رازق مامون

 

 

 

 

 

 


 

 

رزاق مامون

 

 

 

داستان کوتاه چاپ ناشده

 

 

از دريچه که بيرون نگاه کردم، آدمها غيب شده بودند. فقط چند تا گوسفند و گاو قلبه يی، زير درختهای قريه ميچريدند. کره خر بابه سعيد گردنش را بلند گرفته و سوی خط جادهء خاکی کنار دريا چشم دوخته بود. ريحانه را يک نظر ديدم که بزغاله را روی شانه انداخته و سوی خانه ميدود. فکر کردم:

- چه گپ باشد؟

ريحانه دروازه را به شدت باز کرد و درون حويلی پريد. به خود گفتم:

- دختر که جوان شود، بدخوی ميشود!

کره خر بابه سعيد ناگهان پوزه اش را بالا کشيد. لبهای بالا و پايين خود را در جهت های مخالف کش داد و دندانهای سفيدش را نمايان کرد. مثل اين که يک دلقک بخواهد ديگران را به خنده بياندازد.

از مادرم در ايام کودکی شنيده بودم که وقتی سگ و خر، شيطان را در هوا ببينند، پوزۀ خود را طرف آسمان بلند ميکنند و دندانهای شان لخت ميشود.

درين حال ريحانه نفس زده از پايين دست تکان داد و گفت:

- بی بی جان... تا شو که بگريزيم!

- چه گپ است؟

- قوا آمده... تانکهای شان در قريه داخل شده... زود تاشو !

شيمه از پاهايم رفت. دريچه را بستم و سوی تنور داغ دويدم. نان ها در تنور به ذغال تبديل شده بودند. ريحانه گفت:

- تمام مردم طرف کوه ها رفته اند... تنها من و تو اين جا مانده ايم!

- راست ميگويی؟

صدايم مثل يک بيمار درحال نزع، بی رمق بود. از لرزش دستانم فهميدم که توان گريز در من مرده است. به دروازه چنگ زدم که بيرون بپرم، سربازان چاق و چله ای را ديدم که از ديوارکوتاه باغچهء ما يکه يکه خيز برميدارند و لوله های تفنگهای شان را به جلو نگهداشته اند. دو باره به حويلی خزيدم. ريحانه ترسيده بود و مثل يک کبوتر در زير زينه ها مخفی شده بود. آهسته گفتم:

- مثلی که مرگ نو برای ما مبارک شد... شورويها باز آمده اند... خدايا وسيله شو... چه کاری از دست من می آيد؟

ريحانه گفت:

- زود شو!

گفتم: صدا نکش، همان جا خود را بگير! ترا که نبينند، با زن پير کار وغرضی ندارند!

ريحانه مانند يک مشت پر، در ته زينه ها مخفی شد. گوش به در چسپاندم. شورويها مثل اسبها راه ميرفتند و موزه های شان که به زمين ميخورد، دپ دپ صدا ميداد. مثل اين که طرف باغ حاجی فتاح ميرفتند. حتما خانهء رنگ وروغن شدهء حاجی را از دور ديده و خانه های خوار و زار پايين قريه را از نظر انداخته بودند. به خود گفتم:

- ازين جا که دور شدند، ميگريزيم! آخر با اين دختر جوان چه کنم؟ اگر من درخانه بی خبر مانده بودم، او که در بيرون بود و بايد همراه خويش و قومها به طرف کوه ها ميگريخت!

ريحانه آهسته از من پرسيد:

- کدام طرف رفتند؟

- طرف بالا!

- حالا بگريزيم... از آنجا که خلاص شوند حتما اين طرف دور ميخورند!

- پای شان به اين جا نرسد!

- به تلاشی ميايند... که مجاهد ها را پيدا کنند... من و تو به چنگ شان ميافتيم.

چادر کلان را به دور ريحانه پيچاندم و هر دو به سرعت طرف دريا دويديم. مگر صدای گپ زدن نفر ها به گوش می آمد. ناچار شدم دست ريحانه را محکم بگيرم و طرف وضو خانهء مسجد دور بخوريم. ريحانه گفت:

- بی بی... اين جا هم ميايند! خود را در زير پل پت کنيم!

از نيش ديوار وضوخانهء مسجد يک نگاه طرف پل انداختم. اما به زودی چشمهايم را بستم. ستون طويلی از سربازان از روی پل به سوی داخل قريه درحرکت بودند. با بيچاره گی گفتم:

- دخترم... کلمه بخوان... به درگاه خدا زاری کنيم!

 

از لحن گپهای من ريحانه کم دل شد. به جای آن که کلمه بخواند، به گريه افتاد. باخود گفتم:

- اگر چاره يی نسنجم، عسکر ها از باغ حاجی فتاح که برآيند، اين طرف می آيند و دختر به دست شان ميافتد!

"خدا همسايه ها را لعنت کند... از آمدن شورويها که خبر شده بودند، چرا ما را نگفتند؟ خدايا چطور کنم؟ تو خود را درهمين گوشه بگير که ببينم کدام طرف ميايند! ها... حالا رخ طرف خانهء ما کردند... خوب شد که اين جا خود را کشيديم. "

به درخت پير توت درصحن مسجد نگاه کردم. ناگاه فکری به سرم گشت:

- ريحانه بيا کاری کنم که اول از تو بی غم شوم. باش که اگر نزديک نباشند، روی شانهء بلندت ميکنم دم درخت توت... خدا گفته خود را طرف بالا کش کن... برو سر درخت... شاخ وبرگ درخت غلو است !

ريحانه گفت:

- نميتوانم از کنده بالا بروم. ميافتم کمرم ميشکند!

- بيا... بيا دست و پا کن... خدا کمک ميکند! ديگر راهی نمانده برای ما!

ريحانه مثل يک چوچه مرغ به سوی اندام ستبر درخت توت نگاه کرد و با نااميدی گفت:

- نميشود بی بی !

- چرا نميشود؟ پس کجا گورت کنم؟ ميفهمی که اگر به چنگ شورويها بيفتی، به سرت چه مياورند؟

ريحانه ساکت شد. ديگر درنگ نکردم:

- سر شانه که بلندت کردم مثل پشک پنجه بزن به تنه درخت... هر طور که ميشود خودت را بالا بکش!

ريحانه اول دستهايش را به درخت تکيه داد و بعد هر دو پاهايش را روی شانه هايم گذاشت ولرزان و ترسان خود را به تنه درخت چسپاند.

گفتم: يک دقيقه خود را همان جا بگير!

به چوب خانهء مسجد درآمدم و يک چوب دستک مانند را برداشتم وآمدم:

- کف يک پايت را به اين بچسپان!

ريحانه ميلرزيد و مثل چوچه پشک ترس خورده به تنهء درشت درخت چسپيده بود. پيوسته چنان ناله ميکرد که يک لحظه بعد دستهايش از درخت جدا خواهد شد. کف پای راستش را با نوک چوب به سوی بالا فشار دادم و گفتم که به اولين شاخه دم دست چنگ بيانداز. به راستی که ترس برادر مرگ است! ريحانه به يک طريقی دست خود را به کفيدگی تنهء درخت بند کرد و قوت کرد و بالاخره به اولين شاخه دست انداخت.

- انشاء الله که شد! باش، باش که بازهم پايت را همراه چوب بالا کنم!

رنگ رخسار ريحانه از ترس و هيجان مثل بادنجان رومی سرخ شده بود. کمی که دم گرفت، خود به خود به سوی شاخه های انبوه و پر از برگ خزيد و هميقدر صدايش را شنيدم که گفت:

- بی بی... برو جايی پيدا کن که ترا نبينند.

راحت شدم. سرم را پيش بردم به گوشهء ديوارکه شورويها در کجا جمع شده اند. ديدم که چند تای شان طرف مسجد ميامدند. کلاه های گرد آهنی به سر داشتند. نفر اولی از ديدن من دک خورد و چشمهايش را برای ديدنم گرد کرد. به نظرم آمد که يک جفت مهرهء فيروزه يی در کاسه خانه های چشمهايش لق لق ميکرد. از چشمهای بيقرارش سخت ترسيدم. به زبان هاجوج و ماجوج گپ ميزدند. همهء شان همين که مرا ديدند، اول به يکديگر نگاه کرده و بعد خنديدند. حتی يکی از آنان يک قدم نزديک آمد و به رقصيدن شروع کرد. يکی از آنان طناب کهنه را کنده و به گردن بزغاله گک ريحانه انداخته بود. مگر من درغم بزغاله چی که درغم جان خود نبودم. ترس داشتم که اگر چشم يکی شان به بالای درخت بيافتد، ساکن دوزخ ميشوم. قصدی به سوی خانه راه افتادم که هوش و حواس شان را به جای ديگری ببرم. سربازی که رقص ميکرد، لولهء تفنگ را به سويم نشانه رفت. بعد اشاره کرد که از جايم تکان نخورم. من به سوی خانه ام دست تکان دادم که آنجا ميروم. يک سرباز با بروت های سياه از من پرسيد:

- اين جا چه کار ميکنی؟

از فکرم گذشت: هی... جان گور... فارسی ميفهمد؟ داخلی است!

- هيزم جمع ميکنم.

- بچه هايت کجا اند؟

فهميدم که تاجک است.

- کس و کوی ندارم. بچه که ميداشتم اين طور جان سگ ميکندم؟

- در تگ پيرهنت چه است؟

- هيچ چيزی نيست بيا سيل کن!

- باسمه چی ها کجا شدند؟ خانه شان را نشان بده !

نفهميدم که در باره چه حرف ميزند. يکی آمد چادرم را از سرم کشيد و بغل هايم را دست کرد. کلوله جيبم را کش کرد. تاجکی پرسيد:

- دربين اين خريطه چه است؟

وقتی خريطه را باز کرد، هجده تا نوت ده افغانيگی قات شده از آن بيرون افتاد. تاجکی پرسيد:

- اين ها ميگويد که مردان و زنان به کدام طرف رفته اند؟

به عوض کوه به سوی دريا اشاره کردم. او گفت:

- باسمه چی... باسمه چی ها اسلحه را درکجا پنهان کرده يند؟!

لبهايم را به علامت نفهمی پيچاندم. يک روس که صورتش مثل گوشت گوساله سرخ بود، با صدای غوری به تاجکی امر و نهی ميکرد. تاجکی گفت:

- کماندر ميگويد قرارگاه مجاهدين کجاست؟

من گفتم که ازمجاهدها خبرندارم. تاجکی پرسيد:

- ديگران کجا هستند... تو تنها اين جايی؟

- تک و تنها هستم.

- تو چرا با آنان نرفتی؟

- شيمه ندارم، رفته نميتوانم. از خانه خود کجا بروم؟

- ديگران چرا رفته اند؟

- چه خبر دارم؟

قوماندان شوروی به سويم نگاه ميکرد. بروتهايش مثل يک توته نمد خاکستری بر پشت لبش چسپيده بود. دفعتاً از فکرم گذشت که اين کافر با اين بروتها چطور نان ميخورد؟

به من اشاره کردند که بروم مگر چند نفرشان رفتند زير درخت توت حويلی مسجد نشستند!

- او خدايا... کاشکی حالا يک گلوله غيبی بيايد... آن جا چه مرگ ميطلبند؟

رفتم درون خانه. تمام ديگ و کاسه و اسباب خانه را تا و سر کرده بودند. اما هوش و فکر من مثل ريحانه از شاخهء درخت آويخته بود. از دريچه دزدکی به زير درخت توت نگاه کردم. سه نفر به درخت تکيه داده و دو تای شان زير درخت اين سو و آن سو ميرفتند وبا ديگران گپ ميزدند.

- اگر چشم يکی به بالای درخت بيافتد... آه خدايا در آن لحظه مرا بکش... که چيزی را نبينم!

از پريشانی، نور چشمانم کم شده ميرفت.

- مجاهدها چی شدند؟ا يک جان گورپيدا نميشود از دور ترق و ترق کند که اين ها ازين جا تيت وپرک شوند! ای خدا... چه غمی برايم پيدا شد؟ ريحانه از ترس چه حال دارد؟ جاندارک! نشود که نافهميده دست يا پايش به کدام شاخچهء درخت بخورد و شورويها بالا سيل کنند؟

 

***

هر چه انتظار کشيدم، از زير درخت گم نشدند. يکی شان رفت و فرش مسجد را بيرون کشيد و آورد زير درخت هموار کرد. قوطی هايی از خورجين های خود آوردند و چيزهای خوردنی را از درون آن کشيدند. بوتل ها را قطار کردند که خدا ميفهميد در بين شان چه پر کرده بودند. همان رقم بوتل هايی که ما در آن تيل چراغ مياورديم. هرچه هوا تاريک شده ميرفت، درد من هم بی درمان ميشد. کی را خواب ببرد؟ خوف داشتم که اگر ريحانه را سر درخت خواب ببرد، از درخت ميافتد. هزار رقم گپ به دلم ميگشت. دعا ميکردم يک کاری شود که از زيردرخت جای ديگری بروند. تا نيمه های شب پشت دريچه ماندم تا آن که کمرم چنگ ماند و پشت شانه هايم را سگ باد گرفت. به ديوار تکيه دادم. صدای خنده شورويها می آمد. زياد تپيده بودم وديگر توان برخاستن نبود. يک وقتی به خود آمدم که چهار طرف خاموشی است. چشم به دريچه بردم. هوا کم کم روشن شده بود.

- هی ! مرا خواب برده بوده؟

از دريچه کله کشک کردم طرف حويلی مسجد. ديدم هيچکس نيست و روی فرش مسجد در زير درخت، قوطی ها و بوتل های خالی افتاده است.

- الهی شکر...

يک دم فکری به سرم زد و بعد دلم گواهی بد داد که ريحانه را نبرده باشند؟ اين را چطور بفهمم؟

از پشت کوه ها صدای فير تفنگ شنيده ميشد. آرزو کردم که از چهار طرف جنگ بخيزد و هيچ آرام نشود. ديگ حلبی را ازدم تنور گرفتم که بروم طرف چشمهء آب، تا به اين بهانه ببينم که ريحانه سر درخت است يا نه؟ در آن لحظه هر چه کوشش ميکردم سر و صدايی بلند نشود، مگر بدون دليل پايم به کاسه ميخورد يا چپلک ها دپ دپ ميکرد. يا وقت تا شدن از زينه ها، ديگ آب به ديوار يا دروازه ميخورد و ترنگس ميکرد. اين چيزهای ناحق، زياد پريشانم ميکرد. زير لب کلمه خواندم و يک راست طرف چشمهء آب رفتم. فکر ميکردم که سنگ و چوب فهميده است که من چرا درين صبح وقت طرف چشمهء آب آمده ام. صورتم را با چادر پوشاندم. تنها يک چشمم را لچ ماندم که سيل کنم ريحانه در بالای درخت است يا نه؟ همين که به بالا نگاه کردم، ديدم مثل موسيچه گک بی گناه، خود را به يک شاخهء درخت چسپانده و روی خود رابا چادر پت کرده است. به ديوار سنگی چشمه تکيه دادم:

- الله... الله... شکر!

ناگهان صداهای ترقس تفنگ از نزديک شنيده شد:

- جنگ به خير درگرفت!

ديگ آب را روی سرم گرفته و سوی خانه قدم برداشتم. کره خر بابه سعيد که از صدای تفنگ ترسيده بود، اين سو و آن سو ميگريخت. به گمانم که شورويها به سوی کره خر فير کرده بودند و بعد از گريختن کره خر، هرهر ميخنديدند. وقتی چشمم طرف باغچه افتاد، سه نفر شوروی دو دسته شاخه های درخت سيب را تکان ميدادند. خودم را به بی خبری زدم وتند تند راه رفتم که ناگهان همان تاجکی از پشت سرم صدا کرد:

- خاله؟ چه خيل درين پگاه برای آب آمدی؟

نگاه کردم و هيچ نگفتم. او گفت:

- خوب نباشه زياد در عذابی!

تا من به جوابش چيزی بگويم، پشت دور داد و رفت طرف ديگران.

- اين مردک چه گفت؟

خود را دو باره دم دريچه رساندم. شورويها کلاه های خود را از سيب وانگور پر کرده بودند وحالا مثلی که باز زير درخت حويلی مسجد ميرفتند؟

- خدا پای تان را ديگر به زير درخت نکشاند!

همان طور شد که من از خدا خواسته بودم. سه چهار نفر ديگر هم که نميدانم از کدام گوشه پيدا شدند، تنبل تنبل طرف باغ حاجی فتاح رفتند. مگر آن تاجکی همرای يک شوروی ديگر، روی به سوی خانهء ما کردند. از در درون آمدند وطرف ديگدانها رفتند. سيخ های کلانی دردست شان بود. گاهی نوک سيخ ها را درون ديگدانها و گاهی هم در قفس مرغها ميخلاندند. بعد هر دو از زينه بالا آمدند. سراپايم را با چادر پيچاندم و خود را مصروف نان پختن نشان دادم. چايجوش سياه را روی سه پايه گذاشتم و باجرأت سرشان فرياد زدم:

- اين جا چه کار داريد؟ چه ميخواهيد؟

سرباز روس به سوی تاجکی نگاه کرد. تاجکی چيزهايی برايش گفت. روس يک نظر به من ديد و سيخ خود را به ته تنور زد وسپس به خانهء ديگر داخل شد. مرد تاجکی گفت:

- خاله ترس نداشته باش... کاری ميکنم که اين ها ديگر طرف زير درخت مسجد نروند!

هک و پک به سويش نگاه کردم.

- ای خدا، پناه بده... خبردارد؟

قيافهء تاجکی بسيار سرد و بی درد بود اما پرسيد:

- نان داری؟

به سرعت دسترخوان را باز کردم، ولی آنها به طرف زينه ها رفتند وتاجکی وقت رفتن گفت:

- همين طور سوال کردم... خودت خوردن گير!

 

***

شب دوم، دردم بی درمان شد. در دلم می آمد که ريحانه امشب يا از بيخوابی به زمين می افتد يا از گرسنه گی بيحال ميشود. در زير درخت ديگر کسی نيامد مگرشورويها هر لحظه از نزديکی در مسجد ميگذشتند و طرف بلندی های کوه ميرفتند.

- اگربفهمم که بعد ازين درون خانه ها نمی آيند، دختر را از درخت تا ميکنم!

پايين کردن ريحانه از درخت هم مصيبت بود. نه زينه بود و نه ريسمان. فکر کردم:

- اين تاجکی چطور از ريحانه خبر دارد؟ وقت بالا شدن در همين نزديکی بوده... يا ريحانه را سر درخت ديده؟ خدا ميداند!

پس از نيمه شب صدای سنگين توپ و طياره از پشت کوه ها به گوش می آمد. طياره های چرخکی از بالای قريه به سوی کوه های پشت قريه ميرفتند. شورويها هم غيب شان زده بود. به فکرم آمد که شورويها در غم جنگ شده اند و ديگر با آدمهای مثل ما کاری ندارند.

- يکبار بروم سر بام بابه سعيد... زينه شان را بياورم!

بعد ترسيدم که شورويها کدام ماين نمانده باشند در دم دروازه خانه بابه سعيد. خود را به خدا سپرده، پايين شدم تا در حويلی را باز کنم. ترسيدم که اگر شورويها در بيرون باشند، مجاهد گفته درتاريکی مرا به تير نزنند. از جان خودم واهمه نداشتم. در فکر اين بودم که اگر مرا بزنند، عاقبت ريحانه بالای درخت چه خواهد شد؟ درين حال صدای پای کسی آمد. کمی خود را گوشه ديوار گرفتم. صدای پا نزديک و نزديکترشد.

- خيالم باز آمدند به خانهء ما!

در باز شد و يک سرباز به حويلی داخل شد. هر طرف چراغ دستی انداخت و آخر چرخ زد به عقب... زير نور چراغ غرق شدم. چشمهايم کورشد. دستهايم را دم چشمهايم گرفتم:

- کسيتی؟ از کجا آمدی؟

نور از صورتم لغزيد به پايين و من تاجکی را ديدم که با حيرت سويم نگاه ميکرد.

- وای تو هستی تاجکی؟

- اين جا چرا پنهان شده ای؟

- همين جا خود را گرفته ام... دلم نا آرام است!

کمی لبخند زد:

- چرا نا آرام هستی؟ اين جا کسی به شما کاری ندارد... چرا پريشانی؟

سکوت کردم. اين راز را ميشد به کسی گفت؟ مگر تاجکی اندکی کنار ديوار آمد و گفت:

- خاله من ميدانم از برای چه ناراحتی. از برای دخترت در عذابی نه؟ همان که سر درخت است!

دم از پاهايم رفت. ايستاده شدم. تاجکی گفت:

- من اين جا ايستاده مانده رفتم که ترا کمک کنم... آنها را خيلی به زحمت از زير درخت رد کردم. شما چرا درين جا مانده رفته ايد؟

گفتم:

- نصيب و قسمت بچيم! از خدا ميشه و از تو ميشه يک کاری کن که زهره ام کفيد! هر چه نباشد تو هم اولاد مسلمان هستی!

تاجکی خنديد. برای اولين بار رديف دندانهای سفيدش را ديدم. سرش را چند لحظه پايين انداخت و پرسيد:

- زينه داريد؟

به خانه بابه سعيد اشاره کردم:

- آن جا زينه است!

- نشان بده!

خودش پيش افتاد و دور خورديم طرف دروازه بابه سعيد. تاجکی با دست اشاره کرد:

- اين است؟

درون حويلی رفتم و زينه را آوردم. تاجکی زينه را روی شانه گرفت و به سرعت سوی مسجد رفت. من هم بال کشيده بودم و اولتر رفتم زير درخت. ريحانه درتاريکی معلوم نميشد. آهسته صدا زدم:

- بچيم نترسی... زينه را آورده ايم که پايين شوی!

صدايی از ريحانه به گوش نيامد. وارخطا شدم:

- ريحانه... ريحانه ! صدايم را ميشنوی؟

ناگاه به فکرم آمد که ريحانه از مرد بيگانه ترسيده و قصداً خودش را به خاموشی زده است. گفتم:

- ريحانه جواب بده! اين نفر مسلمان است از تاجک های شوروی است. خبر دارد که تو را از ترس شورويها به درخت بالا کرده ام! زينه آورده که تو پايين شوی... بچيم صدايت را بکش!

تاجکی گفت:

- من زينه را به درخت تکيه ميدهم، خودم ميروم... نگران نباشيد!

زينه را به درخت تکيه داد. چراغ دستی اش را برايم داد که بالای درخت روشنی بياندازم. چراغ دستی را روشن کردم. صدای ريحانه آهسته به گوش آمد:

- دور و پيش کسی نيست؟

به دور وپيش نگاه کردم. تاجکی رفته بود. گفتم: بچيم زود تا شو... که وقت خراب است!

- پايين شوم؟

- پايين شو... بی بی برايت کور شود... پايين شو... من روشنی کرده ام برايت... آفرين... آهسته آهسته!

ريحانه لرزيده لرزيده پايين آمد. چراغ دستی را خاموش کردم. سرو کله تاجکی از کدام گوشه يی پيدا شد و زينه را به سرعت از آنجا دور کرد. ريحانه را بردم به خانه و دست به کار پختن غذا شدم. ريحانه گفت:

- دستهايم شخ مانده... ضعف سرم ميايد بی بی!

رفتم طرف دريچه که ببينم که در بيرون چه گپ است. پشه پر نميزد. اما صدای تکان دهندهء بمباران از آنسوی کوه ها بلند تر شده بود. سر از پا گم کرده بودم. ريحانه پرسيد:

- اين مردک از شورويها بود؟

- ها، شوروی است مگر نسبش مسلمان است!

- او را تو گفته بودی که من سر درخت هستم؟

- نی بچيم خودش برايم گفت... البته که ديده بوده! اين ها هزار علم و هنر دارند!

- حالا ما را به چنگ ديگران ندهد!

- خدا نکند... چه مجبوريت دارد که هم به ما کمک کند و هم به گير ديگران بدهد!

چند قاشق ليتی داغ به دهانش ريختم. بعد رو به سينه خواباندمش و با روغن بادام، دست و پا و پشت و پهلويش را مالش دادم. دختر به خواب رفت.

هنوز ملا آذان نداده بود که زمين و زمان از صدای طياره و ترقس توپ و تفنگ به لرزه آمد. از دريچه سوی دريا نگاه کردم. تانکها از هر طرف به دريا غوطه ميزدند و به سرک بالا ميشدند.

- محشرشد!

صدايی مثل غلتيدن کوه درقريه پيچيد. نفهميدم چه بود. کمی از دم دريچه خود را گوشه کشيدم. دو باره که سوی زمين های کنار دريا چشم بردم، يک طياره چرخکی آرام آرام روی زمين ها خم ميشد. رفتم نزديک ريحانه. او مست خواب بود. نرم نرم رفتم سربام که ديدم چهار طرف روشنی است. خوشه های فشنگ طياره به زمين تا ميشدند. در همان روشنی ديدم که يک چرخکی ديگر مثل يک مرغ در تالاق کوه پشت باغ حاجی فتاح نشسته است.

- اگر اين جا ميدان جنگ شود، کجا برويم؟

يک خيل شورويها از بين خانه ها برآمدند و طرف دريا روان شدند. چپ و راست فير ميکردند. ريحانه از صدای ترقس تفنگ از خواب پريده بود. گاهی پشت دريچه ميرفت و گاهی مينشست و به ديوار تکيه ميداد. گفتم:

- شورويها از قريه ميگريزند!

چند تای شان از دم خانه ما ميگذشتند. موزه های شان دپ دپ صدا ميداد.

- ريحانه اگر دم دريچه ببينندت، سرت فير ميکنند!

خودم از لب بام گردن کشيدم که شورويها را از پشت سر نگاه کنم. يکی از آنان از صف جدا شد و به سوی دروازه مسجد رفت. وقتی به عقب چرخيد، به سويم دست تکان داد. مرد تاجکی را شناختم. من هم به سويش دست بالا کردم. ميخواست چيزی بگويد که ناگهان از چهارطرف صدای ترقس تفنگ بالا شد. تاجکی کمی پيش آمد و دستهايش را دور دهانش گرفت اما تا هنوز حرفی از زبانش خارج نشده بود که در همان حالت ايستاده کمی به سوی عقب تکان خورد و به زمين غلتيد. بی اختيار صدا کردم:

- های... تاجکی را زدند! خدا در غم گرفتار شان کند!

پا برهنه به سوی بيرون دويدم. ريحانه هم بدون آن که از شورويها بترسد به دنبالم دويد. تاجکی افتيده بود. فقط يک چره مرمی شاهرگ گردنش را ترکانده بود. چشمهای بسته اش مثل آن بود که تازه به خواب رفته باشد. به گريه درآمدم. ريحانه هم اشک ميريخت. مرمی از چهارطرف ميباريد. جسد تاجکی را کنار ديوار کش کرديم. سرگيچ به ريحانه گفتم:

- چطور کنيم دختر؟

- نميفامم!

- هی... هی... از خاطر ما به اين حال و روز افتاد!

ريحانه با نگرانی گفت:

- مجاهدها اگر بيايند، جسد را آتش ميزنند!

- راست ميگويی... چه کنيم؟

- افسوس... بيچاره... چه آدمی بود!

- اين را کی بفهمد؟

ريحانه طرف باغچه اشاره کرد:

- تا ديگران بيايند بيا در باغچه خود ما گورش کنيم!

- چرا؟

- همين جا پيش ما بماند خوب است!

- خوب گفتی دختر... مگر خود ما را از طرف دريا نزنند!

- ديوارهای باغچه بلند است... ما را ديده نميتوانند!

- او دخترميگويند که شورويها مرده شان را ايلا نميکنند... نشود پس بيايند و ما را هم بکشند؟

ريحانه به چرت رفت.

حس کردم که دلم نمی آيد تاجکی را ازين جا ببرند و ما ديگر نشانی از وی نبينيم. او را مال خودم دانسته بودم. آبرويم را خريده بود. دست مرگ را از سرما کوتاه کرده بود. به ريحانه گفتم:

- همين جا گورش ميکنيم... همين جا... که هميشه دم چشم ما باشد!

رفتم به کاهدان و بيل و تيشه را آوردم. گوشه چادرم را بريدم و زنخ مرده را بستم. به نظرم آمد که لبخند درچهره تاجکی خشک مانده است. ريحانه آهسته گفت:

- درين دنياچه آدمهايی يافت ميشود! مادر، پدر و زنش کی باشد؟

- برويم دختر... تو با بيل چقری بکن... جاهای سختش را من با تيشه ميکنم!

صدای سلاح های ثقيل در پشت کوه ها مثل آن بود که آسمان را پاره ميکرد. ترقس مرميهای کلاشينکوف که لحظاتی پيش از نزديک شنيده ميشد، اندکی کم شده رفت. ريحانه زير درخت بيد کنار ديوار باغچه به کندن قبر شروع کرد:

- اين جا زمين نرم است بی بی!

گفتم:

- اگر بمانيم که جسد را تکه پاره کنند، غضب خدا ميشود. اوبال دارد!

- بی بی بيا بکن... شورويها حتما پشت مرده شان می آيند!

- اگر پشت مرده بيايند حتما ما و تو را ميگيرند که مرده ما چه شد؟

ريحانه گفت:

- دفن مرده را که خلاص کرديم، ميگريزيم طرف...

- کدام طرف؟ تا حالا زنده مانديم... حالا خود به خود سوی آتش برويم؟

ريحانه نيمی از قبر را کند و من با دستهايم خاک ها را کشيدم. کمر راست کردم.

ريحانه گفت:

- تا زنده هستم برايش دعا ميکنم!

جسد تاجکی سنگين بود. دو نفری از دستها و پاهايش گرفتيم وزور زده لب چقری آورديم. ريحانه رفت که يک روجايی بياورد. من جيبهای مرده را پاليدم. يک کتابچه کوچک، همراه يک قطعه عکس يافتم. درعکس، مرد تاجکی درکنار يک زن جوان نشسته بود. زن طفلکی دربغل داشت. مرده را در روجايی پيچانديم و تخته به پشت در قبر تا کرديم. به حدی از غصه لبريز بودم که تفنگچه و ساعت دستی تاجکی را هم يکجا با خودش در قبرگذاشتم. بعد از دفن مرده، خانه آمديم. لبهای هر دوی ما مهرشده بود و ساعت ها در فکر فرورفتيم. حالا که دوران جنگ ديگر سپری شده است، گاهی به عکس نگاه ميکنم و حيران ميمانم که اين راز را به کسی قصه کنم يا نه؟

 

پراگ، جنورری 2005

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


صفحهء اول