رازق مامون

 

رزاق مامون

کابل - 1368

 

 

 

 

دختری میمیرد

 

 

 

 

 

خالهء حسینه خم شد و کلیدی را در قفل الماری زیرخانه چرخاند و چند بسته کاغذ های خاک آلود را از جعبهء پایین الماری بیرون کشید. حسینه کاغذ ها را روی صفه آورد. وقتی البوم عسکهای خانواده گی را به یکسو نهاد، چند ورق را تا و بالا کرد. در همین لحظه اتفاق ساده یی پیش آمد. بادی وزید و از میان بسته های کاغذ، چند کتابچه و کاغذ پارهء چملک شده، از دم دست تا زیرصفه پرت شد. چشم حسینه به کتابچه یی افتاد که تقریبا از شکل افتاده و روی جلد خاکی رنگ آن نوشته شده بود:

 "خاطره ها "

به دنبال رعشه یی که از اندام حسینه گذشت، وسوسه یی دیرینه بر دلش چنگ انداخت. کتابچه را به خانه آورد.

طرح یک شاخه گل کوچک با برگهای ریخته، بر پیشانی صفحه اول کتابچه به چشم میخورد. حسینه با اضطراب روی کتابچه خم شد:

 

 

شب دوشنبه، دوم سنبله 1357 خورشیدی

سرک اول شاه شهید

غم تلخی آزارم میدهد و مرا مجبور میکند که عقده های دلم را روی کاغذ خالی کنم. نه پدر، نه مادر، هیچکس از دلم نمی آیند. از گریه خسته شده ام. هفته پیش وقتی پدرم از نماز جمعه به خانه آمد، من لباسها را روی طناب میانداختم. پیراهن سرخ یخن باز به تنم بود و چادرم روی بام افتاده بود. بالایم قهر شد و غالمغال کرد. یک ساعت بعد باز رنگش سرخ شد و یکباره گفت که دیگر مکتب نروی. قلبم به درد آمد. دستهایش را ماچ کردم. وقتی خود را به پاهایش انداختم، مرا با لگد زد. حالا به چه کسی گپهای دلم را بگویم. مادرم از ترس پدر میلرزد و میگوید که پدرت راست میگوید... پدر به اشکهایم توجه نکرد و گفت که از طرف گپهای تا و بالا میشنوم و خجالت میکشم. شاید کدام کسی شیطانی کرده یا آن که از بابت "او" چیزی به گوشش رسیده؟ نمیدانم. فقط گفت نو سال تحصیل برایت بس است... خدایا چطور کنم... آخر اول نمره صنف هستم.

 

پنجشنبه:

صبح هر چه مادر چیغ زد که بس کن دختر، دیگر گریه نکن، دلم را خوردی، به گپهایش گوش ندادم. گفت شب پدرت را میگویم. به او گفتم: تو دشمن من هستی!

 

جمعه:

سه روز است سرم درد میکند. در خانه دلم به کفیدن آمده. وقت مکتب که میشود، دلم میلرزد. صنف ما به یادم می آید، که دختر ها آمده اند اما چوکی من خالی است. خوانده ام میپرسد که آمنه کجاست؟ کسی گپ نمیزند. این قربانک سرت، دیگر مرا نخواهی دید. یاد خنده ها و فکاهی گفتنها به خیر! در نظرم می آید اصلا آدم نیستم.

 

شب جمعه:

ناجیه تلفن کرد که می آید خانهء ما. بیا مرا کمی تسلی کن... برایت بمیرم!

 

یکشنبه:

 کمی حالم خوب است. ناجیه سه ساعت به خانه ما بود. هی... پشت گپهایش دق شده بودم. مرده بودم. لباسهایش بوی صنف و کتاب میداد. گفت که سرمعلم صاحب یک روز می آید و با پدر و مادرم صحبت میکند. گفتمش که حالا به چوکی من کی مینشیند؟ گفت من مینشینم. فکاهی گفتیم و خنده کردیم... خدایا! خنده را از یاد برده بودم. گفت که " او " را یکبار دید و دیگر ندید. آه!

 مادرم طوری طرف ناجیه سیل میکرد که فقط امباقش است. مادر تا این حد سنگدل؟ در هیچ جایی نشنیده ام.

از "او" هم قصه کرد... خدایا مرا بکش! مرا بکش که راحت شوم!

 

چهارشنبه:

هوا ابری است. از همه چیز بدم می آید. مادرم میگوید که بسیار درشت خوی و بهانه گیرشده ای. میگوید وقتی من هم به عمر تو بودم، با سایه ام جنگ میکردم. خدایا! ذات ماهی خطا نیایی! خوی و عادتم به دخترم میراث مانده است. مادرم بر سرم داد میزند که از سراپایت زهد میچکد. خبر ندارد که من هیچ شباهتی به او ندارم. دلم به ترکیدن آمده. خدایا... دختر را میگویند مکتب نرو. کجا برود؟ به گور برود؟ مادرمیگوید همین که دختران را نمیگذارند تحصیل کنند، به یک مرض ساری تبدیل شده، تو چرا اینقدر غصه میخوری؟

از چهرهء پدرم بدم می آید. وقتی بالایم چشم میکشد، به مردن راضی میشوم.از زبان معلم تاریخ شنیده بودم که در سایبیریای روسیه، بالای زندانیها کار جبری وشاقه میکردند تا آن که زندانیها میمردند. کار خانه برای من بدتر از کار شاقه است. کار شاقه لااقل در هوای آزاد بوده.اما این جا من دریچه دلم را به روی کی واکنم؟ دلم میخواهد خانهء ما آتش بگیرد. خدایا، چه گپهایی میزنم، دیوانه نشده باشم!؟

 

شنبه:

در فامیل خاله ام تنها حسینه را دوست دارم. کسی به وی نمیگوید که مکتب نرو. تنها من برای رنج و غصه آفریده شده ام. خدایا... قلبم کوچک است وغمهایم کلان. خواب آرام ندارم. دیشب درخواب ترسیدم. چیغ زده خود را به مادرم چسپاندم. پدرم گفت ای شلیته راه دیوانه گی و بی آبی را در پیش گرفته ای؟

 

ماه دوم، چارشنبه:

وقتی حسینه مکتب میرود و از راه به دیدنم می آید، کم میماند آتش بگیرم... آرزو میکنم ایکاش او هم مثل من باشد!

 

پنجشبه:

میل دارم همیشه خاموش باشم. عادت عجیبی است. از دلتنگی سر بام میروم. وقتی چشمم به مکتب ما میافتد، قلبم میشکند... وقتی معلم کیمیا و عربی را آزار میدادیم، چه حالی میشد! معلم عربی ما مرد کلان سال است. ساعتی که عربی میداشتیم، میگفت عربی گپ بزنید. معلم صاحب پشتو هم همین را میگفت. یک روز معلم عربی بالای چوکی که پاهایش لق بود، نشست، چوکی شکست و معلم صاحب به پشت افتاد. همه خندیدیم. معلم صاحب قهر شد وگفت:

ای طایفهء خراب!

هرچه بود، گذشت. چه کنم که حالا هیچ شده ام. خود به خود عذاب میکشم. به نظرم می آید که زنده گی ام قطره قطره آب میشود.

 

جمعه:

دیروز خبر شدم که راضیه دختر مامایم را هم از مکتب منع کرده اند. زیردل خوش هستم. کاشکی مکتب های دختران را بسته کنند.

 

شنبه، هفته سوم

خوب میدانم که ناحق خلق تنگی و بی ادبی میکنم. اعصاب خرابی و بهانه جویی میکنم. اگر نکنم، دلم میترقد.

 

یکشنبه:

از زبان خویشاوندان دور و نزدیک کم کم گپهایی شنیده میشود که میگویند، آمنه وقت و ناوقت خود را به درودیوار و بام و کلکین میزند. بسیار بی حیا و چشم سفید شده. گپها به گوش پدرم رسیده است. دیشب برایم گفت: او نجس بی شرم، آبرویم را به زمین نزن که در تنور میاندازمت. خدایا... دل بیچاره ام را کجا گورکنم؟

 

سه شنبه:

دیگر این طور زنده گی نمیتوانم... وای دروازه تک تک است... باش بروم!

 

سه شنبه بعد از ظهر:

از آمد ورفت مهمان به جان آمده ام. این زنها چقدر خیالاتی و افسوس خور هستند... بخت بد، قلم رنگ خلا....ص

 

 

 

***

 

در سه ماه که چیزی نوشته نکردم، روز گاری کشیدم که به زبان گفته نمیتوانم. گپها مثل کوه در دلم پر است، مگر نوشتنش در توان من نیست. از بس لت و کوب شده ام، از رسوایی نمیترسم. دیروز پدرم را گفتم که هیچ دخترت نیستم. اگر مادرم نمیبود با دستهء هاون مرا میکشت. پدرم آدم خوب است مگر دیگران زیر پوستش میروند.

 

سه شنبه، نیمه شب

زن همسایه درنانوایی به من کنایه میگفت که دختر های این زمانه، دو پیسه نمی ارزند. تعریف دخترش را میکرد که چشم و گوش بسته است. گپی که بسیار رنجم میدهد اینست که دختر های شان را نمیگذارند با من رفت و آمد کنند.

خدایا! هیچکس عیب خود را نمیبیند. مادر خدیجه خبر ندارد که دخترش چه کار هایی میکند. تنها من در نظر دیگران نقطه نیرنگی شده ام. این ها کور خود بینای مردم اند.

 

چهارشنبه، ماه ششم

سه بار پنهانی مکتب رفته ام. هر سه دفعه به چنگ پدرم افتادم. موهایم را به دستش پیچاند. مثل سگ تا دهلیز کش کشم کرد. تا توبه کشیدم. گفتم؛ بد کردم، دیگر نمیکنم. گپهایی به من زد که از گفتنش زیر زمین میروم. مادرم مرا از چنگش خلاص کرد. از بینی ام زیاد خون آمد. وقتی به آئینه دیدم، خود را نشناختم. بینی ام پندیده و خمیری شده بود.

 

.... نیمه شب

چند شب پیش، در وقت اطو کردن، پاچهء تنبان پدرم را سوختاندم. کم ماند همرای جک آب به سرم بزند. گفت که گناهت نیست، چشم و گوش ترا تلویزیون و رقصهای دختر های لچ گمراه کرده است. کدام دخترای لچ؟ خدا نشان ندهد. من که ندیده ام... امروز تلویزیون را درکارتن گذاشت و در الماری قید کرد. دروازه دیگری به رویم بسته شد.

 

پانزده حوت...

مثل گدی پران آزاد شده، از هر کس بریده ام. کمترین مهربانی را با جان و دل گدایی میکنم. کاشکی درین دنیا نمیبودم. وقتی به هشت ماه پیش فکر میکنم، از زنده گی بیزار میشوم. حمله عصبی پیدا کرده ام. پدرم میگوید ترا جن میگیرد... گفت بیکار شوم به زیارت غزنی میبرمت. حیران هستم چه کنم.

 

پنجشنبه:

صد بار قصد کردم که دیگر غصه نکنم، مگر به اختیار خودم نیست.هشت ماه پیش چه بودم، حالا چه هستم. همه چیز سرچپه شده است... راستی یک گپ دیگر یادم آمد. دو، سه باری که پنهانی مکتب رفتم، تنها پروبال کم داشتم که پرواز کنم. خدایا! چقدر خوش گذشت! سرمعلم صاحب گفت که همرای پدرت در تلفن گپ زدم، پدرت گفت که دختر ازمن است واختیارش به شما؟ و گوشی را گذاشت!

همان روز صنفی هایم دورم حلقه زده بودند. ناجیه گک مرا ماچ کرده میرفت. ازخوشی گریه کردم.گفتند چرا نمی آیی؟ برای شان گفتم که مادرم مریض است، شیمه ندارد که کار های خانه را کند. چه دروغ تلخی گفتم! وقتی چشمهایم پر آب شد، صنفیهایم گریه کردند.

 

.... گپی در دل دارم. میترسم آن را نوشته کنم... خود را به خداوند سپرده، نوشته اش میکنم، اما برای کی؟

برای خودم! بیش از یکسال میشود که قلبم پیش کس دیگر است. پیش کسی که او را دوست دارم، میپرستم. چند باری که مکتب رفتم، او را ندیدم. ناجیه گک گفت که چند دفعه پیش مکتب آمد، دیگر نیامد.

 

جذاب ترین کلمه وفا است

تلخترین کلمه تنهایی است

 

سه شنبه، چهار صبح

امشب تا صبح در آتش سوختم. رفت وآمد چند زن به خانه ما زیاد شده... مرا به شوهر میدهند. به کسی که او را به چشم ندیده ام. مادرم میگوید که دیوانه ام کرده ای... برو پشت بخت!

مادرجان!

تو همان مادری نیستی که میگفتی به خال گوشهء دهانت میمیرم؟ صدقه مژه های سیاه و افغانی ات میشوم؟ وقتی به موهایم دست میکشیدی و میگفتی موهای زردت طرف عمه ات رفته و دندانهای صدف مانندت مثل من... حالا چه مرگی برسرم باریده که از من بیزار شده ای و میخواهی برای همیشه گم شوم؟ گم میشوم.... آخر گم میشوم... خدا به این خانه آتش بزند.

 

.... شام

از زنده گی سیر آمده ام.کاری میکنم که قلب سنگ مانند پدرم بترقد... همه چیز بلزرد... و...

 

یادداشتها تمام شد.

اما اشکهای حسینه که سرش روی کتابچه خم شده بود، دانه دانه از جام چشمهایش جدا میشدند و نارسیده به زنخ روی کتابچه چاپ میانداختند. او به یاد داشت که دختر خاله اش شب سال نو، یک روز پیش از شروع سال تعلیمی جدید خودش را روی حویلی با پترول آتش زده بود.

 

 

 


صفحهء مطالب ويژه هشت مارچ

 

صفحهء اول