صبورالله سياه سنگ

 

 

 

 

 

گل سرخ

 

 

نوشته:  لکشمن گنگولی

برگردان: صبورالله سیاه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

 

در دفتر پانزده نفري ما، هفت دختر کار ميکردند. آنها به حدي شوخ و آتشپاره بودند که بايد جاکتهاي داراي نشانهء خطر ميپوشيدند. شوخيهاي شان سبب شده بود که آنها را "عجايب هفتگانه" بناميم.

 

در روز جلسه که در اتاق کنفرانس نشسته بوديم و خموشانه انتظار شنيدن سخنان رييس را ميکشيديم، آواز نازک نارنجي لتا منگيشکر از کنج، از همان قطار "عجايب هفتگانه" بلند شد: "جب پيار کيا تو درنا کيا؟ جب پيار کيا تو درنا کيا؟"

 

رييس به گمان اينکه آواز از بلندگوي کنار سرک  مي آيد، برخاست و کلکينها را بست. آواز لتا بلندتر شد. "جب پيار کيا تو درنا کيا؟ ..." او با خشونت گفت: "چي حال اس؟ لتا منگيشکر در داخل دفتر شنيده ميشه!"

 

يک تن از دختران گفت: "اگه ميگين، برم به آل انديا راديو برش تلفون کنم که آواز نخانه. به خاطري که ما جلسه داريم." همه زير لب خنديدند.

 

رييس گفت: "سر تانه به گريبان تان کنين. مردم به مهتاب و مريخ رسيدن و شما از دم دروازۀ لتا و رفيع پس نميشين. به گمانم که کست آوردين."

 

يکي ديگر از دخترها با جديت گفت: "احتياط کنين! ما ره همراي دختراي او قسمي اشتباه نگيرين. امروز ميگين کست آوردين، سبا خات گفتين که کمره آوردين. روز ديگه تهمت خات کدين که هنرپيشه هاي سينما ره به دفتر ميارين ..."

 

دختر ديگري به جانبداري از خواهر خوانده برخاست و گفت: "رييس صايب! باخبر باشين که غريبي و کار کدن ما ده دفاتر به اي مانا نيس که هر کس بخيزه و سر آبرو و عزت ما گپ بزنه. ما فلمباز، سينماباز و هيروباز نيستيم."

 

دختر چهارمي در حالي که ميگريست، گفت: "حالي خوب شد! رييس صايب دلش اس که از ما رقاصه و ستارۀ فلم بسازه. رييس صايب! ما ازو رقميهايش نيستيم. به خدا اگه بفاميم که ده دنيا گپ چيس!"

 

رييس ديد که اينها از هيچ کاه و از کاه کوه ميسازند، گفت: "بري امروز هميقه کفايت ميکنه. جلسه ختم اس. باز هفتهء آينده گپ ميزنيم." و از اتاق کنفرانس برامد.

 

دخترها کست را از سوي ديگرش گذاشتند و يک آوا آغاز کردند به خواندن: "آجا ري ميرا پيار ... آجا ري ميرا پيار ..."

 

روزي ديرتر از روزهاي ديگر به دفتر رسيدم. چشمم به نامه يي افتاد که روي ميزم گذاشته شده بود. به خود گفتم: مکتوب رسمي خواهد بود. ولي، نه! هنگامي که پاکت را گشودم، ديدم نامه عاشقانه يي به من نوشته شده است. پس از القاب و اژه هاي گرم و داغ و صدقه و قربان خواندم:

 

"موهن عزيز! من از اين زندگي کودکانه خسته شده ام. اگر تو عشق مرا بپذيري، از عجايب هفتگانه جدا ميشوم. آخر من هم انسان استم. ميخواهم زندگي و آينده داشته باشم، آرامش داشته باشم. اين زندگي احمقانه برام اهانت آميز و اذيت کننده شده است. موهن! دوستت دارم. دوستدار تو"

 

خنده ام گرفت. گفتم: "دخترک فتنه! کور خوانده اي. من شما آتشپرچه ها را خوب ميشناسم. خدا ميداند چند چند بار با هم مشورت کرده و اين نامه را نوشته ايد تا مرا "مضمون" بسازيد. مرا هم موهن ميگويند، موهن. اگر دل تان را از زندگي سياه نسازم، نامم را چوهن ميگذارم". نامه را پاره پاره کردم و همانجا گذاشتم تا حق به حقدار برسد و خودم به دفتر مهيش رفتم. مهيش آن روز اندکي پريشان به نظر ميرسيد.

 

فردا بازهم نامه يي روي ميز يافتم. آن را خوب پايين و بالا کردم. مانند پيشتر پس از القاب و نام و نشانهاي عاشقانه خواندم: "موهن! ميدانم تو هنوز هم مرا در گروه ديگران فکر ميکني، ولي به گنگا مادر سوگند ياد ميکنم دختر پاکي استم. مرا شوخيها و خنده هاي بيهودۀ خودم تباه ساخته است. ميخواهم با تو ازدوج کنم و مانند يک زن شرافتمند زندگي آبرومندانه خانوادگي داشته باشم. خواهش ميکنم گفته هاي مرا باور داشته باش.  دوستدار تو"

 

باز هم خنده ام گرفت. در دل گفتم: "روستايي استم ولي چارپاي نيستم. تو موهن را به دام شيطنت مي اندازي؟ پدرت هم نميتواند!" باز هم نامه را با پاکت ريز ريز پاره کردم و سر جايش گذاشتم. اين بار به دفتر راجيش رفتم. اتفاقاً راجيش هم زياد سر حال نبود تا با او درد دل کنم.

 

فرداي آن روز هم نامه يي روي ميزم نهاده شده بود. با خود انديشيدم که اين سلسله تا چند دنباله خواهد يافت. نامه را باز کردم. راستش را بپرسيد با خواندن چند سطر نخست دلم سوخت. آنجا نوشته بود: "خداوندا! هر پاداشي که ميدهي، ميپذيرم. در اين زندگي جاهلانه، به خاطر داشتن خواهرخوانده هاي بد، چقدر حيثيت و شرف خود را تباه ساخته ام. حالا اگر قلبم را هم باز کرده و به کسي بدهم، آن را فريب و نيرنگ ميخواند. آي گنگا مادر! به حال اين دختر بربادرفته ات رحم کن. موهن ميپرستمت. تنها تو ميتواني مرا از اين گودال برون بکشي. سوگند ميخورم که ميخواهم زندگي شرافتمندي را در پيش بگيرم. دوستدار تو"

 

گفتم: "اگر اين دختر راست بگويد، در آن صورت رفتار من قلب او را خواهد شکست. انسان همينکه به گناه خود اعتراف ميکند و تصميم به برگشت از کجراهه ميگيرد، ديگر همه چيز درست ميشود. اما نه! احتياط و دورانديشي کار خوبي است. گفته اند که آزموده را آزمودن خطاست. و اگر او راست بگويد؟ راستي، او چرا نامش را در نامه ها نمينويسد؟ "دوستدار تو"، "دوستدار تو" يعني چه؟ کداميک از آنها خواهد بود؟ اندرا يا ريتا؟ سميرا يا آن سه چهار تن ديگر؟" با همين انديشه خواستم نامه را از بين ببرم. ولي چيزي در دلم آمد. آن را در جيبم گذاشتم. به دفتر ويکرم رفتم. او را يک اندازه دستپاچه يافتم.

 

و فردا نامهء ديگر اينگونه آغاز شده بود: "موهن عزيز! موهن ناز و نفس و زندگي! عشق و رؤيا!" و به دنبال آن، سخناني که از ياد کردن آنها مانند شربت انار سرخ ميگردم. در پايان آمده بود. "موهن! پادشاه دلم! ميدانستم بيگناهي من و پاکي عشق آخر ترا قانع ميسازد. نامه هاي گذشته را پاره کردي، خوب کردي. من تا همين اندازه به دست خواهرخوانده هاي ديوانه ام کوچک و بدبخت شده بودم. زندگيم بيشتر به مسخرگي مانند بود تا به زندگي. اينک که زاريهايم به درگاه گنگا مادر پذيرفته شده، ميخواهم با تو گفتگوي خصوصي داشته باشم. موهن عزيز! اگر تو آمادۀ چنين ديدار باشي، من آماده ام هر گونه شرط ترا بپذيرم. اينکه نامم را در پاي نامه ها نمينويسم، دليل دارد. حتا نام من هم با گذشته ام پيوند ميخورد. ميخواهم تو خودت يک نام دوستداشتني برايم انتخاب کني. عزيز دلم، موهن! برايت ميميرم. اگر در وجود تو ذره يي از احساس و عاطفه وجود دارد، مرا از اين گودال تباهي بيرون بکش و ديگر آزارم نده. باز هم اختيار با خودت: اين کاغذ را نيز مانند نامه هاي پيشتر پاره ميکني يا نه. ميدانم شايستگي عشق ترا ندارم. ولي اگر خداوند به دلت مهرباني اندازد و حاضر به صحبت کردن باشي، براي آنکه در آغاز کسي از راز ما آگاه نشود، از تو خواهش دارم، فردا وقتي به دفتر ميايي، دريشي آبيت را بپوش، در دست راستت يک گل سرخ و در دست چپ سايباني داشته باش تا با ديدن آن بدانم که تو ميتواني با من سخن بزني و براي آنکه مرا شناخته باشي، فردا بالاتنهء سرخ و دامن سپيدم را ميپوشم. وعدۀ ما ساعت هشت و نيم فردا صبح در اتاق کنفرانس. در آن لحظه کسي آنجا نميباشد. موهن! دوستت دارم. برايت ميميرم. دوستدار تو"

 

نامه را سه، چهار بار خواندم. چطور کنم؟ نميدانم. مبادا فريب بخورم. نه! انسان نبايد اينقدر بدبين باشد. از سوي ديگر، همين رويدادها نشان ميدهند که دختر ميخواهد آدم شود. اين کار ثواب است. فردا با او گپ ميزنم. ببينم، چه ميشود. اگر او به راستي به راه شرافت و آبرومندي بيايد، چه بهتر، و اگر ببينم که هنوز هم کاسه يي زير نيمکاسه است، هيچ او و هيچ من. رهايش ميکنم.

 

آن روز به خاط يک کار ثواب و در حقيقت تلاش در يک راه انساني، دريشي آبيم را پوشيدم. سايباني را نيز به دست چپم گرفتم. براي يافتن گل سرخ، کمي سرگردان شدم، زيرا در آن نزديکيها پيدا نميشد. ناگزير از گلفروشي سر کوچه، گلاب سرخگونه يي را خريدم و شتابزده سوي دفتر رفتم. اندکي دير شده بود. با شتاب زياد راساً سوي اتاق کنفرانس رفتم.

 

خدايا! آه خدا! ايکاش آن روز مرا موتر ميزد. کاش زير پاي فيلها ميشدم. کاش زير ديوار ميشدم. آخر چرا آنقدر نادان شدم. اوه بهتر بود زمين چاک ميشد و مرا ميخورد. ميدانيد همينکه در را کشودم، از وحشت جا به جا خشک شدم و ديدم که شش تن از همکارانم از راجيش، مهيش و ويکرم تا ورما، راوي و رام مانند مجسمه هاي همشکل، در ميان دريشي آبي با يک يک گل سرخ در دست راست و سايباني در دست چپ، قطار ايستاده و قاق مانده اند. رو به روي ما "عجايب هفتگانه" در حالي که همه بالا تنه هاي سرخ و دامنهاي سپيد پوشيده بودند، کست گوش ميکردند.

 

از شرم زياد سراپايم با عرق تر شده بود. شايد مانند لال گلاب سرخ شده بودم. خواستم با يک پرش از اتاق برون روم. ناگهان دروازه باز شد و رييس صاحب تر و تازه تر از هر روز در حالي که دريشي آبي به تن و گلاب سرخ و سايباني در دست داشت، پديدار گشت. او در يک آن، چنان دگرگون شد که گفتن ندارد. خموشي مان را اندرا شکست: "رييس صايب! اگرچه امروز روز جلسه نيس، اما چطورس که يک جلسه داشته باشيم. به خاطري که همه حاضر استن و تر و تازه."

 

از سنگ صدا برميخاست ولي از ما نه. رييس صاحب، بدون سر و صدا با گامهاي لرزان سوي دروازه رفت، ما هم در يک قطار همشکل، از پشتش صف کشيديم.

 

"عجايب هفتگانه" آواز کست را بلندتر ساختند. من که کاملاً خود را باخته بودم، آواز غمزدۀ محمد رفيع را ميشنيدم. او گويي به حال ما مي ميخواند: "يه دنيا، يه محفل ميري کام کي نهين، ميري کام کي نهين، ميري کام کي نهين"

 

 

 

 

*******

 

 

 

 


صفحهء مطالب و مقالات

 

صفحهء اول