سفرنامه بنف (آلبرتا)

دوم اكتوبر تا سوم نوامبر 2003

 

 

 

 

ماه در نگين

و نگين بر انگشتر كوه

 

 

صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

 

فرودگاه ريجاينا

در نزديك به سه سالی كه در كانادا استم، هنوز گوشه‌ های ”آفتاب‌ برآمد” و ”آفتاب نشست” اين جغرافيای يله در فراسوی نيمه تاريك مهتاب افغانستان را درست نيافته ام. اين دشواری پيش از آنكه ريشه در گردش و گستردگی زمين داشته‌باشد،‌ در گمشدن و دور افتادن من دارد؛ منی كه در چهل‌ و‌ چند سال ميان كلبه كوچك پدر، هرگز بيشتر از دو دريچه نديده بودم: يكی به سوی سپيده دم و ديگری رو به شام.

 

نيز همواره از خود ميپرسم آيا الكترون رها شده از مدار، سرگردانيی خوشايندش را در آرامش بستر اسفنجی دستگاههای زيبای هيچ لابراتواری به خواب خواهد ديد؟ تا پاسخ به اين پرسش ”نه” باشد، هرگز خود را به گناه سمت نشناسی در برونمرزها نخواهم كوبيد.

 

پرواز

تيغ پره های چرخان بال هواپيما در سويی كه من نشسته بودم، چنان يكريز و پياپی آفتاب را شقه شقه ميكردند كه ميتوانستم زمين و آسمان را از ميانه بهتر ببينم. چند نيزه بالاتر آمديم و دريافتم كه اگر آزردن خورشيد از چنين تيغها بر می آمد، تاريك انديشان بلند پرواز سالها پيش جهان را به يلدا مينشاندند تا آفتاب گواه كارنامه های ننگين زمينی شان نباشد. آنها نه شايد، بايد، دستگاه سانسور را نيز آن بالاها ميبردند تا فردا كسی نتواند ”تاريخ قتل عام گلها” را بر كتيبه آتشين خورشيد كه هيچ، بر خاك خشك ماه بنويسد. 

 

نميدانم كدام سو ميرفتيم ولی با هر چرخی كه هواپيما ميزد، ”آفتاب برآمد” و ”آفتاب نشست” گمشده من آشفته تر ميشدند. افزون بر آن، انبوه يادهای دلخراش بود كه پيوسته در من طلوع يا غروب ميكرد.

 

مرگ بيدوست زيستن

خوب ديدم كه سوی آسمان شدن دلهره آورتر از زير زمين رفتن است. هر چه فراتر ميرفتم، همای هراس پنهانی بر سرم سايه (روشنی؟)  می افگند و ته‌ نشين ‌شده‌ ترين خاطره‌ های گذشته را پيش ديدگانم می آورد: ياد آنانی كه ديگر نيستند و زندگی چقدر آنها را ميزيبيد، و ياد رفتگانی كه اگر ميبودند، ماندن شان زندگی را چقدر می آراست. ناگهان ياد يار از دست رفته يادم آمد كه اگر چشم باز ميكرد و زنده‌- مرگی دوستانش را ميديد، شايد به اندازه شكيب زير شكنجه ما از مرگ خويش اندوهگين ميشد.

 

راستی در روزگاری كه ”عقاب جور كشوده است بال در همه جا/ كمان گوشه نشينی و تير آهی نيست”،  زندگی، اين جزيره نمای دلتنگ، زيستن را می ارزد؟

 

Alberta

همواريهای چشمرس رفته تا پای سلسله كوههای راكی خفته ترين آرزوهای اسپ شدن را در نهاد آدم تازيانه ميزد. از آن پنجره كوچك ميديدم كه دشت چه آهوانه ميدود تا به پای كوه برسد. هر چه از شتاب هواپيما كاسته ميشد، تيغ پره ها بار ديگر با گستاخی چرخان، و گويا به سود ديدگان من، آفتاب را يكريز شقه شقه ميكردند.

 

آميزه روييدنيهای زرد‌ نشونده و سبزهای خزانديده دشت و كوه آرميده در پاييز را بهارانه نشان ميداد. از بالا خزان پيش از آنكه برگريزان باشد، برگ افشان بود.

 

ناشناسی كه پهلويم نشسته بود و چهره اش همانندی غبار آلودی به اكتاويو پاز داشت، و من گمان برده بودم كه چه كوله بار سنگينی از خموشی را از ريجاينا به شهر ديگر ميبرد، گفت: ”وقت شهرهای ريجاينا و كلگری با هم يكيست”.  از بس شنيدن اين نكته برايم گوارا آمد، نزديك بود به جای ”هان”، ”راستی؟”، ”نميدانستم” و ...، بگويم: ”سپاسگزارم...”  گفتم: ”پس ناگزير نيستم ساعتم را به پذيرش دروغی وادارم.” او خنديد و با خنده اش نشان داد كه كوچكترين همانندی با پاز ندارد.

 

فرودگاه كلگری

اين بار هواپيما بر خط نقطه چين فرودگاه ميدويد، فرودگاهی كه آشكارا از دشت ربوده شده بود؛ شايد مانند كوتاهه زندگی كه پيرمرد آزرده دل و زن ستيز تاريخ آن را ”بريده يی از بيكرانه مرگ” ميدانست.

 

خاموش شدن آوای يكنواخت برخاسته از ريجاينا، از رقص واماندن تيغ پره های خورشيد ستيز، باز شدن گرههای آهنين كمربندهايی كه ما را به جاهای كوچكی بسته و وابسته ساخته بودند، پايين و بالا شدن درب قفسه ‌ها، ايستادن و پياده رفتن روی زمين، يكی پی ديگر به سفر هوايی مان پايان دادند.

 

راهپيمايی آرام و دور و دراز در دهليز و راهرو سرپوشيده كه از يگانه دروازه هواپيما آغاز ميشد و به گروهی از چشم به راهان ايستاده در آنسوی فرودگاه ميرسيد، ما را به بيگناهترين مارش كنندگان غير سياسی جهان مانند ميكرد.  

 

تاريكيی سپيد

شام رفته بود. اين بار شهر را از بلندای منزل شانزدهم هوتل ميديدم. ميدانستم ايستادن كنار كلكين آنجا دهن كجی بيهوده يی است به چكادهای سلسله كوههای راكی، ولی تماشای شهر گيراتر از آن بود كه ناديده گرفته ميشد. پاييز سيمای كلگری را در پرتو نيون سپيدتر می ‌آراست و پژمردگی را از روی برگها چنان برميچيد كه گويی آب يا خواب خستگی را.

 

ديدار آشنايان

فردا روز را از تالار بزرگی آغاز كرديم. نزديك به پنجصد بيننده و شنونده – نماينده بيشتر از چهارصد سازمان وارسی به آوارگان و پناهندگان جهان در كانادا - در برابر گرداننده برنامه National Settlement Conference گوش و چشم شده بودند.  

 

آنجا ميشد ناشناخته ترينها را به نام صدا كرد، زيرا نام و نشان همه مان مانند گناه يا بيگناهی، آويز گردن ما بود. از همين رو، با ديدن نامهايی چون نوريه جان الفی، محمد سعيد مختارزاده، عبدالحكيم ناظم، و ...، به جايGood Morning  ميگفتيم: ”سلام”.

 

از شنيدنيهای آن روز، سخنرانيهايDenis Coderre  وزير امور شهروندی و مهاجرت، هارون صديقی گرداننده انجمن قلم و دو تن از پناهنگان عراقی و كنگويی بود.

 

دوست هندی تباری به دنبال افسانه تكاندهنده آوارگی خانواده اش، با فرستادن شوخيهايی به نشانی باشندگان روزگار پار و پيرار تاريخ كانادا، اندوه همه را زدود. او در پايان افزود: ”آنانی كه ميگويند كانادا از نياكان ماست، بايد بدانند كه كريستف كلمب سرگردان، من تيره بخت تيره پوست را جستجو ميكرد، ولی اشتباهاً كسانی را يافت كه از بركت ”عوضی گرفته شدن” ديروز، هنوز نام هندی مرا به دوش ميكشند!”

 

Banff

پس از كنفرانس كلگری راهی بنف شدم. اين بار همسفر كنار دستم جوان آراسته و آنچنان اطوكشيده بود كه ديدارش ميتوانست بد ذوقترين بيننده را نيز به ياد پشتی چهارم نشريه‌های ويژه مد سال اندازد. و من كه با خود سنجيده بودم گفت و شنود با چنين همراهی راه كلگری تا بنف را چه كوته خواهد ساخت، چه كور خوانده بودم! او از همان ايستگاه آغاز، مرا چنان نديده گرفت گويی اصلاً وجود نداشتم. 

 

پس از چندين خم و پيچ، و هيچ شدن در پيشگاه كوههای راكی، دانستم كه ديگر نبايد راه درازی در پيش داشته باشم.

 

گذشتن از روستای كوچك Canmore پا گذاشتن در گستره بنف بود. جغرافيای نديده بنف را همانگونه كه شنيده بودم، از شگفتيهای روی زمين يافتم. زيبايی سنگين كوه ريشه در آب و خاك دامنه اش داشت. سبزی درختزارها زمين را نميگذاشتند كه به خود مانند باشد. راهها به نردبانهای بهم بافته ميماندند و گام به گام هر پايينی را به بالا رهنمون ميشدند.

 

بنف در دامنه هايش به باميانی ميماند كه در ديدگان بودا رخشيده باشد، و  اندكی بالاتر به قرغه بی تفنگ در دل ماهيپر، يا كهدامن شسته و نشسته در آب هيرمند. آنجا ديدن ساعت برای دانستن زمان، دزديدن زيبايی با چشم دوربين و زندانی ساختن بيكرانی در چارچوب تنگ فلم را ميشد در شمار گناهان آورد. هستی در سنگ و آب و چوب فشرده ميشد و تا چشم كار ميكرد پيوند كوه و درخت و دريا خويشاوندی جاودانی را به تماشا ميگذاشت. 

 

بر فراز چنين شگفتكده، Banff Centre (كانون بنف) جايی كه از در و ديوارش سرود و فسانه، موسيقی و پاكوبی، نقاشی و هنرهای ديگر ميبارد، چنان نگينی بر انگشتر كوه ميدرخشد. نوشتن از زيبايی بنف، سرگردان ساختن خامه در ويرانه سپيد كاغذ است؛ ولی اگر نوشتن بر كنده درخت را مانند افغانستان آزاد ميگذاشتند، اينجا چاقو هزار بار گرانبهاتر از قلم ميشد.

 

روزنه ديگری رو به جهان 

گردانندگان و كارمندان برنامه های هنری بنف مانند زمين و آسمان شان نماد طبيعی مهر و مهربانی بودند. بانو Johanna Yegen در كتابی كه ميگفت بيشتر از نيم سده در تالار نامنويسی بنف گشوده گذاشته شده،‌ دركنار نامم نوشت: ”نخستين مهمان از افغانستان”. سپس در ميان خانه‌های ستون ديگر يكی پی ديگر نوشت: شناساننده: PEN Canada، اتاق شماره 2445  در (Lloyd Hall)، كارگاه: ستديوی هفتم (Cardinal)، و روبرويش افزود: شعر، داستان و نقد ادبيات، پنجم اكتوبر تا سوم نوامبر 2003

 

فردای آن روز زمينه آشنا شدنم با دهها سرود پرداز، داستاننويس، منتقد، موزيسين، آوازخوان، نگارگر و ... از كشورهای ارجنتاين، استراليا، هالند، جاپان، انگلستان، يونان، سويدن، دنمارك، ناروی، بلژيك، فرانسه،‌ هندوستان، سريلانكا، نيپال، بوليويا، مكسيكو، كيوبا، امريكا،‌ كانادا، فلسطين، سودان، مصر، سوريه، اسراييل، ماليزيا، اندونيزيا،‌ نيوزيلند و ويتنام فراهم شد.

 

به هنرمندان فرهنگسرای بنف نظر به زمينه كار آفرينشی و پردازهای شان، كليد ستديوهای ويژه داده ميشد. همه ستديوها دور از غوغا در دل جنگلی در پای كوه Tunnel از چوب ساخته شده اند.

 

پاتوق شاعران و داستاننويسان، جايی به نام  Leighton Colony بود. اندكی آنسوتر، ساختمان ديگری كه ”سرای ساز و آواز” ناميده ميشد، با دهها تالار بلند منزل و زيرزمينی هر شام ميزبان چندين برنامه هنری بود، و هميشه شيفتگان هنر را در چهارراه دشواری گزينش رها ميكرد.

 

يادماندنی تر از همه كتابخانه Lloyd Hall Residence))  است. اين نهانگاه زيرزمينی گنج كتاب كه در زمستان 1997، كتابخانه Dr Paul Fleck ناميده شد، با داشتن سی هزار كتاب ويژه هنر، دوازده هزار ريكارد آوايی، شانزده هزار نمونه موسيقی، بيست و هشت هزار سلايد، چهار هزار كست ويديويی و فلم سينمايی، چنان شگفتزده ام ساخته بود، كه نميخواستم باور كنم برون از آنجا هم چيزی به نام ”زندگي” است.  

 

نخستين روزی كه در يكی از گمگوشه های اين كتابسرا پا گذاشتم، از خود پرسيدم: ”آيا كنجی بهتر ازين برای گريستن در سوگ كتابخانه های تباه شده بغداد و بغلان در جهان خواهد بود؟...”  و به جای پاسخ، در پشت چشم و درون گلو فراوان اشك ريختم. من نميگريستم؛ خودش گريسته ميشد.

 

فردايش، در همان كنج، با دو شاعر به نامهای Juan Fernando Garcia و Walter Cassar (از ارجنتاين) آشنا شدم. آنها شب شعری برپا داشتند و سروده ‌ها شان را به اسپانيايی در لابلای پيانو ميخواندند. من آنشب از پيانو گيتار ميشنيدم، ولی نميتوانستم اين را به كسی گويم.

 

آشنا شدن با انديشه های دشوارياب Brigitte Leslian شاعر و نويسنده دنماركی،Marcelo Damiani  داستاننويس اسپانيايی، Nathalie Brans هنرمند هالندی كه گمان ميبرد از بيست سال به اينسو در مهتاب زندگی ميكند، و چند تن دارای شيوه ويژه دريافت و بينش هنری، در برنامه های ”شام خاطره”، هر يكی به جای خودش شنيدن دارد.

 

پايان و برگشت 

چهار هفته يی كه در بنف بودم، توانستم از چهارده نشست شام شعر، دوازده برنامه شب داستان، هفت برنامه نقد ادبيات، يازده نمايش نقاشی و سينمايی، سه برنامه ”شام خاطره” و سلسله سخنرانيهای هنرمندان، آفرينشگران، رهنمايان و پيشگامان گستره ادبيات چيزهايی بياموزم. 

 

دست يافتن به تازه ترين نمونه های ادبيات كشورهای گوناگون، بهره مند شدن از جريان پرسش-‌ پاسخها با هنرمندان، آموختن برخی ”بايدها و نبايدها” در پيرامون چگونگی نقد و بررسی پديده های ادبی (به ويژه شعر و داستان كوتاه) را از دستاوردهای يك ماه در بنف ميدانم.

 

افزون بر شعر و داستان خوانيهای شامگاهی كه در برگيرنده نمونه هايی از افغانستان نيز بودند، روزهای چهارم، هفدهم و بيست و نهم اكتوبر در تالار ”كانون نوشته‌ها و رسانه‌ها”، برنامه ويژه ”ادبيات افغانستان” راه اندازی گرديد. در آن سه روز پس از درآمدی بر ادبيات افغانستان در پنجاه سال پسين (2000 - 1950)، به نكته های زيرين به گونه فشرده پرداخته شد:

 

چگونگی آميزش و درهمجوشی ادبيات و سياست در افغانستان،  سير مطبوعات دولتی (دوران شاهی، پنج سال جمهوری، سيزده سال پليس سالاری رژيم داس چكشی، آشفته بازار دهه بنياد گرايی)، ادبيات پرخاشگر و نشريه ‌های پنهانی درونمرزی، برخی انتشارات برونمرزی، چگونگی داستان و شعر كنونی افغانستان، بازشگوفايی غزل و گرايش فزاينده رويكرد شماری از سرود پردازان امروز به ساختارهای ديرپای شعر ديروز، جايگاه نقد نوپا در برابر نقد ”پارينه سنگی” افغانی، نقشمندی دو كشور همسايه (ايران و روسيه) در آب و هوای ادبيات ما، سی و چند سال حضور دكتر رضا براهنی در روندهای ادبی افغانستان، نازكی وضعيت ترجمه ادبيات جهان به زبانهای پشتو و دری و كمداشتهای برگردان نمونه های ادبيات افغانستان به زبانهای ديگر، پديده هايی به نام ادبيات مهاجرت/ تبعيد، و برچيده هايی از واصف باختری، حميرا نكهت دستگيرزاده، سميع حامد، پرتو نادری، اكرم عثمان، مريم محبوب، رزاق مامون و خالد نويسا.

 

برنامه با نگاهی به چون و چرای ناشناخته ماندن بسياری از هنرمندان افغانستان در زبانهای ديگر پايان يافت.

 

فرودگاه ريجاينا

نومبر با برف بر بنف فرود آمده بود. همه رنگها به سپيدی پناه ميبردند. اينسو آسمان ابرگرفته  ”آفتاب برآمد” و ”آفتاب نشست” مرا برهم ميزد و آنسو سرمای ريجاينا زمستان را می آزرد.  

 

ريجاينا، سوم نوامبر 2003

                          

 

 

 

 

بازگشت به صفحهء اول