صنم

 از آلمان

 

 

 

به استقبال شعر شراب نور (بهبهانی)

 

انتطار ....

 

زسوز سينه من نبض آسمان طپيد

ابـر دل شــد به رهــت باريد بيا

ز بس آيينه رنج ز رخسارم خواند

ز غصه آيينه شکست و رنجيد بيا

به دشت خاطر سردم پای بمان

به آسمان خيالم ای اختر اميد بيا

نيآمدی که بينی گل فرش قدمت

چـو برگ پرپرشـد و خشکيد بيـا

ز عضوعضوم ميشنوم من اين ندا

سينه چاک مرا نفس بلب رسيد بيا

عهد و پيمان دلت با دلم از ياد مبر

"دلم ز سينه بيرون شد ز بس تپيد بيا"

هزار و يک شب هجر ما بپايان نرسيد

شـــرار اشکهايم داسـتان گرديد بيـا

 

 

............................. 

مرا ببر ...

 

مرا ببر همگذر باد

مرا ببر

از اين وادی سراب

ديگر نمی خواهم

كه

خاطره ها آيدم به ياد

ديگر نه آتش است و نه سوزشی

ديگر نه حسرتی نه خواهشی

تا كی ز سينه سرايم

فرياد فنای خويش ؟

تا كی پنهان كنم بخنده

اشك های خويش ؟

مرا ببر همگذر باد !

ميخواهم قلبم را

بی دغدغه

بسپارم به خاك .

 

 

 

 


 

 

 

صفحهء اول