم بلی دورهء سر لوچ ها تير شده حال نوبت پای لچ هاست. خوشبختانه دستی از غيب آمد و يکی از مهمانان مرا از معصيت نجات داد، .گفت: اين کافر ها هم ما را يله نمی دهند. چمچه و چراغ برداشته و زير ريش طالب های کرام شمع روشن می کنند. اين ها ديده ندارند که مسلمان آرام باشد و اسلام ترقی کند. وقتی طالب ها نبودند و روزانه صدها زن و بچه به زور گريختانده ميشد، اين اخبار ها در کجا بودند؟ اين خبرنگاران همينقدر فکر ميکنند که هر قدر بر ضد طالب ها تبليغ شود، هر قدر که آنها تجريد شوند، به همان پيمانه افراطی و راديکال ميشوند. هر وطنه رسمش و هر گوسفنده پشمش، اين غربی ها به خوی و بوی ما مردم آموخته نيستند.

صلاح من، مثل اکثر مردم ديگر، در سکوت بود. اما چون آن دوست مهمان اصرار کرد که اين يک نهضت الهی مردمی  و يک انقلاب الهی است، من طاقت نيآوردم، صد دل را يک دل کرده کوتاه گفتم:

ـ بلی اين نهضت واقعاً الهی است، چون اسرار آن را غير از خداوند تا هنوز کسی ديگر پوره نمي داند.

دوستی که اخبار وال ستريت جورنال را در ميدان انداخته بود، از داغ شدن صحبت ترسيده، مصلحت جويانه گفت:

هيچ کس بی دامن تر نيست اما پيش خلق

باز می پوشند، ما بر آفتاب افگنده ايم

فکر کردم که اين شعر او کار را خراب تر خواهد کرد، اما خوشبختانه يکی از نيکويی های شعر، ميان ما شرقی ها اين است، که اگر بدانيم و يا ندانيم، آنرا می پسنديم، هر قدر که معنی شعر را ندانيم، آن را بهتر و بيشتر می پسنديم، مگرمحبوبيت بيدل در ميان ما از چی رو است؟

شعر مهمان را همه پسنديدند.

يکی از مهمانان گفت از انصاف نبايد گذشت که حکومت نو امنيت را بر قرار کرده اند و به زودی آبادی و آرامی کامل را خواهند آورد.

و استاد دانشمندی که من به او ارادت فراوان دارم و دام الله تعالی عمره و عزه ( من گاهی بعضی اصطلاحات فرنگی و عربی را به صورت اصلی، بدون ترجمه می آورم، اين اصطلاحات قابل ترجمه است، اما ترجمهء آن قابل نشر نيست) با سرفهء سبکی همگان را به خاموشی واداشت. در صحبت آن پير مرد سخن سنج و سخنور طرفه طنزی نهفته است که از که ِ تا مه ِ همگی آن را دوست دارند: بلی خداوند همه نعمت ها را به يکباره به بندگانش نمی دهد. در طی اين بيست سال اخير ذوالجلال مجاهدين آزاديخواه را برای ما داد که يک ذره هم در بند آبادی نبودند، حالا خدواند طالب های آبادی خواه را بما ارزانی داشته است که هيچ پروايی آزادی را ندارند. شکر بايد گذاشت، هر چيز به نوبت مقررش برای ما ميرسد. يکی ميان حرف او افتاد که استاد دُر گفتی، گره به پيشانی فراخ صاحب سخن افتاد، ناراحت و خاموش شد من از اين پير نکته دان آموخته بودم که هيچ چيز بيشتر از«تصديق بی وقوف» و «سکوت وقوفدار» صاحبدل را دل زده نمی کند.

تا پاسی از شب پير ما لب از لب نکشود. از ميان مهمانان مثل اينکه کسی دريافته بود که پير چه می گويد، با لحن معذرت خواهانه ی گفت:

برادر ها عجله کار شيطان است. صبر کنيد، همه آزادی ها انشاالله تأمين ميشود. اين زور و فشار موقتی است، اگر خداوند بخواهد به زودی کار احداث پايپ لاين گاز شروع ميشود، شما باور کنيد که به مجرد شروع پروژه، افغانستان از خاک می خيزد، مردم زر درو می کند.

شکم مردم که سير شد کل گپ ها و مشکلات حل ميشود. حالا خدا خواسته و بخت دروازهء خانهء ما را ميزند، ما چرا خود را شق کنيم و دروازه را باز نکنيم. حرف او مرا به ياد محمد علی پادشاه در مصر انداخت.  چون نقشهء پروژهء حفر کانال سويز را به او پيش کشيدند، دست رد به سينهء طراح آن زد و گفت اگر خداوند ميخواست خودش اين کانال را مي کند. اگر خداوند ميخواست منابع زير زمين نفت و گاز ترکمنستان را در کراچی خلق ميکرد تا ماهم از جنجال بی غم و زير دست و پا نمی شديم. جرئت نکردم که بگويم اگر يونوکال بخواهد....

استاد ما با تأنی جواب داد: حکومت و انقلاب که شما ياد کرديد، اگر مشکلاتی را که خود خلق کرده است، حل کند، بلا کرده است. کی به آنها گفته که به  ديگرمشکلات غرض بگيرند، به ديگر چيز ها دست نزنند، بهتر است. و بعد سرش را از راست به چپ چند بار آهسته تکان داد. شايد فکر می کرد که گفتن اين حرف ها مثل ياسين پيش کلّهء آن مهمان است.

مهمان ديگری که لباس گرانقيمت ايتاليايی پوشيده بود و ريش مبارک او درست يک قبضه بود، رشتهء سخن را به مهارت به دست گرفت. من او را چند بار درمحفل دوستان ديده بودم. آدمی است که هم با گرگ دنبه ميخورد و هم با چوپان گريه می کند. به قول مولانا مگس را رگ ميزند.

تسبيح شاه مقصودی بسيار خوشرنگ و ظريف می گرداند، شراب خوب ميشناسد، به تعبير صائب، تسبيح در کف، توبه بر لب و دل پر از گناه دارد. در هر جا خودی نشان می دهد، اما خدمتی را متعهد نيست، او شمرده گفت: برادر ها این مسايل بسيار پيچيده است. دست خارج است. من در جريان همه مسايل قرار دارم. من در خاطرات خود همه اسرار را نوشته کرديم. چاپ خواهد شد. مسألهء داد و ستد اقتصادی و رقابت سياسی است. من ديگر حرفهای او را نفهميدم. به ياد شعر سهراب سپهری افتادم. برّه ء سفيد و بی پروايی را ديدم که پوقانه می خورد.

به زحمت از آن فکر ها خود را بيرون کردم، گفتم: اين رقابت ها و قرابت ها چه تازه گی دارد، مگر از قديم نبوده؟ بيست سال پيش روسها از ترمز به کابل و بالعکس از کابل به ترمز يک سرک دو طرفه کشيدند اول يک طرفش که از ترمز به کابل ميامد مهم و ستراتيژيک بود، و روس، از آن آنقدر استفاده کردند تا جان شان برآمد، حالا طرف ديگر آن که از کابل پس به ترمز ميرود مهم شده ميرود. از غير نه ناليم، کبودی آب از سيلی موجهای خودش است. حرف من مثل اينکه تيشهء مهمان ديگری را دسته داده باشد گپ را بجای باريکتر کشانيد. جوان تنومند و برومندی که هميشه کلاه نمدی خاکی رنگی که فصل آن کاملاً گذشته، می پوشد و در زمان يکی از حکومات مستعجل و ائتلافی آخر هم آدم روشناسی بود، بسم الله کرده گفت: برادرها مردم مسلمان و مجاهد را ملامت نکنيد، و بال دارد. گناه رژيم های گذشته است، همو رژيم ها بود که پای خارجی ها را به ملک ما باز کردند، من دانهء انگوری را که برداشته بودم، دوباره به کنار بشقاب ماندم، دلم پيچ ميداد صلاح من در سکوت بود، باری در يک محفل ديگر من از غارت و تباهی، موزيم و آرشيف شکايت کرده بودم، اين جوان برافروخته شده بود و گفته بود که اين گناه رژيم های سابق بود که آرشيف را در کنار مقر صدارت و موزيم را در پهلوی قصر ستراتيژيک دارالمان ساخته بودند. و کرت آخر، آن گاه که قوای حکومت در کابل شکست خورد و فرار کرد اين جوان در محفلی می گفت که يلان و تهمتنان ما موقتاً برای حفظ منافع عليای کشور، پايتحت را يله کرده اند. من به شوخی گفته بودم که شايد دقيقتر باشد اگر بگوييم که منافع عليای کشور و مصالح جهاد ايجاب ميکرد که شما خود را موقتاً شکست بدهيد و يک عقب نشينی تعرضی و قهرمانانه کنيد. او رنجيده بود و با من مثل سابق با محبت گپ نمی زد. نميخواستم آن دوست بيشتر برنجد، به تقليد از مردم هوشيار سکوت کردم.

دانشمندی ديگری از اهل مجلس که دريکی از دانشگاههای حوزهء خليج سانفرانسيسکو سياست تدريس ميکند، دو اثر ارزندهء در باره حقوق بشر در افغانستان نوشته است و فارسی و پشتو را با زحمت فراوان اما انگليسی را مثل بلبل صحبت می کند، و حالا طرفدار بسيار جدی طالبان است، حرف های آن جوان را تحمل نکرده، مثل اسپند که به روی آتش بی قرار شود، گفت:

برادر تو برابر دوغت پاغنده بزن، شما مردم اينقدر خرابی کرديد که پيش از آن که نام رژيم های گذشته و حال را بگيريد، بايد يکبار دهن تان را آب جاری کنيد، تا وقتی که آن حکومت بدست شما بود، حال مردم افغانستان حال رحمان جهود بود و در وقت شما آب خوش از گلوی کی پايين ميرفت؟ من در رشتهء حقوق بشر تدريس ميکنم، برای من گزارش های مستند از خلاف رفتاريهای شما بر ضد حقوق بشر رسيده است، من خبر دارم که شما طالب های کرام را به اسارت می گيريد، لت و کوب می کنيد، شکنجه می کنيد، حتی مجبور می کنيد که فارسی ياد بگيرند.

سکوت سنگينی در اتاق افتاد، تفرقهء زبانی مصيبت بزرگی در ميان ما شده است. جوان کلاه نمدی با لحن خشمگينی جواب داد که ماهم اسناد قاطع داريم که شما همرای اسيرهای ما پشتو حرف می زنيد. اکثر مهمان ها از خجالت به زمين گور شده بودند. اين چی مصيبت است که بر سر مردم ما آمده است؟

من سالها از همين استاد دانشمند که به ادعای خودش« سيکولر» است و از بيخ و بته فارغ از همه عصبيت های قومی و تباری مذهبی است، درس آزادی و برابری گرفته و از حرمت بانوان و ضرورت تحصيل نوباوه گان شنيده بودم و باهم روزها زحمت کشيده اسناد و شواهد نقض حقوق بشر و خلاف رفتاری های عساکر شوروی و پسان تر حکومت مجاهدين را جمع کرده بوديم، و حالا وقتی گزارش های نظير آن را برايش نشان ميدهم، می گويد بيخی دروغ است. تبليغات منفی است راستی شايد هم ما صحيح خبر نداريم. واقعاً در افغانستان زن ها خود را سنگسار و از تحصيل محروم می کنند و شق می کنند و خانه می نشينند تا طالب ها را بدنام کنند؟ شايد طرفه تر اينکه همين استاد دانشمند در طی ساليان شصت و هفتاد از هواداران به اصطلاح خودش، جنبش های انقلابی چپ بود. و هنوز هم در جاييکه افغان ها نباشد، تچپچپ( تظاهر به چپ گرايی، چپ نمايی) می نمايد و چنان نشان ميدهد که اهل بخيه است. اما اگر افغان ها باشند ازسر ديگر گز می کنند.

در يک محفل همين مرد دانشمند گفت: که اگر فضيلت تمام رهبران افغانستان پنج هزار سال اخير را در يک پلهء ترازو بگذاريد، و فضايل شورای رهبری طالبان را در پلهء ديگر، پله طالبان کرام سنگين تر خواهد بود. بعد نگاهی به من کرد که گويا چون دم ندارم بايد سری از روی تاييد تکان دهم.

خدمت عرض کردم که شما با اين سابقه و تجربه يقيناً دروغ نمی گوييد. و آن پله سنگين تر خواهد بود. اما من مطمئن هستم که ترازو يک خرابی و نقص بزرگ تخنيکی دارد.

راستش را بگويم، من ميان اين داکتر و استاد روشنفکر و آن بنياد گرايی که در کشتی طوفانی از خدا مرگ می خواست، هيچ فرق نمی بينم. گويند کشتی تفريحی بزرگی در دريايی طوفانی يک لبه شد، بيم مرگ بر همه افتاد، امريکايی ها زانو زده و نزد حضرت عيسی دعا می کردند که کشتی را از غرقه نجات دهد، يهودان دعا می کردند که حضرت موسی وسيلهء نجات آنها شود، يک بنياد گرای انقلابی، مردانه ايستاده بود و با مشت گره کرده می گفت: يا الله، تمام اين کافرها را همراه کشتی غرق کن، من بندهء مخلص هم صدقهء سرت.

شب دراز بود و قلندر هم بيکار. من حوصله شنيدن و هوای گپ زدن نداشتم، مرا اين غم بود که اگر در اين سيلی که در وطن ما افتاده است، هر فرهنگی و روشنفکری گليم خود و تبار خودش را از آب بکشد، دست غريق را، دست ملت را، چه کسی خواهد گرفت؟

 

 

 

 صفحهء گذشته