قدير حبيب

 

 

برای چاپ به شکل PDF

 

 

 

 

 

 

 

 در بارهء « طرح نهضت ميهنی»

 

 

قدير حبيب

 

 

 

  بايد برای شکستن طلسم استبداد رو سوی گذشته، از سد زمان عبور کرد و به نقد گذشته پرداخت

 ما به گذشته ميرويم تا گامهای صواب و ناصواب مان را از هم جدا کنيم

بررسی گذشته بدون حب و بغض گمراه کننده ايجاد يک ارزش بزرگ در فرهنگ ماست.

 

چندماه قبل از دوستی ورقپاره های بدستم رسيد با نام « طرح نهضت ميهنی» که از هويت سياسی قبلی طراحانش نشانی بر پيشانی نداشت. چون آن دوست از ياران سفر قديم بود و صورت نگارش « طرح» نيز شباهتهای با شيوهء نگارش کسی داشت که دفتر خاطراتش دم دستم بود، گمان نزديک به يقين بردم که از آن او و ياران است. ازينرو اشتياقم به خوانشش فزونی گرفت و طبعاً که خواندمش و راستش را بگويم با آنکه سالها بود دور پندار های بی ثمر سياسی را خط کشيده بودم و تمايل چندانی به آن گونه طرحها نداشتم اما چون محتوای طرح با طرز ديد قبلی آن گروه احتمالی، تفاوتهای ريشه يی داشت، از سر کنجکاوی، پرس و پال کردم و به يکی از نشستهای که در پيوند با آن طرح برگزار شده بود راه يافتم.

در آن جلسه نکات نظرم را با يکی دو پيشنهاد، عرضه کردم و برگشتم تا اينکه چند ماه بعد يعنی دو سه هفته پيش شنيدم که باز هم نشستی در يکی از شهر های هالند ترتيب داده اند. چون بحث و مناظره ـ که متأسفانه ما به دليل استبداد زدگی دراز مدت ذهن ما، چندان الفتی به آن نداريم ـ پيرامون هر نهادی که به نيت اثر گذاری بر وضعيت نابه هنجار جامعهء ما ايجاد ميشود، در واقع بحث بر سرنوشت انسان ويران وطن ماست، اشتراک در آن بحث را ـ البته به قصد کشيدنش به حوزهء نقد و نظر ـ وظيفهء هر روشنفکری ميدانم که به گونه يی به آن گهواره ياد ها می انديشد. با همين باور من هم با شماری از همولايتی ها رهسپار آن کشور شدم.

راه دراز و دلگير بود برای کوتاه کردنش، محتوای طرح را به بررسی گرفتيم. از نکات نظر دوستان ديدگاهی پديد آمد که بايد در جلسه منعکس ميشد. اين وظيفه را به من سپردند.

کار جلسه آغاز شد و گزارش کارهای انجام شده، بيانيه های تاييدی، کف زدن های ممتد به همان شيوه های آشنا تا نوبت رسيد به من که برای پر کردن عريضه بايد ميرفتم و همان نکات نظر مقرون به صلاح دوستانم را انعکاس ميدادم. و برميگشتم، چنانکه ديگران هم رفتند، گفتند و آمدند اما همينکه بالای ستيژ در برابر حاضرين قرار گرفتم و چشمان حادثه ديده ام در صف اول بر شماری از چهره ها افتاد، درست مثل اينکه از پشت سر چيزی گرانی بر فرقم کوبيده باشند، سرم چرخ زد. پنداشتم که از زير چشمانم شعله های آتش زبانه ميکشد. بی پروای اينکه به بنده گی چی کسی متهم ميشوم پنهان نمی کنم که در آن لحظه از شمار همان خدايان  کوچکی که هر کدام، به حکم نصهای بی تفسير مذهبی مان تنديسه های بزرگ شان را در معابد ذهن بت پرست خود نهان کرده ايم، پيکر مثله شدهء سرافراز ترين شان، آويخته از دار تحقير در برابر چشمان خيالم جلوه گر شد. به خودم نهيب زدم تا مگر آرامشم باز يابم. چشم از آن تصوير برگرفتم اما انگيزه دست نيرومندی داشت، قفل زندان ياد ها شکسته بود چنانکه بی درنگ ياد تلخ ديگری بر پردهء خيالم جان گرفت. مناديان عدالت بودند، يلان گردن افراز معرکهء ديروز، که عرق حقارت بر جبين، چون حمالان خميده قامت، پشتارهء های آمال جهاديون خاسته از سنگر های رهزنی، بر پشت، نفس زنان از سنگلاخهای مخوف ماجراجويی و انتقام، قصد رسيدن به مقر توطئه داشتند تا با سپردن عنان سرنوشت مردم حيرتزده به قايد اعظم سپاه جهالت، نشو مراد بر سرزمين خفت و تسليم بگيرند و جهنم ديگری را به مردم سزاوار سوختن ما مبارکباد بگويند...و بعد....

موجهای دمادم کوچ و سفر، آهنگ جدايی تن از روح... زهن پر آشوبم همانند لانهء ويران زنبور مخرج ياد های گزنده شده بود و با چشمان باز ميديدم که کعبهء آمال، کابل ويران ما چی غمگنانه در دريايی از آتش و خون گم ميشود... صدای ضجه ها به گوشم ميرسد، ضجه های خواهران روستايی ما، که تن های آفتاب نديده شبدر بوی شان را در کوچه های استيصال به ليلام گذاشته بودند... جنگلزاران سرد اروپا... مادران دور مانده از پاره های جگر... کودکان هراسيده از يورش سگهای مرز بانان... موجهای آدمخوار دريا ها و مردان خيره مانده به قلم سرنوشت... و شادمانی صف رو به رويم...

به صف خيره تر ديدم. چند تای خيره سر شان لب می جنباندند. به گوشم رسيد که سرود ميخوانند، سرود رهايی از چنگال پاسخ دشوار را... به دستهای شان نگاه کردم مو بر تنم راست شد... همه افسار می بافتند همه پالان ميدوختند...

به خود تکان دادم که مباد طوفان فروخفتهء ديرين سر از خوابگاه بردارد. برای فرار از چنگ وسوسهء درون فقط توانستم نظری به جمعيت اندازم و با گفتن يک جملهء بی رابطه با فضای حاکم بر تالار، شادمانيم را از ديدن آنهمه همراهان سفر ديروز، ابراز کنم. ميخواستم از شادی ديدار دوستان، سدی بر افرازم در برابر هجوم ناگهانی ضمير ناخودآگاهم ولی آن حيله هم کار ساز نبود چون احساس کردم چيزی که در درونم به جنبش افتاده بود، قدراست کرده است. يک وقت ديدم که مثل سپاه مستی پرخاشجو، از خود رها و اسير چنگال نهاد شده ام. ضمير ناخودآگاه بر زبانم، استيلا يافت، بر زبانی الکن، هذيانی و از خشکی چسپيده به کامم. عقل مصلحت جو، در برابر نهادم سرانجام سپر انداخته بود و بقيه ماجرا.

من از سالها قبل يعنی پس از خواندن بوف کور صادق هدايت، بار بار کوشيدم که در آن شگرد، داستانواره يی را تجربه کنم ليکن با وصف اشتياق شديد و تلاش های زياد توفيق درين عرصه هيچ يارم نشد چون هر چيزی که نوشتم و تجربه کردم و روز بعد به آن نظر انداختم، دريافتم که متأسفانه رنگ تصنع از زير همه رنگها بالا آمده است. تا آنکه هوای آنگونه تجربه ها از سرم بدر شد و از خير شان گذشتم ولی علت آن عدم توفيق را امروز شناختم يعنی که ضمير ناخودآگاه برای استيلا يافتن بر زبان، به يک انگيزه نيرومند نياز دارد؛ انگيزه يی که مثل جرقهء آتش در انبار باروت، درون را به به انفجار بکشد و به بيرون پرتاب کند.... بگذريم از حاشيه.

چون پس از سالها تجربهء استبداد و رمز گرايی و کتمان حقيقت در وجود حاکميت کودتا، باز رو به دموکراسی آورده، مشق حقيقت نمايی ميکنيم، صميمانه ميگويم که بروز آن حالت هيجانی خارج از اختيارم بود و ريشه در يک حادثهء بسيار تلخ داشت که حقيقتش مثل دهها حادثهء ديگر در غباری از راز های ناشگافته فرو رفته است يعنی که قصد من به هيج وجه اسائه ادب در برابر کسی نبوده است ولی از آنجاييکه ممکن است صف مخاطب من مثل همه ناز پروروده گان تلخ نشنيده روزگار از آن عرايض هذيانی رنجيده باتشند؛ همان گفته های بی نظمم را درين يادداشت به هنجارتر ارائه ميکنم تا دريابند که نيتی جز هنوايی با دموکراسی ـ که در اين مجموعهء پريشان ( طرح نهضت ميهنی) به حيث روح جامعهء مدنی شناسايی گرديده ـ ندارم.

 

در صفحهء نخست طرح آمده : اکنون زمان آن رسيده که با نتيجه گيری های واقعبينامه از گذشته، آنانی که در راه رهايی از قيد و بند و اسارت ملی، سياسی و اقتصادی انديشيده و مبارزه کرده اند، در اوضاع و احوال کنونی نيز در قطار ساير نيرو های تحول طلب و آزاديخواه در داخل و خارج کشور به فعاليت علنی و مسالمت آميز بپردازند."

اين پارگراف سه سطری که ناظر بر هويت سياسی گذشته نيرو های احتمالی شکل دهندهء اين ساختار ( نهضت ميهنی) است به کوتاهی بيان شده و لازم مينمايد که بر يکی دو نکته اش ابراز نظر صورت گيرد.

چنانکه ديده ميشود، پيشگامان « طرح نهضت ميهنی» را شماری از رهبران ح.د.خ و تنی چند از رهبران ساير سازمانهای چپ دخيل در حاکميت کودتا تشکيل داده است. اين رهبران بی آنکه در « نتيجه گيری های واقعبينانه» از احزاب و سازمانهای مشخص نام بگيرند، نکات عمدهء خطوط فکری نيرو ها را به حيث وجوه مشترک شان در تشکيل « نهضت ميهنی» برجسته ميسازند که آن نکات عبارتند از « مبارزهء در راه رهايی از قيد و بند و اسارت ملی و سياسی در گذشته ». پرسشهای زيادی درپيوند با اين قيد و بند به ذهن خطور ميکند از جمله اينکه اگر اين نهضت از سازمانهای دارای اهداف مبارزه در راه رهايی از اسارت ملی و سياسی و.... تشکيل ميگردد، چپی های تشکيل دهندهء حکومت کودتا به هيچوجه در آن راه ندارند زيرا اين ما چپی ها بوديم که نيروهای اشغالگر شوروی را به کشور فرا خوانديم و عامل عمدهء اسارت ملی به شمار ميرويم و نيز با تحميل حکومت دست نشاندهء شوروی بر مردم آنهم نه با لطايف الحيل که با زور سرنيزه و حمايت آشکار نيروهای متجاوز، استبداد سياسی را در هيأت کمنظيرش به نمايش گذاشتيم. ازينرو پارگراف ذکر شده از فرط ايجاز « نتيجه گيری های واقعبينانه» را در ابهام فرو ميبرد چنانکه اگر تعمدی در کار نباشد يا تعهد پس پرده يی را اخلال نکند ضرورت روشن شدن ديگاه پيشگامان طرح با نظام کودتا، با حضور نظامی شوروی و با حکومت استبدادی ما، اغماض ناپذير است.

اگر به پيشنهاد وقعی گذاشته ميشود يک نظر اينست که پيشگامان طرح برای تأمين حق اشتراک اعضای سابق حزب ديموکراتيک خلق در نهضت، زنده گينامهء اين حزب را با نشان دادن و برجسته ساختن نکات عمدهء اصول مرامی آن در مراحل مختلف تکامليش ـ عرضه دارند تا دانسته شود که آيا اين حزب از آغاز پايه گذاريش ماهيت ضد ملی داشت يا تنها در سر پيچهايی از تاريخ سياسی جامعهء ما، بنا بر عوامل مشخصی دچار انحرافاتی شد و از نظر اصول مرامی مصوب کنگرهء اساسگذار، تقابلی با مفاد« طرح نهضت ميهنی» » ندارد.

اگر عجلهء زياد به رفتن نباشد ميتوان پيشنهاد کرد که چون « طرح نهضت ميهنی» يک تفکر فراگير است و غنای بيشترش بر تنوع ديدگاهها تکيه دارد، همان بهتر و مقرون به صلاح که مدتها در حد يک طرح فکری، در معرض نقد و نظر قرار داده شود، زيرا يافت افقهای کشف ناشدهء فکری، در جدل و مناظرهء بيشتر ميسر است تا در «نتيجه گيريهای واقعبينانه» چند تن از رهبران چپ ديروزين. محتوای طرح و ضرورت رو کرد به آن، نخست بايد به فهم جامعه برسد تا به خواست آگاهانه مبدل گردد. اگر انکشاف بعدی آنرا منوط به کار کميسيون تفاهم بسازيم بعيد نيست که کار به ايجاد تشکيلات سازمانی بيانجامد که در آن صورت مثل هر وقت ديگر سازمانی خواهيم داشت پر شماره مزدحم ولی بی رابطهء عميق فکری، شکنند و پديد آمده از مصلحتهای زود گذر سياسی چند رهبر، که در چنين حالی، ديگر انديشان، نيروهای ملی و دموکراتی که تا هنوز بنا بر عواملی به اين طرح نيانديشيده اند و يا به دلايل روشنی به حقيقت بينی و صميميت سياسی ما بی باور هستند، فاصله های شانرا با ما بيشتر از پيش سازند و در نتيجه « نهضت ميهنی» که با هدف ايجاد يک پوتانسيل ملی اثر گذار، در عرصهء انتخاب، رو به دموکراسی آورده، همچنان در انحصار شمار قليلی از چپی های ديروزين باقی بماند و يکبار ديگر بر بيهودگی اينهمه تلاش و بر انحصارطلبی و استبداد فکری ما مهر تاييد گذارد، زيرا علی الرغم همه خوشبينی های که ما نسبت به خود داريم، با دريغ که در محاسبات مردم، مردمی که از حول فاجعه ديروز، بند بند اندامهای شان هنوز هم در ارتعاش است، بد عهد و خطاکار محسوب ميشويم و تا در چشمه سار عمل غسل تعميد نگرفته باشيم از شعار های داغ و شتابهای هوس آلود و « نتيجه گيری های واقعبينانه» به طهارت نمی رسيم ولو اين شعار ها در مدح ديموکراسی و ستايش جامعهء مدنی هم باشد چرا که، در امر پشت کردن به ديموکراسی و رو آوردن به استبداد، در امر گذشتن از وارسته گی و رسيدن به وابسته گی ـ آنهم وابسته گی تا سرحد برادری معروف ـ سنت و سابقه داريم و تاريخ هم حافظهء وحشتناک.

چون تازه به اين قبلهء نوپيدای جبه گردانيده ايم، شايد  نقش و نگار نو آيين آن دلنشين باشد اما ادای فرايض و سنتهای آن بر دوش دستگاه فکری ما گرانی کند و نتوانيم ديری به آن مومن بمانيم. بياييد ديد گاههای خود را رو به آن بگشاييم تا ديده شود که با چی وسايلی ميتوان به آن وصل شد.

قطع نظر از اينکه انديشمندان در جزئيات مساله چی مخالفتهايی باهم دارند و در کدام نظامها، ديموکراسی را در خدمت کدام لايه ها قرار می دهند، در فصل مشترک همهء اين ديدگاهها، ديموکراسی زمينه ايست که عملکرد وسيع و آزاد ضابطهء تضاد را ضمانت ميکند و سبب بروز مرحلهء تکاملی در يک پديه ميشود. نقش سازندهء ديموکراسی را ـ بسان نقش گرمای خورشيد در طبيعت ـ هم در جامعه و هم در تفکر به روشنی ميتوان مشاهده کرد. شعاع آفتابی که بر نطفهء بالندهء يک گياه ميتابد، در واقع زمينه يی مهيا ميسازد تا عمل ستيز قطب های متضاد نطفه تسريع شود و نطفه زودتر به بار نشيند. در جامعه نيز، دموکراسی برای همه تضادها چی طبقاتی باشد و چی قشری يا صنفی، مادی باشد يا معنايی، زمينهء آزاد عمل فراهم می آورد تا ستيز متکامل تری بدست دهد، اما اينکه ما بستر ستيز تضاد های اجتماعی را در کدام عرصه ها هموار ميکنيم و در کدام زمينه ها بر سرش خاک اغماض ميريزيم، رابطه ميگيرد به ديدگاه های خاص سياسی ما و بحث در آن زمينه از صلاحيت من نيست. قصد من از تذکر اين نکته بيان باورم نسبت به دموکراسيست که برخی از دوستان بنا بر آموزه های نادرست و درتکيه بر سوابق عقيدتی بی بنيادشان، بی تأمل، دموکراسی را ملک مطلق نظام سرمايه و خدمتگزار بلند دستان جامعه تصور ميکنند و به همين دليل گرچه به اقتضای نرخ روز و همنوايی با جو کلی، به دموکراسی رو می آوردند ولی از شنيدن نامش وجدان انقلابی خود را چنان معذب ميابند که ناچار هنگام اقتدا به آن صنم کوچکی از مذهب ديروز نيز در آستين پنهان دارند.

و اما دموکراسی که در « طرح نهضت ميهنی» به مثابهء روح جامعهء مدنی شناسايی گرديده با شعار و جدولهای تشکيلاتی و جانفشانیهای کميسيون تفاهم به تحقق نميرسد. اگر به حق و راستی قصد رسيدن به دموکراسی داريم، نخستين گام را بايد از وداع با استبداد برداريم چرا که به هزار و يک دليل نهان و پيدای ما تا مغز و استخوان استبداد زده بار آمده ايم و اين گام نخستين بر روی « نتيجه گيريهای واقعبينانه» خط بطلان ميکشد. نتيجه گيری از تحقيق هنگامی محل اعتبار بوده ميتواند که بررسی بر پايهء قواعد و اصول استوار بوده باشد. ما برای رسيدن به نتايج واقعبينانه، نيازمند تعمق در گذشته هستيم به تعمق با معيار هايی که از ديد نو بر مسايل پديد آمده باشد. اين ديد نو ايجاب ميکند که حوادث سرنوشت ساز چند دهه پيشين جامعه ما را بر ميز تشريح تاريخ هموار کنيم و از منظر ديگران نيز بر رگ و پی و امعا و واحشايش نظر اندازيم. شناخت نيم قرن حيات سياسی جامعه پر آشوب ما که مهمترين حوادث آن با ماهيت استخباراتی شان در غبار راز های پشت پرده فرو ر فته اند، از سوی چند تن انگشت شمار، آنهم از ديدگاههای همسان و به قول خودشان ـ متحجر ـ حتی اگر قولی صميمانه هم باشد نمايندهء يک ذهن ساده انگار استبداد زدهء ابتداييست.

ما استبداد زده بار آمده ايم. خاستگاه ما يک جامعهء پر تضاد، عقبمانده و سخت تاريک انديش شرقی بود. بارز ترين مشخصهء اجتماعی ما تهيدستی و پنهانترين خصيصهء روانی ما احساس درد آور « خود کمبينی» در برابر بلند دستان جامعه بوده و هست. اين احساس را « اژدهای درون» هنگام بيتابيهايش به ما تلقين ميکرد؛ اژدهايی که از ترکيب عقده های ناشی از سرکوب اميال طبيعی و خواستهای اجتماهی و مدنی در ما پديد آمده بود. نام و هويت مستقل، در زير نامهای شاخص و انباری از اوامر و نواهی استبداد گم شده بود و ما در جستجوی اين گمشدهء خويش با شلاق انگيزشهای اژدها، در آن جامعهء فقير و بی امکان، تن به چی خطر هايی که نداديم.

به اميد دست يافتن بر نام، سرهای ما آگاه از حلقهء قداره بندان گردنه گير بدر آمد و گاه به عيارهای اجباری و بی زمينه توسل جستيم. اگر محيط تربيت و آموزش مدد رسانيد، از در افتادن با قدرتهای حاکم وقت هم ابا نورزيديم ولی چون آن گونه در هم افتادن ها قالب سنتی داشت، مثل افتادن سنگی در باتلاق، موج شهرتی برای ما پديد نمی آورد و ما در کوچه های گمنامی پيوسته ازين تجربه به آن تجربه راه می برديم بی آنکه اميدی به دست آورده باشيم. ازينجا بود که با پديد آمدن نهاد سياسی کم خطر و نيمه قانونی در دههء دموکراسی با شور و اشتياق مهار ناشدنی، گله وار در خط سياستهای چپ و راست هياهو برانداز به راه افتاديم.

تبلور ما به دور هستهء حزبی، زمينه را مساعد ساخت تا با قبول پاره يی از سختی ها، غلبه بر بی هويتی و رسيدن به نام و شهرت را به گونه يی به خود تلقين کنيم.

بدين معنی اگر، در روزگار قبل از کودتا در مصاف با قدرت حاکمهء وقت، تن به قبول زندانها داديم يا در سازش با فقر از رشوت و اختلاس و ساير مفاسد معمول در دستگاه اداره با تقوی عارفانه پرهيز کرديم و يا بر خصومتهای ريشه دار قومی، زبانی، محلی و نژادی غلبه يافتيم در حقيقت ناآگاهانه خواسته بوديم در مقابله با احساس « خود کمبينی» برای خود شناسنامهء برازندهء اجتماعی خلق کنيم. بزرگنمايی هايی که از تعلقات مادی و معنوی خود به عمل می آورديم رابطهء چندانی با آگاهی ما نداشت. اين بزرگنمايی ها برخاسته از يک نياز شديد روانی بود. اگر ناآشنا با الفبای معتقدات سياسی ـ فلسفی خود، آنرا دورهء تکامل تفکر زمانه پنداشتيم يا رهبران ما را که تا آن روزگار، صفحه و سطری از افکار متعالی شان در هيچ دفتری و رساله يی نبود به پايهء نوابغ رسانيديم، در حقيقت خواستيم حصار بلند و محکمی برافرازيم تا از شر اژدها، به درونش پناه ببريم اما بدبختانه که پديد آمدن آن دههء پر سر و صدا و نيمه آزاد در جامعه مختنق و استبداد زده منشأ برخی از پندار های زيانبار برای آيندهء کشور ما شد و رهبران ما، با پرواز در آن جو تبليغاتی که ما پديد آورده بوديم از چنگال آن احساس دردآور« خود کمبينی» رها شدند ولی پای شان بدبختانه به دام هلاکتبار « خود محور بينی » گرفتار آمد.

با اوجگيری اين احساس در نزد شماری از آنان؛ آهسته آهسته و گام به گام بنای دموکراسی رو به ويرانی نهاد. مراجعت به آرای ديگران و اتخاذ تصاميم بر اساس نظر اکثريت جايش را به استبداد رای و نظر افراد خالی کرد و آن مفاهيم سودمندی که همه بر آن اتفاق نظر داشتيم و چند سالی در آن دهه پر از رقابتهای سودمند سياسی از انحرافات ما جلو گرفته بودند، صرفاً در پوستهء لفظ باقی ماندند و تنها مورد کار برد شان زينت کلام شد و بس.

از آن به بعد رهبران ما همآغوش آن احساس لذتبخش « خود محور بينی» پيوند گسسته با صف، غرق محاسبات ذهنی شان در همراهی با مستبد ترين چهرهء تاريخ سياسی کشور، عليه دموکراسی تيغ کشيدند و با تکرار اشتباه کار به جايی رسيد که آنهمه تلاش های ما برای نجات وطن از فقر و استبداد « ثمر وارونه به بار آورد و ما امروز اسير تر و محتاج تر از گذشته دو دل بر دو راهی انتخاب ايستاده ايم چنانکه نه توان شناخت روشن از يک مکتب فکری داريم نه از شمايل مسخ شده اش دل برکنده ميتوانيم و نه هم به راه نوی که شعار داده ايم گام گذاشته ميتوانيم. چشم به جلو داريم ولی روان ما با هزاران رشتهء نامريی در پيوند با ديروز است. ديروز را مقدس ميدانيم. ديروز را مثل معبودی پرستيدنی، دور از دسترس نقد و نظر، پيچانده در هالهء تقدس در ذهن و ضمير خود پاسداری ميکنيم که مباد دست بدانديشی پرده از رويش برگيرد و به قدسيتش خدشه يی وارد آورد.

از همين سبب با وصف حلقهء ذکری که ترتيب داده ايم و هر صبح و مسا سينه زنان، سرود « به پيش به سوی دموکراسی» ميخوانيم اما يک وجب هم از دايرهء تنگ تفکر استبدادی بيرون نرفته ايم. از قدمهای ما گر چه گرد و غباری بلند است ولی ما جا بر جا پای بر زمين ميکوبيم يعنی « پشه پر ءحای» هستيم پس به هر طريقی که مسأله را ارزيابی کنيم نتيجه همان است که ما استبداد زده بار آمده ايم. استبداد خان و ملک و شاه و شحنه را که بگذاريم به يکسو، حتی عظمت خداوند را هم يک ملای تاريک انديش با تعميل استبداد به گوش ما زمزمه کرده است. پدر مهربان ما آداب سخن گفتن با بزرگان را همراه با تلقين استبداد به ما ياد داده است. در مدرسه هم با چوب استبداد زانو به آموزش خوابانده ايم و چون از دم زاده شدن تا لحظهء مرگ، از چار سو و شش جهت در آغوش استبداد فشرده شده ايم، با همه تلاش که برای پاکيزه نگهداشتن ارزشنما های خود به کار برده ايم، باز هم قالب استبدادی اختيار کرده ايم ازينجاست که در بلند ترين موقعيتهای اجتماعی ثابت کرده ايم که باهمه عواطف انساندوستانهء خويش، چيزی بيشتر از خير جويان مستبد نبوده ايم.   

استبداد را از کرملين ميستانديم، از مجرای ذهن خود عبور ميداديم و به مردم ارزانی ميداشتيم. ذهنی که هيچگاه زمينه برای تفکر آزاد نيافته باشد و يک عمر هم استبداد را کاناليزه کرده باشد، آيا ميشود گفت که از رسوبات حتمی آن سم در آمان مانده است؟ هر گز. از گامهای که بر ميداريم نقش استبداد هويداست. در هوايی که نفس ميکشيم زهر استبداد می پراگنيم و اگر به دموکراسی فرا ميخوانيم باز هم تحميل استبداد ميکنيم. نبايد تصور کنيم  که استبداد تنها با آتش سکاد و اوره گان ( راکتهای ميان برد ساخت شوروی ) تحقق ميابد. همينکه با بهره گيری نا جايز از جاذبهء شخصيتی خويش راه را بر تفکر آزاد و حواريون می بنديم، به قدر همه مستبدين جهان، استبداد ورزيده ايم. همينکه بدون بررسی گذشته و بی اعتنا به ديدگاههای ساير آزاد انديشان و شخصيتهای ملی به « نتيجه گيریهای واقعبينانه» ميرسيم و قبول آنرا برای پيروان قديم حرمتگذار خود از واجبات ميدانيم و در بدل بيانيه های تاييدی شان، لبخند مهر آميز به نشانهء رضا تحويل ميدهيم، در مشرب آزاد انديشی، متهم به تحميل استبداد هستيم.

بايد برای شکستن طلسم استبداد، رو سوی گذشته، از سد زمان عبور کرد و به نقد گذشته پرداخت.

توضيح واضحات است اگر بگويم که نقد به معنای نفی مطلق نيست، همچنانکه به مفهوم تأييد يکسره هم نميتواند باشد. اينکه بگويم ما در گدشته هم اشتباهاتی داريم و هم افتخاراتی در حقيقت هيچ نگفته ايم. اين غمض عين پر ريب و ريا بر مسأله يی بسيار حياتيست.

شرمساری و افتخار؛ خوب و بد، زشت و زيبا همه مفاهيم مجرد اند که تا بر امری مشخص اطلاق نگردند چيزی را بيان نميکنند و باز حتی اطلاق اين مفاهيم بر امری مشخص هم، گره از کار نميگشايد، چرا که ديدگاههای داوران، نظر به موقعيتهای مشخص فکریشان از يکديگر متفاوت است. يک ديگاه هيچگاه قادر نيست که ناظر بر همه جهات يک پديدهء مشخص باشد. کودتای هفت ثور با کودتای هشت ثور در تضاد و تعارض است و ديدگاه غير حزبی و غير تنظيمی با هر دو کودتا در ضديت. برای اثبات حقانيت يکی ازين سه نظر، ذهن استبداد زده، در صدد کودتای سومی بر می آيد و ما که رو به دموکراسی داريم طبعاً چنين نظری را مردود ميشماريم. اما برای اثبات راستی خويش به ريشه يابی کودتاها بپردازيم که تکرار نشوند. گفتنی اينکه چون کودتا عامل مصائب بوده بناءً ما ازش رو گردان هستيم. شايد يک نتيجه خوب اخلاقی بدست دهد، اما دردهای ما ازش به طبيب و دوا نميرسد. اينگونه گفتن، يک استدلال سادهء قياسيست و اندرزهای مذاهب را به ذهن متبارز ميسازد که طالب به خوشترين وجه به نمايش گذاشت. « ديروز در ستديوم ورزشی کابل، دست سارقی بريده شده هر کی دزدی کند دستش بريده ميشود» هزار و چار صد سال است که اين هوشدار از منبر هر مسجد به گوش ميرسد، ولی بر روی اين کرهء خاکی هر روز مليونها دست به جرم دزدی آمادهء بريدن است.

پی بردن از علت به معلول، مستلزم تفکری چندان عميق نيست. مردم در روز مره گيهای شان هم به اين قانون و به موارد اطلاقش، آشنا ميشوند و بی تفکر به آن عادت ميکنند اما يافتن ريشه های يک حادثه يعنی راه بردن از معلول به علت، نيازمند روش استقرايست و چنانکه ميدانيم انس نداشتن به چنين روشی، منشأ بسياری از باور های خرافی در نزد ماست. نظارهء آفتاب به هنگام کسوف چشم را تا سرحد کوری صدمه ميزند، بينش خرافی چون از فهم علت آن عاجز است، قضيه را به ماورأ طبيعت مرتبط ميداند و راه علاجی برايش نميشناسد. ولی من همين دو سه سال قبل با عينک مخصوصی که مانع نفوذ شعاع مضر به چشم ميشود روز قبل از حادثه آفتاب گرفته گی ميان مردم پخش شده بود کرهء آتشين آفتاب را شکمسير تماشا کردم.

هنگاميکه بر روی کسی سلی ميزنيم و در پاسخ مشت محکمی ازش ارمغان ميگيريم، زياد تعجب نمی کنيم چون علت چنين مشتی را می شناسيم ولی اگر در جامعه به افرادی بر ميخوريم که جنون زده به هر دهنی مشت حواله می کنند، بی آنکه برای کشف علت چنين ديوانه گيی به راغ زنده گينامه اش برويم، بی درنگ حکم به بدی سرشت ازلی او ميکنيم و زبان به نصيحت ميگشاييم که « چنين کنيد و چنان نی» اگر طالب مادرش را از دايرهء آدميت بيرون کرد و با شاشيدن بر مجموعهء حقوقش، آرامش خاطر يافت، ما بی آنکه سری به حجرهء خاموش و بی زن او بزنيم ريشه های جنون زن ستيزيش را بر زمينهء اين محروميت، بکاويم، بی زحمت دست ميبريم به کتاب بالای رف خانه و علت را در مقولات زير و زبر دارش جستجو ميکنيم. هنگاميکه ترکتازيهای بيحد و حصار جهادی و الحادی و طالب را بر جان و مال و ناموس و فرهنگ مردم احصائيه ميگيريم، هيچ نشده از خود بپرسيم که چرا اين گروههای سخت متضاد و متخاصم از نظر مشرب و مسل، به اعمال همسان و هم ماهيتی دست زدند و چرا هنگاميکه الحادی کشت، جهادی جان نبخشيد و اگر طالب دست بريد، گروه مخالف چرا پيوندش نزد. الحادی با لبهء تيز کارد سر بريد، جهادی با پشت کارد و طالب زنده به گور کرد؛ يعنی اگر فرق بود ميان شان، تنها در نحوهء کشتن بود و نه در ماهيت عمل. معتقدات سياسی و فلسفی اين گروه های رقيب فقط زمينهء بود که کشتار را توجيه ميکرد. اگر اين رخداد ها ما را به تفکر وابدارد و ما برای ريشه يابی آنهمه جنايات، زمينه ها را عميقتر بکاويم حتماً در ميابيم که علت های اصلی خشونت در جای ديگر است يعنی در خواهيم يافت که ما نخست از عامل يا عواملی به جنون رسيده و بعد انتخاب بينش و مسلک کرده ايم، ريشه يابی حوادث و دست يافتن به علتها، يکی از راههای رسيدن به شفافيت و در نتيجه يکی از راههای نزديک ساختن ديدگاههای ماست.

ما به گذشته ميرويم تا گامهای صواب و ناصواب مان را از هم جدا کنيم. زمينه های پيدايی خطاها را بشناسيم تا به حق و راستی رو گردان شويم. تا ديگر به آن سمت و سو تمايل در ما پديد نيايد. ما با نشان دادن ضرر های اين عمل دزدانه ( کودتا) ذهن نظامی ياران دلير خود را از لوث يک تفکر و تمايل مردود استبدادی پاک ميسازيم تا زمينه برای بذر دموکراسی در آن مهيا گردد، بياييد فرض را بر اين بگيريم که همين فردا قصد عودت به وطن کرديم و دوستان غربی ما هم پس فردا روانهء ولايات خود شدند و ما را با برداران دين انداختند در يک جوال. آيا با همين صدر و ذهن کنونی ما، تحمل پارلمان و صدارت شان را داريم؟ من شک ميکنم و می پندارم روزی که عنان صبر از دست داديم، چار تا رهبر ی که از اسب مراد به زير افتاده و تنها زمينی زير پای دارند، به هوای خرسواری مجدد حتماً کله به کله خواهند شد که : «رفقا چی کنيم چی کنيم؟ بياييد کودتا کنيم»

ما هنوز به آن نظام استبدادی  و با امتيازاتش تعلق خاطر داريم و برای توجيه اين دلبسته گی، صد گونه برهان و دليل می اوريم. مردم و سعادت شان را عنوان ميکنيم و در تأويل ستمگريهای خود، زشتی عمل مخالفين ما را وسيله قرار ميدهيم.

به ذهن و ضمير خود رجوع کنيم. آيا گاهی که در عالم رويا به روزگار سپری شدهء خود سفری شده ايم، دستهء همان جارويی را که به قصد پاک کاری تشنابهای محل کار مان در دست داريم، قنداق کلاشينکوف تصور نکرده ايم؟ و از فشردنش در دست خود لذت نبرده ايم؟ من با همه نفرتی که از آن ابولاهول دارم، تا هنوز هم، گاهی که بر روی پردهء تلويزيون مسابقهء مشت زنی را تماشا ميکنم، اگر يک روس يا حتی کسی از اقمار آن روزگارش برندهء مسابقه شده باشد، بی اختيار هورا ميکشم و کف ميزنم و فقط وقتی بخود بر ميگردم که فرزندانم سوی يکديگر می بينند و تمسخر آميز ميگويند « پدر باز انقلابی شد ». ما آنقدر به ناحق زنده باد و مرده باد گفته ايم و چنان قشر ضخيمی از شعار و رنگ سرخ بر ساحت ذهن ما ترسب کرده که شکستن و به دور ريختنش، گذشتن از هفتخوان« هفتخان» رستم است.

ما به گذشته ميرويم ولی مشکل ما در اينست که برخی از دوستان ميپندارند رفتن به گذشته و تعمق در آن به معنای محاکمهء حزبيست، ازينرو حساسيت نشان ميدهند ولی حقيقت اين که ما نه حزبی داريم و نه چنان محاکمه يی، ممکن يا ثمربخش است. به فرض اينکه حزب هم ميداشتيم کار زيادی ازش بر نمی آمد چون شديد ترين جزايش اخراج از حزب بود و حالا که همه از حزب خارج شده ايم، هم مجرم و هم بری ذمه. منظور ما از رفتن به گذشته نه رسانيدن آزار به زنده ييست و نه بی حرمتی به روح از دست رفته يی.

ما به عنوان محققين، به مثابهء انديشمندانی که انبوهی از تجارب مشترک باهم پيوند ما ميزند به گذشته سفر ميکنيم تا وضعيت ديروز را به محاکمه بکشانيم. جامعهء ديروز مان را در ميزان حقايق جهانی با سنگ منافع ملی خود سبک و سنگين ميکنيم تا بدانيم که نياز اساسی زمان چی بود و کی با کدام وسيله و به کدام پيمانه، به آن نياز پاسخ درخور داده است. شاهباز اقبال که بر فرق هر کس نشست ماهم در برابر حقيقت زانو ميزنيم و تاج افتخار را بر سر او ميگذاريم. ولی چی بسا که در چنين محاکمه و داوری بت آستين ما حقانيت نيابد و شايد اين چهرهء تابناک «قدوس کل» باشد. ديدگاه های بسيار دور از هم امروز ما، که مسووليت همهء مصائب را چون طوق لعنت به گردن دارد، به اينصورت هم به يکديگر نزديک شده ميتوانند. اين حکم عقلانيت است. حالا بايد به درون خويش نگاه کنيم که آيا وابستگی دراز مدت ما به منافع استبداد، تحمل چنين داوريی را در ما باقی گذاشته است. مساله را که از هر سو اندازه بگيريم نتيجه همان است که در آغاز گفتيم يعنی که بايد گذشته را با همه تلخی و سختی اش به نقد بکشيم. ما از نظر داشتن گنجينهء تجارب در مقايسه با همه نهاد های فعال سياسی جامعه يک سر و گردن بالاتريم و جای دارد که به اعتبارش بر سکوی قهرمانی بايستيم. اين تجربه های ارزشمند که در بهای خود نيمی از هستی وطن ما را از ما ستانده مثل دوشيزه گان بکر، هر لحظه ما را به سو ی خود فرا ميخوانند تا سينه های شانرا بشگافيم و بر راز های قيمتی درونشان دست يابيم. ولی ما به جای رفتن به سوی شان، مثل خواجه عقيم حرمسرا های اميران و شيوخ زنبارهء عرب شرمسار و منفعل از کنارشان عبور ميکنيم. بررسی اين تجربه ها از جهت عاطفی هم کم بها نيستند. فروپاشی نظام شوروی به مثابهء تکيه گاه مطمئن؟! جنبش های رهايی بخش در جهان ـ برابر بود با انهدام قصر اميد های نيمی از تهی دستان و خدا خبر چه تعداد از احزاب کارگری و کمونيستی در دنيا، آرزوی يک کودتای انقلابی ؟! و حمايت برادرانه و انترناسيوناليستی شوروی را از آن، در  دل ميپرورانيدند و حسرت نبود آن نظام، چی شيار عميقی در روان شان بر جای گداشته است. با نقد گذشته و روپوش گرفتن از چهرهء حقيقی آن نظام ستمگر بر آن زخم های دهان گشاده مرهم ميگذاريم و به فرهنگ انقلابی زحمتکشان جهان ارزشی اهدا ميکنيم که کم نظير است. اين رسالت ماست. اگر از شوروی به عنوان يک نظام ستمگر ياد ميکنيم قصد ما خصومت بی دليل با يک تفکر نيست، ما مومن و ملحد و کمونيست و دموکرات را به حيث انسان های دارای حق زندگی و مختار در انتخاب مسلک و عقيده احترام داريم، خصومت ما با نظام شوروی از ويرانی های افسانوی ما بر ميخيزد و نقد گذشتهء ما بر پندار کسانی خط بطلان ميکشد که از يک تفکر زمينی و به اصطلاح سکولار، مذهبی پرداخته آگنده از نصهای که به هيچ وجه پذيرش تأويل ندارند و گرنه هر مسلک و عقيده يی که در فضای آزاد و دموکراتيک، راهش را به دل ها باز کند، مشروعيت دارد. هر تفکری که بتواند به حيث وسيله، الگوی فکری ما را عرضه کند، طرف پذيرش ماست منتها ما از هيچ عقيده يی، مذهب نمی سازيم، از هيچ عقيده يی برای تفکر آزاد خود زندان نمی پردازيم. ازينرو فکر ميکنيم ديگر هيچ موردی وجود ندارد که چون سدی مقدس ميان ما و گذشتهء ما، حايل بماند.

ابعاد جديد شخصيت فکری ما می زيبد که رک و شفاف پا در عرضهء کارزار نوين بگذاريم و در لحظهء انتخاب بر حالت دو دلی ناشی از ستيز عقل و تجدد پسند و روان سنتگران غلبه يابيم ورنه:

روی به محراب نهادن چی سود

دل به بخارا و بتـــــــــان طناز

ايزد ما وسوســـــــــهء عاشقی

از تو پذيرد، نپـــــــــذيرد نماز

ولی ما که شمشير را غلاف کرده مدعی مشعل داری شده ايم، ضرورتاً از خطا های بزرگ ديروز عبرت می آموزيم و اندوخته های تجربی خود را چون مشعل رهنما بر فراز دو راهی انتخاب می اويزيم تا رهروان طريق بی سلامت استبداد را دليلی باشد به راه سپيد فردا. بررسی گذشته بدون حب و بغض گمراه کننده، ايجاد يک ارزش بزرگ در فرهنگ ماست. اين وظيفهء ماست، زيرا وظيفه اساسی روشنفکر هم چيزی نيست جز خلق ارزش ها و ارزش نماها. رسانيدن آب و نان و کفش و کلاه برای مردم نيازمند، يک عمل انسانيست ولی اگر ما به خلق ارزش های والا دست يافته باشيم اين وظيفهء لوژيستيکی را خود مردم انجام داده ميتوانند. نبايد خلط وظايف کرد. حتماً با درک همين نکته بوده که طرح « نهضت ميهنی» هيچ جا به دنبال احراز قدرت سياسی نيست، تنها به حيث يک نهاد روشنگرانه گامهای منطبق با «طرح» را در هر حاکميتی که برداشته شوند، مورد تاييد و پشتيبانی قرار ميدهد، ازين نظر اميدواری هايی هست که شايد « طرح نهضت ميهنی» تا دير گاه از زندان تنگ سازمان حزبيی ناقد تفکر روشن، در امان بماند.

 

 

 

 ( اين مطلب در نشريهء وزين ديدگاه، چاپ آلمان، نيز به نشر رسيده است. «فــردا»)

 


 

 

 

 

 

صفحهء اول