مرگ خورشيد

 

 

.. و

" آنگاه

خورشيد سرد شد "

و ستاره ها بر زمين فروريختند

حفره های عميق را به وجود آوردند

حفره های عميقی که صدای دردناک تهی بودن

از آنها برميخاست

 

و حال؟

اينجا تاريکيست

اينجا برگ های آرزو برباد رفته اند

اينجا چه بس استعداد ها که ناشاد رفته اند

اينجا پرنده ها را سر بريده اند

اينجا کتاب ها را برای گرمی اتاق

                                     سوزانده اند

اينجا نهال ها را برای کوبيدن اطفال

از بيخ در آورده اند

اينجا مفکوره ها از ترس جان

از چهار ديوار فکر به بيرون نجسته اند

اينجا ترس جانشين همه چيز ها شده است

اينجا از مرگ خورشيد

هيچکس به ظاهر نگريسته است

همه چيز در باطن

همه در خفا

همه در چهار ديوار تن

آه بين

پوست ها ميشگافد

دلها ميکفد

از درون ما چه خواهد ريخت

جز سياهی و کينه و اشک

ما هيچ هستيم

ما مرده های نگذاشته شده در گور هستيم

ما اسير زنده گی هستيم

زنده گی....

آه

درکش تلخ است

اما زنده گی ديگر نيست

تنها خون....

خون!

ديگر گلها بر دشت ها خشکيده اند

خون ها دلمه بسته اند

ديگر کسی به مهتاب نمينگرد

همه سر به روکش برده اند

ديگر در سرک ها در شب های زيبا

کسی نيست

همه در خانه ها وقت بسته اند

چراغ ها خاموش و در هيچ جا خنده نيست

همه گوش به غرش تانک ها داده اند

در هوا

گلوله ها به جای ستاره ها ميدرخشند

و توپ ها به جای پرنده ها ميخوانند

اينجا با فير هر گلوله

فريادی در گلو خفه ميشود

چه دردناک است فرياد آخرين

شکستن اميد و زحمت و تلاش

 و آنگاه لاشهء بی فايده شدن

حتی بی فايده تر از ريزهء ريگ

عمق زمين پرگشته است

مرده ها ديگر در زمين نميگنجند

همه بر روی زمين ميپوسند

و تعفن...

حال در کوچه های گل

بوی ادار حکمروايی ميکند

حال بر دلهای شاد

نسيم غم ميوزد

حال بر خندهء گل

ابر سياه سايه ميندازد

حال انسان ها اشرف مخلوقات

با عجله به هر راه ميدوند

نورچشم گرگان بيابان را

مشعل راه ميدانند

سراب را

آب بقا ميدانند

گناه را

ثواب خدا ميدانند

هر حيله گر خرقه پوش را

نجات دهنده از غم ها ميدانند

ريختن خون را

يگانه راه حل مشکل ها ميدانند

آه که اين غريقان جنون

کی خير و شر را از هم جدا ميتوانند

آنها چون ستاره های بی نور

و رمه های بی چوپان

يا علف های هرزهء بی باغبان

در تاريکی ميجنگند

و همه منتظر اند

منتظر يک فرياد.

کيست آنکه اول فرياد بکشد

زيرا اين زبان بسته ها به فريادی

همه فرياد می شوند

به قطرهء آبی

همه سيلاب ميشوند

آنگاه چه خواهد شد؟

معلوم نيست

يا زمين درهم خواهد ريخت

و يا روزی بازهم آفتاب برخواهد خيست.

 

ما از چهار راهی ها از شک ها و ترديد ها

خسته شده ايم

ما از گريه اطفال از خون و جنگ

خسته شده ايم

 

ما خشکيده ايم

ما پوسيده ايم

ما بدون جوانی پير گشته ايم

ما زنده گی ها را بخاطر از دست ندادنش

آسانتر از خوردن آب

                           از دست داده ايم

 

ای انسان ها!

ای آنانی که افکار شما را موش ها جويده اند

ای آنانی که خون شما را غم ها مکيده اند

ای آنانی که در جوانی چون رمهء گوسفندان

                                           به مسلخ ميرويد

ای آنانی که از درخت آرزو برگی هم نچيده ايد

آيا هرگز شما

از اين بالای دريای ظلمت

پلی بسوی نور نخواهيد ساخت؟

ای زندانی های جهان نفس

آيا هرگز بسوی نور نخواهيد شتافت؟

 

(16 عقرب 1361 ـ کـــابل)

 

 


 

صفحهء گذشته