رازق مامون

 

 

رزاق مامون

 

 

 

طلوع

 

 

 

 

 

     شمپانزه  یک  روز احساس کرد که اندوه و دلتنگی مثل برگهای خشک از وجودش میریزد. چراکه ازعطر لبخند دختر پرستار خود در باغ وحش هیجان زده میشد. وقتی دستخوش هیجان میشد  نمیتوانست بفهمد که این سبکی غیر منتظره از چیست؟ چشمهایش را که میبست، سرش  اندکی به پایین خم میشد.  پوز خود را گلوله میکرد ؛ به طوری که لب بالاییش  چند لحظه به نوک بینی کوچکش میچسپید. خلاصه کمی میشرمید اما زیاد لذت میبرد؛ هر چند که لحظه های دوری از جنگل به حد کافی برایش طاقت فرسا بود.

     دختر پرستار هر روز موهای بدنش را شانه میزد و آب و غذا پیش دهانش میگذاشت، ولی شمپانزه فکر میکرد که این موجود مهربان کاشکی از جنس خودش میبود.

حالا هر صبح به جای شلیک نا به هنگام شکارچی های بیرحم  در دل جنگل ، با سرنیزه  رویایی شعاع آفتاب  و صدای دختر از خواب برمیخاست . کم کم یاد میگرفت که از امکانات این محیط کوچک چه گونه برای حفظ وقار خود استفاده کند. در چهار دیوار مصنوعی باغ وحش، صرفا با یک درخت سبز توت ، دو سه بدنهء شکستهء درخت خشکیدهء  کاج و یک حوضچهء کوچک بی رمق سروکار داشت. سه دیوار این مکان بی سقف را از شیشه درست کرده بودند. اتاق شمپانزه در سوراخ دیوار چهارم بود که درآن به دالان عقبی باز میشد . هر صبح دختربا یک سبد سبزی و میوه از همان در دالان به سویش میامد:

- سلام مهمان عزیز، حالت خوب است؟

      مهمان  به حرکت لبهای دختر چشم میدوخت. هوس میکرد که چه گونه مثل دختر لبخند بزند. به تقلید از دختر، دستان پشمالوی خود را با ملایمت تکان میداد. بعد لبان خود را به علامت ناز و محبت باریک میساخت.  در تلاشی کم حاصل ، دو سوی دهان خود را به سوی گوشهایش کش میداد، به خیال این که شاید بتواند برای دختر ابراز احساسات کند. بالاخره  زنخ پهن خود را حرکت میداد و ازهیجان فریاد میکشید. ظاهرا دختر پرستار معنی اخلاص او را درک میکرد. گیلاس بزرگ آب را میاورد:

- دهانت را باز کن ... باز کن ... خیلی خوب ... حالا بنوش ... بنوش... بچه با ادب!

      گیلاس آب را تا آخر سرمیکشید و دوردهان خود را با پشت دستش پاک میکرد. دخترکه ازمحوطه کوچک به سوی در میرفت ،  قلب شمپانزه نیز مثل گیلاس خالی میشد.  با نگاه های خود، او را همرایی میکرد و آه میکشید. این خوشبختی اضطراب انگیز با گذشت هر روز در نظر شمپانزه  رنگ به رنگ میشد. ساعتها با خود چرت میزد و دستها و پاهایش از کیف خواب سست میشدند. اولین نتیجهء این رخوت اجتناب ناپذیرآن بود که خاطرات زنده گی در جنگل، آرام آرام در صفحه ذهنش به زمزمه های موهوم شبانگاهی درختهای پیر مبدل میگشت.

 

***

 

 اما خوشبختی شمپانزه را، نگاه های تماشاچیان از پشت  دیوار های شیشه یی  خراب میکرد.  آنها گروه گروه پشت شیشه ظاهر میشدند و به طور معمول او را یک موجود احمق و خنده آور میپنداشتند. شمپانزه هرچند آنها را تحویل نمیگرفت و در بهترین حالت، مثل یک ارباب پیر به سوی شان نظرمیانداخت، ولی به تدریج عصبانی میشد و حیران میماند که از تیر رس این گونه نگاه های لخت و غیر قابل اجتناب کجا بگریزد؟  دهن کجی کودکان را زیاد جدی نمیگرفت اما وقتی مردان و زنان با اشاره انگشت او را به یکدیگر نشان داده و با هم میخندیدند، شمپانزه  از خشم به حالت بیچاره گی اندر میشد .هیچ کاری هم از دستش ساخته نبود. وقتی  آدمها را با نگاههای موقر و قیافه متین خود سرزنش میکرد، تماشا گران بیشتر به خنده میافتادند!

- وه ! چه قیافهء دپلوماتیک به خود میگیرد!

- نگاه هایش به پرنس شباهت دارد!

شپمانزه  به سوی شیشه روی گشتاند.مردی را دید شبیه به خودش ، که بلند تر از دیگران میخندید. نگاه طعنه آمیزی به سوی مرد افکند . ازخشم لبهای خود را چنان به هم فشرد که بینی اش کوچک شد و ابروهایش به هم پیوست. با وجود این ، چانس خوب به سراغش می آمد و سروکلهء دختر پرستار با مقداری سبزی وآب تازه نمایان میگشت . شمپانزه از فاصلهء نزدیک ، لبخند او را درهوا میقاپید و به سویش دلسوزانه نگاه میکرد. دختر نارسیده به حریم کوچک شمپانزه ، به سوی آدمهای پشت شیشه دست تکان میداد و این چیزی بود که شمپانزه را ناراحت میکرد. چون به این نتیجه رسیده بود که  موجودات پشت شیشه لیاقت خوش آمد گویی دختر را ندارند و اصلا باید از آنجا گم شوند  تا وی فرصت  داشته باشد ، بدون مزاحمت، از موهبت مهربانی های دختر برخوردار شود. دختربا دیدن علایم اندوه و آزرده گی  در سیمای شمپانزه ، کمی به پایین خم میشد:

- آقای محترم ، کمی دلتنگ معلوم میشوی!

     شمپانزه بی آن که  از لسان دختر چیزی درک کند، از لحن صدای او لذت میبرد. بی میل نمیبود که  دستهای او را در دست خود بگیرد، ولی حضور ناظران در آن سوی شیشه ، سبب میشد ازین کار صرف نظر کند. دختر حین غذا دادن به شمپانزه با وی شوخی میکرد:

- پر خوری را بس کن دیگر... مگر خیال نداری ورزش کنی؟ ازین پس با هم یکجا ورزش میکنیم. البته میدانی که اندامت خیلی کوتاه است... نمیتوانی با من رقابت کنی.

شمپانزه به حرکت لبهای دختر چشم میدوخت و بعد لبهای خودش را میلیسید. دختر که میرفت ، شمپانزه ماتم میگرفت. چرت میزد که چطور میتواند دختر را از رفتن مانع شود. درین حالت از نگاه کردن به سوی شیشه حذر میکرد و پشت دور میداد.خوش داشت چرت بزند و اگر ممکن باشد یک چشم بخوابد.این چنین اشتهای خواب را هیچگاه در جنگل تجربه نکرده بود. به روی خود نمیاورد که او را در باغ وحش اسیر کرده اند. حتی مثل یک مهمان عزیز، کمی مغرور شده بود. همین که از دیدن دختر حال به حال میشد، روی بینی خود چین میانداخت و آرام آرام پلک میزد. اکنون در وضعیتی افتاده بود که از آمدن دختر، شور و اشتیاق گیچ  کننده یی او را درخود میپیچاند اما با رفتن دختر ، غمزده و مفلوک میشد . به سوی آدمهای پشت شیشه چپ چپ نگاه میکرد و سپس به لانهء تاریک خود میخزید. به طمع آمدن دختر، چشمایش را میبست.

 

***

 

سحرگاه یک روز بارانی ، شمپانزه به هوای دیدار دختر زود تر از روز های قبل از خواب بلند شد . از در لانهء تاریک خود سر بیرون آورد و سپس در میانهء حریم جنگل کوچک خود قدم گذاشت. دستهایش را به دو طرف گشود و با چند حرکت بی مفهوم دست وشانه ، عضلات شخ ماندهء شانه هایش را ملایم ترکرد. از روزن شیشه یی سقف به آسمان خاکستری  نگریست .  عقب دیوار های شیشه یی هنوز از حضور آدمها خالی بود. شاید به همین علت،  نگاه های خود را  به آرامی این سو و آن سو به گردش در آورد.

هوا که روشنتر شد، کنار دروازه  دخولی آمد و همان جا به انتظار آمدن دختر پرستار ایستاد.  طلوع دختر میتوانست آن صبحگاه دلگیر را به رنگ آرامش در آورد. اما هر چه صبر کرد ، از دختر خبری نشد. نفس های عمیقی از سوراخهای بینی کوچکش بیرون شد. سرش را با چنگالهای هر دو دستهایش خارید. لحظاتی هم به زمین چشم دوخت وبعد چند قدم به سوی تنهء درخت خشکیده پیش رفت. کمی بیتاب شد و خیز زد و خودش را از شاخهء درخت خشک آویخت.  چون وزن بدنش زیاد بود، یکجا با بدنهء درخت به سوی حوضچه غلتید. هر دو پاهایش تا محاذ زانوها درآب فرورفت. از سردی آب،  احساس کراهت کرد خورد واندکی حالت عصبانی به خود گرفت. حیران ماند که تا آمدن دختر به چه کاری خودش را مشغول کند؟ درین حال ناگهان به سوی دیوار های شیشه یی روی گرداند. دید که سروکلهء دو سه تماشاچی پیدا شده و با نگاه های متبسم و کنجکاو به سویش خیره مانده اند! ابرو هایش سیخ شد وحس فرار و انزوا از درون شلاقش زد. مثل سایهء سنگین به سوی لانه اش خزید. اما با وسوسهء انتظار آمدن دختر از جا کنده شد و دو باره  دم دروازهء ورودی آمد.  سرش مثل یک آواره به یک طرف خم شد. به در ورودی  پنجه سایید. بعد ناله های کوتاهی از گلویش پرید . از روی احتیاجی تصور کرد که شاید دختر خیال دارد از کدام راه دیگری پیش چشمانش ظاهر شده و او را غافلگیر کند. یا شاید ... ازروی شوخی کنار تماشاچیان ایستاده و او را مینگرد.

    این گونه تصورات وقتی پایان یافت که ناگهان صدای پای آمدن کسی از دالان کوچک  به گوش رسید و بلافاصله در ورودی آن مکان فراموش شده نیز باز شد. شمپانزه  اندکی خود را از دم در کنار کشید و از هیجان نفسش بند آمد. اما دید که به جای دخترپرستار، پیر مردی دراز اندام ، سبد به دست وارد حیاط  شد و بی آن که او را نگاه کند، سبد پر از سبزی و میوه را کنار حوضچه گذاشت و رفت . پیر مرد همین که در را از عقب بست، لبهای شمپانزه از خشم و نا امیدی شل شد. با درمانده گی طرف حوضچه رفت و از بالا به سطح آب نظر انداخت . از دیدن یک جفت چشمهای غمزده و پیشانی لچ عمیقا ملول گشت. بینی خود را بالا کشید و با بی مبالاتی، سبد غذا را که پیرد مرد برایش آورده بود، از زمین برداشت و آن را با بی اعتنایی میان حوضچه پرتاب کرد. وقتی خندهء دسته جمعی آدمها به طور غیر منتظره در گوشهایش نشست ، به سوی دیوار های شیشه یی نظر افگند. با تعجب نگاه کرد که انبوهی ازتماشا گران با دهانهای باز و قیافه های وارفته به سویش دست تکان میدهند و تفریح میکنند. فهمید که ادامه این وضع دیگربرایش  قابل تحمل نیست و به ناچار طرف لانهء اش به راه  افتاد.

 در لانه ، بیش از چند لحظه کوتاه نتوانست پشت به زمین بخوابد . از دلتنگی به این نتیجه رسید که بهتر است  دو باره به فضای نسبتا باز حیاط  برگردد.  حدس میزد که تحمل نگاه های عریان آدمها در آنسوی شیشه ها ممکن است نسبت به خفه شدن در آن خوابگاه  بیرحم، کم و بیش آسان ترباشد.  از همه مهم این که امید بازگشت دخترنیزلحظه به لحظه در قلبش جرقه میزد. مجموع این حالات سرگیچه اش کرد و آخر کار، تصمیم گرفت نگاه های مزاحم آدمها را به هیچ بگیرد. پس قصدا قیافهء جدی به خود گرفت و از یک گوشهء حیاط به گوشهء دیگر به گشت وگذار پرداخت. حتی از روی مناعت  یکی دو بار چشمهایش را به دیدن آدمهای پشت شیشه دور داد. چون اوقاتش خیلی تلخ بود، قیافه اش در نظر آدمها مضحک تر به نظر آمد.  نتیجه این شد که وضع نا متعادل او، شوخی و هیجان تماشاگران را بیشتردامن زد. چند تماشا گر، جا درجا پای کوبیدند و به رسم شوخی با نوک انگشت تهدیدش کردند. کودکانی که روی شانهء مردان نشسته بودند، به سویش شکلک در آوردند.اما وقتی یک زن ظاهرا تحت تاثیر قیافهء تماشایی شمپانزه ، از هیجان ، مردش را بوسید و از لای  در شیشه ای یک زردک دراز را به سویش پرتاب کرد. شمپانزه، در قعر یک بدبختی لاعلاج فرورفت و به حالتی فلاکت زده ، نگاه هایش را از روی آنها به سوی دیگری تغییر داد. سپس عقب بدنهء ضخیم  درخت پناه برد وسعی کرد، قسمت های شرمناک بدن خود را از دم نگاه های زنها پنهان کند. اما آدمها حاضر نبودند از شوخی و استهزاء دست بردارند. کار به جایی کشید که شمپانزه احساس کرد که قدرت ایستاده گیش  در برابر خنده های تماشاچیان کم کم از دست میرود.با نفرتی حق به جانب به سوی زنها و مرد ها نگاه کرد. انتظارش این بود که لااقل برای آنها نشان دهد که چقدر درنظرش بی ارزش معلوم میشوند. مگر درین کار نیز اقبال چندانی به رویش لبخند نزد و حاصل کار این شد که دو زن و دو کودک در آنسوی شیشه ، صورت خود را با نقاب های زشت یک شمپانزه  پیر و شاخدار پوشانیدند و به شیوهء میمونهای چاق و از کارافتاده به رقص و نمایش پرداختند. حتی یکی از شمپانزه های قلابی ، کاریکاتور حرکاتی را از خود ظاهر ساخت که معمولا یک شمپانزه نر، چنین حرکاتی را در برابر جنس مخالف خود انجام میدهد.  شمپانزه از درک این حقیقت که میان دختر پرستار و این جماعت مزاحم ، چه تفاوت عمیقی وجود دارد،  به حالت تاسف باری سرش را پایین انداخت.

       ولی از موج خنده و عربده کشی آدمها درعقب شیشه ها، محشری بر پا گشته بود.  جماعت شادمان ازین غافل بود  که آن همه سرور و هیجان، بالای شمپانزهء غمزده  درین سوی شیشه،  تاثیری معکوس و فاجعه باری بر جا گذاشته است.  میخندیدند و یکدیگر را مسخره میکردند. درین گیرودار، شمپانزه مشاهده کرد که زنان نقاب پوش و چند تای دیگر، با انگشتان دو دست، دو گوشه دهان خود را با حرکاتی تمسخر آمیز، به سوی گوش ها چاک کرده و زبانهای شان مثل زبانهای سگ، به سوی شمپانزه  له له میزدند.

ناگاه در ورودی به شدت بازشد. شمپانزه با قلبی لرزان به عقب نگریست. اما به جای آن که چشمهایش به حضور دختر پرستار روشن شود، دیدن دو باره چهرهء بی لطف پیرمرد دراز اندام ، حالش را به هم زد. باردیگر که چشمهایش به صحنهء مسخره بازیهای آنسوی شیشه رها شد، همه چیز مفهوم دگرگونه یی به خود گرفت. ظاهرا یک گروه تماشاچی سرگرم یک مضحکه تازه بودند تا جای نمایش شمپانزه های قلابی را بگیرد. اما کسی ازمیان آنها حدس نزده بود که صحنهء بازی ، به طریق دیگری آن هم زود تر ازحد انتظار عوض خواهد شد. به طوری که  در یک لحظهء گذرا، چند تماشاچی، نخستین کسانی بودند که از نزدیک شدن یک شی هیولا مانند تکان خوردند که به ناگاه روی دستهای شمپانزه به حرکت  در آمده بود و به سوی شان نزدیک میشد. عقب پریدند وهیاهوی فرار در فضا چرخید .بازیگران نقاب پوش هرچند از فریاد همقطاران خود به شدت شوک زده شدند مگر فرصت گریز را از دست دادند. تا از جا بجنبند، بدنهء ضخیم درخت خشک که روی دستهای شمپانزه  بلند شده بود، با شدتی باور نکردنی به شیشه خورد و جا درجا نقش زمین شان کرد. غریو ترسناکی در محل پیچید. انبوههء انسانی هنوز به طور کامل متلاشی نشده بود که شمپانزه ، اولتر ازدیگران برای خود راه باز کرد و از باغ وحش فرار کرد.از باغ وحش تا جنگل پهناور، فاصلهء زیادی نبود. شمپانزه  کمی دورتر از باغ وحش ، زیر درخت خزان زده ای دم گرفت . چون از زیر بار تحقیر و مزاحمت رها شده بود، هوای تازه آمیخته با عطر آزادی را با آرامشی کامل در سینه فروبرد. هنوز به سوی جنگل قدم برنداشته بود که چیزی او را به خود آورد که جاذبه اش فراتر از آزادی وهوای تازه بود. وقتی به سوی ساختمان باغ وحش از دور نظر انداخت، سینه اش به  یاد دختر پرستار، ازهوای مستی و پرواز خالی شد.  حس کرد که قریب است در بهای این گریز موفقانه، چیز بزرگی را از دست بدهد که در جنگل نشانه یی از آن نخواهد بود. اصلا دلش گفت که میان آبادی و تباهی اش یک مو فاصله است. از یک نوع بیتابی ناشناخته و قهاری به سرگیچه افتاد. روی شاخه پرید و از بلندی، دقایقی متوالی به سوی باغ وحش چشم دوخت. سپس به زمین خیز انداخت و با همان سرعتی که از باغ وحش گریخته بود، دو باره  به سوی  باغ تاخت برداشت. حالا اطمینان یافته بود که دقایقی بعد یا ساعاتی بعد دختر پرستاربا مقداری غذا و لبخند در آن جا می آید. بدون شک که برای دیدن وی می آید و او باید درآن جا حاضر باشد.

 

 

 


صفحهء مطالب و مقالات

 

صفحهء اول