ســـــرود عشـق

 

بود نبود، زير آسمان کبود، زمان های دور که هيچ آدمی روی زمين نبود، سلطان زمين پادشاه فقيری بود که قلمرو او را کوه های آتشين و صحرا های خشک و سوزان تشکيل می داد.

اما سلطان زمين دختری داشت زيبا و با استعداد که او را شاهدخت خاک می ناميدند و او انديشه های رنگينی در سر می پروراند که سلطان همه اميد های خود را به آن دوخته بود.

سلطان آسمان که قلمرو خود را دورادور زمين گسترده بود نيز پسری داشت سخاوتمند و دلير که او را شاهزاده ابر می ناميدند.

روزی شاهزاده ابر برای سياحت نزديک زمين آمد و ناگهان شاهدخت خاک را ديد که با ديده گان آتشين خود به او خيره شده بود. دل شاهزاده از ديدن او چنان فروريخت که با تمامی وسعت خود سقوط کرد و همينکه به نزديکی شاهدخت رسيد، ديده گان مواج خود را به او دوخت و پرسيد: ای زيبا تر از آنچه آرزو داشتم کيستی؟

ساهدخت پاسخ داد: شاهدخت خاک دختر زمينم. ای رنگين تر از رويا های من کيستی؟

شاهزاده گفت: شاهزاده ابر پسر آسمانم.

آنگاه شاهزاده بر فراز بلندترين قله های کوه حلقه زد و خطاب به زمين گفت: ای سلطان بزرگ! ای قلمرو تو گرد و آتشين! دختر خود را به من بسپار. بگذار از سرود عشق ما قلمرو تو از خزاين سبز لبريز گردد.

سلطان زمين پس از نگاه عميق به دختر خود گفت: اگر خواسته تو و خاک چنين است، آرزوی من نيز همين است. آنگا دستان داغ خاک را درد ستان سرد ابر گذاشت.

ابر خاک را در آغوش گرفت و سوی آسمان رفت. پاسبانان تنومند سياه و سپيد رعد و برق دروازه های قصر آسمانی را بروی آنها گشودند و الماسک ها نور فراوان بر قصر پاشيدند.

مدتی گذشت. خاک و ابر با هم شاد می زيستند و شاهدخت از پنجره های قصر بلند آسمانی سوی پدر خود زمين دست تکان می داد.

سحری هنوز ابر و خاک از خواب بيدار نشده بودند، که ضربه های سختی به در قصر باريدن گرفت، شاهزاده با پاسبانان خود، رعد و برق، بر بالای بام قصر رفت و فرياد کشيد: کيست؟

سلطان آفتاب جواب داد: منم آفتاب! ای ابر سالهاست بر زمين سايه گستر شده ای. من به ديدار پسر خود سلطان زمين مشتاقم و خواهر کوچک او مهتاب نيز مدتهاست در آرزوی ديدارش می سوزد. پس قصر عظيم خود را از فراز کوه های بلند زمين بردار و در جای ديگر از آسمان آبادش ساز.

شاهزاده ابر جواب داد: آسمان پدر منست و هر جا روم توانم زيست، اما همسرم خاک نمی تواند از پدر خود زمين جدا گردد و دورتر از اين حد برود.

سلطان آفتاب گفت: پس او را بر زمين باز گردان و خود برو.

شاهزاده ابر خشماگين گشت و خواست به سلطان اعلان جنگ بدهد، اما شاهدخت خاک گفت: نه از جنگ بپرهيز. چه تير های آتشين آفتاب عاقبت سپر های حريری ترا خواهند شگافت و پيروزی با او خواهد بود. از آفتاب وقت بخواه تا فرزند من و تو تولد گردد، آنگاه جدا خواهيم شد.

شاهزاده به ناچار چنين کرد و آفتاب نيز مهلت داد.

همان شب ثمرهء عشق ابر و خاک متولد شد. دخترکی بود و او را باران ناميدند.

تا ابر ناپديد گرديد، شاهدخت مهتاب با تمامی خواهر خوانده هايش، ستاره گان بيشمار بر فراز زمين پديدار شدند و سلطان زمين  از شوق ديدار رقصيد اما خاک بر جای بيمار خفته بود.

چون سحر شد، آفتاب با تمامی جلال خود در آسمان فروزان گشت و به فرزند خود زمين بوسه و هدايای طلايی فرستاد. اما خاک تشنه بود و هدايای طلايی برای او سوزنده بودند.

ناگهان در آسمان شاهزاده ابر پديدار شد. به سلطان آفتاب سلام داد. سپس صورت او را پوشاند، به خاک بوسه داد و دخترش باران را جاری ساخت. خاک با آغوش باز باران را در خود پذيرفت. بر سر و رويش بوسه داد، نوازش های کودکانه او را پذيرفت و احساس کرد که هزاران جوانه، رنگينتر از آنچه که سالها در انديشه اش پخته بود، در تنش ريشه می کنند...

سالها گذشته است و قهرمانان ما همچنان سرود عشق خود را زمزمه می کنند.

هرچند گاهی ابر باران را به آغوش خاک جاری می سازد، خاک باران را می بوسد و به ميان گلبرگ های دلش جای می دهد، ميان علفزار های تنش می رقصاند و در دريای اشک هايش جاری می کند. آنگاه آفتاب دوباره باران را از دريا می گيرد به شکل بخار سپيدی بلندش می کند و به پدرش ابر می رساند.

و بدينگونه همانسان که عاشقان خواسته و سلطان زمين آرزو کرده بود از سرود عشق ابر و خاک قلمرو زمين آباد گشت و از خزاين سبز لبريز گرديد.


 

صفحهء گذشته