صبورالله سياه سنگ

 

 

 

خدايا اندوهـم را به کدامين دره فـرياد کنم؟

 

 

نوشته: Harcharan Chawla Bharti

برگردان: صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

 

 

با خــود انديشـيدم: تو اسـپ اسـتی و کارت دويدن و بار بردن است ...

 

سبزه‌ ها در آن تپه های دوردست چقدر فريبنده به نظر ميرسـند! آنقدر سبز و تازه که گرسنگيم را بيشتر ميسازد. با کاه بيمزه، پوسيده و خشک نيز ميتوان شکم را پر کرد، ولی آيا ميشود به چنين خوراکه ‌ها دل بست؟

 

اگر به چنگ کسـی بيفتم، بسـيار بد خواهد شد. آقای تازه‌ يی خواهم يافت و او مرا به بار کشيدن و کراچی بردن وادار خواهد ساخت. راستی، کدام راه گريز از اين جا بهتر خواهد بود؟ آقای کنونيم خيلی سنگدل است. سوگند ياد ميکنم کوچکترين نشانی از مهربانی ندارد. همواره گادی پر از آدمها را کش ميکنم، قمچينهای خشمش را همواره ميپذيرم، ولی اين بيمروت در برابر همه دويدنهايم مرا دشنام ميدهد. اگر کسی به سوی گادی ما نيايد، بايد مـن شلاق بخورم؛ اگر او با زنش بگو مگويی داشته باشد، من گنهگار شـمرده ميشوم؛ اگر با کدام گاديوان ديگر جنگ کند، من ملامت ميشـوم. هميشـه طعنه اسـپهای ديگر را به من ميدهد. هنوز بيدار نشـده ام که افسـار به دهـانم گذاشته ميشـود و زين بر پشتم. از ايستگاه ريل تا شهر و از شهر تا ايستگاه ريل ميروم و می ‌آيم؛ نه يکشنبه دارم و نه رخصتی.

 

شايد جای ديگر آنقدرها خوشايند نباشد، ولی بدتر ازين نخواهد بود. با چه خوشی تا نيمه راه آمده ام. سبزه‌ های تازه مـرا فـرا ميخواند. چكنم؟ پيشـتر بروم يا برگردم؟ آقـای نادانم مـرا وادار به پيمـودن اينهمــه راه سـاخته است. اگر گرفتارم کند، آنگاه شلاق زده نفسم را خواهد کشيد. از سوی ديگر، اگر برگردم؟ نه... نه...! چرا نبايد همانقدر پيش بروم؟ شايد به جايی برسم. آه خدايا! هر منزل دوردست در آغاز چقدر نزديک به نظر ميرسد!

 

چند روز است که ميدوم، از دست او. نه برميگردم و نه می ‌ايستم.  هوم...! چه سبزه‌ زار قشنگی با جويچه ‌های جـاری در کنارش و تپه هــا و گلـها در پيرامـون آن! در چنين جايی، از خداوند يک آقای خوب و منطقی ميخواهم که بتوانيم چند روزی با هم در فضای آرام گشت و گذار کنيم. چرا پيش بروم؟ اين جا را چی شده؟ پيش از آنکه شکار حيوان يا انسان درنده ‌يی شوم، چرا نبايد خودم را به آدم مهربانی بسپارم؟

 

آقای تازه ام آدم بدی نيست. اسپهای ديگرش به من نميمانند؛ اندک تفاوتهايی داريم. من به شيو ه ديگری شيهه ميکشم. سگهای ما هم يکسان نيستند. آنجا زياد پارس ميزدند؛ اينجا مانند اينکه چيزی بخواهند، مؤدبانه خرخر ميکنند. چه خوب! سگهای اينجا به جست و خيز پشکها پروای چندانی ندارند. خروسهای ما در آنجا همه را با فرياد گوشخراش بيدار ميکردند، در اينجا آوای شان به موسيقی نوازشگری ميماند. با داشتن آقای تازه خرسندم. او گاهگاه مرا ميبرد به کش کردن کراچی که با وجود داشتن بار زياد برايم سنگينی نميکند. مانند اين است که در آب شـناور باشـم.

 

همينکه به شهر ميروم، مردم با نگاههای جادويی مرا ميپايند. هنگام دويدنم آنها از خوشی فرياد ميکشند. کودکان برايم کف ميزنند. آقايم شاهانه اينسو و آنسو نگاه ميکند. گويی راننده موتر لوکسی باشد. کراچی را تنها روزهای آفتابی ميبرم. در زمستانهای پايکوبی و شادمانی ميکنم. گاهی با اسپهای ديگر شوخی و سرگوشی ميداشته باشم. زمستان گواراترين روزهای من است. همه جا را برف ميپوشاند و کشت و کار و کراچی بردن، با دشواريهايی رويارو ميگردد. دوران، دوران آسايش و خورد و نوش است. يگانه دشواريم ندانستن زبان اسپهای اينجاست. ولی من هم چه هوشياری استم! برای اينکه آنها را گول زده باشم، پز ميگيرم، ميخندم و وانمود ميکنم که هدف شان را به خوبی دريافته ام. راستی که از گذشت روزگار بايد بسيار چيزها را آموخت.

 

آقای نخستينم نيز روزی اينجا آمد و داد و فرياد راه انداخت: "اين اسپ من است. اين اسپ من است!" آقای کنونی به سـخن وی گـوش نداد و از او ثبوت خواسـت. او نتوانست سندی پيشکش کند، ولی چه سندی ازين بالاتر که داغهای تازيانه او را هنوز در پشتم دارم. خواستم شکايت کنم، ناگهان در دلم آمد، مبادا به زيانم تمام شود. يادم آمد چند اسپ ديگر نيز آمده اند. آنها نيز روی بی پناه بودند، اينک چنان چهره ‌يی به خود ميگيرند، گويی در گذشته‌ ها در بارگاه کدام راجا يا نواب نام ‌آوری زيسته باشند.

 

هنگامـی که به چـرا ميروم، به آنهـا ســلام ميدهـم و احوالپرسی ميکنم. همه خوش و سر حال معلوم ميشوند. خداوند به ما کمک ميکند و ما را از نگاه بد به دور نگهميدارد. از شـما چه پنهان، در آغاز اينجا هم کار ها دشوار بود. توجه داشته باشيد گفتم دشوار، نگفتم فرساينده. آرام آرام همه چيز بهتر شد.

 

هنگامی که وظيفه اسپ به من سپرده ميشود، نبايد خيره سری کنم. و اگر وادارم بسازند که کار خری را انجام دهم، بسيار زياد آزرده ميشوم. آخر برای اينکه اسپ استم. روزی که از خانه پيشترم گريختم، گمان بردم که همه گرفتاريها و دشواريهايم پايان يافتند. به هر حال، من کدام دلقک ناسپاس نيستم. بسياری از جنجالهايم به راستی حل شدند. خوب! هر جا، دشواريهای خود را دارد.

 

در حقيقت با آمدن و بودن در اينجا، چيزهـای تازه آموختم. در گذشته‌ ها اگر چيزی را نميدانستم، خنده ام ميگرفت، كله ام را تکان ميدادم يا کار ديگری از من سر ميزد. اينک زبان اسپهای اينجا را فراگرفته ام. پس از آنکه خانه را رها کردم، با بسياری از اسپها آشنا شدم. آنها ميگويند: "ما والاتبار استيم، رنگ ما زيباست، پوست طلايی داريم، يالهای مان انبوه و نژاد مان اصيل است، در چندين نبرد پيروز شـده ايم. نياکان مان در همـه آزمـونهای دوِش سـرآمـد روزگـار بوده اند. ما کارآزموده، شکاری و همه کاره استيم. اسپهای بادپيمای فرانسوی پدران نيکان ما بودند. ما از کشورهای خاص و خوبی برخاسته ايم. روزی تاريخ فرانسه اين را گواهی خواهد داد."

 

به خود گفتم: "ای ساده دل! اگر تو راستی تواناييهايی داری، بايد نشان بدهی، ورنه با وجود اسپ بودن با خر فرقی نخواهی داشت. اگر خر ميبودم، ديگر ادعاهای اسپی نميکردم. چه روزگار شگفتي! خرهای چموشی، نقاب اسپ را به ر خ ميکشند. آيا آنقدر هيچکاره استم که حتا نتوانم اسپ بودنم را ثبوت کنم؟ دلم ميخواهد نيروهايم را به رخ ديگران بکشم. گادی تاير رابری را که من کش ميکنم، مانند قايق روی آب معلوم ميشود. اين همان گادی است که اسپها را به ميدان مسابقه ميبرد. باری انديشيدم که در کش کردن تنبلی کنم تا اسپها ببازند. وجدانم ناآرام شد. چرا نبايد قدر و منزلتم را به همگان بنمايانم؟ چرا نبايد کاری کنم که مايه سربلندی من و آقايم شود؟

 

شانسی که برايش گاهشماری ميکردم، فرا رسيد. آقايم با دخترش گفتگو داشت. دختر که کتابهای "ورزشهای شاهانه"، "مراحل سوارکاري"، "شکار و نمايش" و چند تای ديگر را خوانده بود، ميخواست مرا به گردش ببرد. او به من شيوه های خيز بلند و پرش را ياد ميداد. با خود گفتم: "اگر اين هنرها را نياموزم، به چه خواهم ارزيد؟ دختر ميخواست مرا به رقابت (همچشمي) با دوستانش شامل سازد. در حالی که پدر آرزو داشت اسپش را در آزمون ديگری ببرد.

 

راه افتاديم. آقايم به خاطر تيزتر دوانيدن من پيهم به پشتم شلاق ميزد. خيلی دلم ميخواست شـلاق نزند. ميخواستم با او شرط ببندم که در کمتر از ده دقيقه او را به ميدان مسـابقه ميرسـانم. او ناگهـان از شـلاقکاری باز ايستاد؛ مانند اينکه دستش خشک شده باشد. همينکه چهارنعل دويدنم را ديد، زبان به ستايش کشود. او با قدردانيهايش از من، دلگرمم ســاخت. به خود ميباليدم. هشدار ناپيدايی از ژرفنای روان مرا به خود آورد: "تا هدف راه درازی در پيش است."

 

باور کـردنی نبود. اسـپهای ما مسـابقه را باختند. آقايم از خشم زياد جوش ميخورد. نميدانم از دختر نافرمانش دل آزرده داشت يا از اسپهايی که در آزمون شکست خورده بودند. شايد هم از نگونبختی خودش! سوگند ياد کردم که برای خوشوقت و خوشبخت ساختن آقا نقش برجسته ‌يی داشته باشم.

 

هنگام بازگشت، تا او دست به قمچين برد، با چنان شتابی راه سـپردم که شـگفتزده شد. شرط ميبندم اگر در آن وقت ريل با من رقابت ميکرد، بازنده ميشد.

 

ميگويند شاخ کبر آخر نه آخر ميشکند. آن اسپ بدگهر پيهم آزمونها را ميباخت. اوه خدايا! آقايم چرا در مورد سـهمگيری من در مسـابقه نمی انديشـد. من هـم آبرو و حيثيت دارم. خويشتنداری به من اجازه نميدهد که در برابر آقا خم شوم و غرورم گدايی کند.

 

اسپ مسابقه را "پيکان طلايي" نام گذاشته بودند. قرار بود، پيشين روز در آزمون بيايد؛ ولی صبح وقت ناگهان بيمار شد. آقا چندين شيوه را به کار بست، از سخنان نوازشگرانه و پيچاندن تکه ‌ها بر دستها و پاها تا برس کردن پشت و گردن و دوا و درمان، ولی بيهوده. يکباره توجه ‌اش به سوی من آمد. رفت و با سه تن از خدمتگاران برگشت. آنها چنان به من پرداختند که نپرس. با خود پيمان بستم که تلاشها و چشمداشتهای شان را برباد ندهم. ديدم حال آقا دگرگون شد. درنگی کرد و خاموش ايستاد. سپس به سوی سبزه زاری رفت و با يک بغل سبزه و برگ و علف برگشت. خميره مخصوصی ساخت و آن را به تمام بدنم ماليد. به ساعتش نگاه کرد. شايد وقت کم مانده بود که برای شستن من شتاب ميکرد. با احتياط زياد خميره ‌ها را از بدنم برميداشت و موهايم را پاک ميکرد. او مرا به سوی گادی برد. در راه خود را در آيينه کنار دروازه طويله ديدم. با ديدن چهره ام در آيينه ذوقزده شدم. در آغاز خودم را به جا نياوردم. چه زيبا شده بودم! او مرا به ميان گادی رهنمايی کرد و دروازه را بست. گادی با شتاب به راه افتاد. اين بار من در گادی بودم و اسپهای ديگر آن را کش ميکردند.

 

نخستين آزمون زندگيم بود. شماره هشتم را به من دادند. آقا مرا با حريفهايم يکجا از پيش روی مردم اينسو و آنسو برد. هنگامی که "شماره هشتم" معرفی ميشد، مردم خيلی مرا سـتودند. ميشـنيدم و به نيرومنديم افزوده ميشد. سپس درجايگاه ويژه بر اساس شماره‌ های مان ايستاديم. ما جمعاً ده اسپ اشـتراک کننده بوديم و جايگاه من، دوم از آنسو بود.

 

يک، دو، سـه ...، چوبه ‌ها را از جلو پای ما برداشـتند. سوارکار من گذاشت که قطار اول و دوم بگذرد. ما از قطار سوم آغاز کرديم. در دلم آمد که اگر امروز در اين آزمون ببازم، تا پايان زندگی لکه ننگ آقا خواهم شد. درست مانند يک خر!

 

نکته يی در انديشـه ام برق زد. يا همين اکنون يا هرگز! با شتاب و شدت چهارنعل تاختم تا حريفانم را کمدل بسازم. مردم فرياد ميزدند: "شماره هشتم! شماره هشتم! پرواز کن! پيکان طلايي! پيکان طلايي! پرواز کن! پرواز!"

 

فراموش کردم پيشتر ميگفتم که از همان بامداد روز آسمان ابرآلود بود. پيشگويی اوضاع جوی شام گذشته از آمدن بارانی که اينک آغاز شده، سخنی نداشت. ولی آيا باران هـم ميتواند مسـابقه اسـپها را جلـوگيری کند؟ به هر حال، هدف مقدس بود و روحيه من شکست ناپذير.

 

کوتاه سخن که پرواز کردم و در اين نخستين آزمون زندگی، پيشاپيش همه اسپها راه ميزدم. فرياد بود که زمين و آسمان را به هم ميزد. سوارکار من به جايگاه ويژه برندگان برده شد تا چهره پيروزمند "شماره يک" را به تماشاچيان نشان دهد. مردم از خوشی در پيراهن نميگنجيدند. آنهـا پايکوبی ميکـردند، ميرقصـيدند، ديوانه‌وار فرياد ميزدند، کلاههای شان را به هوا پرتاب ميکردند و همديگر را در آغوش ميفشردند. بيش از اندازه خـوش بودم. ميدانسـتم که هيچکس برای شهـکاری آفريده شـده، هـر آنکه ارزشـهايش را بنماياند، گل سر سبد ميشود. خوشی مردم را نميشد اندازه گرفت.

 

در ميان اينهمه فريادهای خوشي‌‌آور، رگه‌ هايی از خشـم و خشـونت را دريافتم. سـر و صداها بلند شدند. فـرياد و واويلای آقا هم برخاست. غوغاهای بلندتر از آقا نيز به گوشم رسيد. برخی از تماشاچيان کتابچه ‌های کوچک شان را تکان ميدادند و به سوی من اشاره‌ ها ميکردند. گوشـهايم را تيز کـردم تا بدانم آنهـا چـه ميگويند: "اين پيکان طلايی نيست. باران همه چيز را آشکار ساخت. اينجا در کتابچهها نوشته شده که پيکان طلايی، پوست زرين دارد؛ در حالی که پوست اين اسپ زرد کمرنگ است که در روشــنی طلايی جلـوه ميکند." هرقدر گفتگوها اوج ميگرفت، آواز آقايم نارساتر و خموشتر شده ميرفت.

 

سرانجام داوران پايان مسابقه را اعلام کردند: "مقام سوم به اسپ چهـارم داده شـد، مقام دوم به اسپ سـوم، و به اينگونه اسپ دوم در مقام اول برنده مسابقه شناخته ميشود. و اما اين اسپ ديگر (اشاره به من) که به خاطر نداشتن شرايط لازمه در شمار نمی آيد، سلب صلاحيت اعلام ميگردد."

 

می انديشم: دويدم. در مسابقه بزرگی برنده مقام نخست شدم. اين ديگر چه پيوندی با رنگ و نژاد و نسل دارد؟ آيا من هم کسی دارم تاگوشی به فريادم نهد؟

 

خدايا! اندوهم را،

خدايا! اندوهم را به کدامين دره فرياد کنم؟

 

  ●●●●●

 

اشــاره ها

1) اين داستان (عنوان اصلی: "اندوه يک اسپ") از ماهنامه "India Perspective", September 1990 برگردان شده است.

 

2)  Harcharan Chawla Bharti، نويسنده و سرودپرداز هندی پس از سالها زندگی در ناروی در دسمبر 2001 در شهر اسلو جان سپرد.

 

3) از "اندوه يک اسپ" خاطره يی هم دارم: نويسنده و مترجم شناخته شده کشور ذبيح الله آسمايی و من اين داستان را همزمان در اکتبر 1990 فارسی ساخته بوديم. برای آنکه برگردان کنونی تنها به نام من چاپ شود، نامبرده از فرستادن ترجمه خودش به نشريه ها خودداری کرد، و به اینگونه مرا شرمنده مهربانی خود ساخت.

 

 

 


صفحهء اول