روستا باختری فقيد

 

 

 

 

 

 

 اشکی در يک سوگی

 

نعمت حسينی

 

 

 

 

و باز هم تيغ آبدار و بران مرگ، در اين غربتسرا، در گلوی نويسندهء ديگری از سرزمين ما، ساييدن گرفت و او را راهی ديار رفته گان ساخت.

و باز هم تند باد شوم مرگ، بر نخلستان فرهنگ ما در اين تبعيدگاه، وزيدن گرفت، کمر نخلی را شکست و نقش زمينش کرد.

آری، اين بار مرگ، داستان نويس گرانمايه و بافضيلت، داستان نويس آزاده و فرزانهء ما را، روستا باختری را از ما گرفت و برای هميش از جمع ما برد.

شادروان محمد صابر روستا باختری اين داستان نويس فرهيخته و قلمبدست گرانمايه در سال 1317 خورشيدی در شهر کابل زاده شد. تحصيلاتش را در ليسهء حبيبيه به پايان رسانيد، بعد رفت ايران و در رشتهء حقوق ليسانس گرفت.

شادروان روستا باختری، هنوز به  نوجوانی نرسيده بود که دست به قلم برد و در راه نويسنده گی گام گذاشت و آرام آرام همکاری اش را با نشرات کابل و به ويژه روزنامهء «انيس» آغاز کرد. او آن گاهی که در ايران مصروف آموزش بود، به نوشتن ادامه داد و برای نشرات تهران، از آن شمار برای مجلهء «خوشه» چاپ تهران، نوشت و داستان هايش را در آن مجله چاپ نمود. مدت زمانی هم عضو هيأت تحرير آن نشريه بود. او پس از آن که از ايران آمد، در نشرات کابل به کار پرداخت و آخرين کارش در ادارهء بنام «بورد مسلکی» هنر و ادبيات راديو تلويزيون افغانستان بود. روستا باختری سوای مقالت های ارزشمند ادبی ـ هنری، چند داستان بلند ـ که از آن شمار می توان از داستان بلند «پنجره»  نام برد ـ و بيش از شصت داستان کوتاه نوشته است. و هم يک مجموعهء از داستان های کوتاه اش زير نام «آشنای بيگانه» که در برگير «ده» داستان می باشد، در سال 1370 خورشيدی، از سوی انجمن نويسند گان در کابل اقبال چاپ يافت.

روستا باختری اين داستان نويس وارستهء ما که هيچ گاهی بيماری خودمرکزی در او راه پيدا نکرده و  هرگز خود را تجليل ننموده بود، شيفته و دلبستهء جا و مقام نبود و برای دستيازی به جا و مقام ذرهء هم تلاش نکرد. ناگفته نبايد گذاشت که روستا باختری همواره فارغ از دسته بندی های آشکار و پنهان سياسی و غيرسياسی زيست. او پس از فاجعهء «هفت ثور» دست از نوشتن برگرفت و سکوت نمود و در اولين سال های اشغال کشور توسط ارتش سرخ ترک کابل نمود و به تبعيد تن درداد.

اگر او را با اين سکوتش به عنوان يکی از قيافه های فرهنگی مقاومت بر ضد اتحادشوروی وقت بدانيم او در اين رابطه هم خود را تجليل نکرد و برای مقاومت عربده سر نداد. و اينجا در اين غربتسرا، در سطح عربده های سياسی «مُد» و «باب روز» سنگينی سکوت روستا باختری هميشه محسوس بود.

روستا باختری در اين دوران، هيچگاهی نقش «روشنفکر!» يا «روشنگر!» را به عهده نگرفت و در رابطه به اين القاب به خودفروشی نپرداخت.

روستا باختری در بازار پر هلهلهء سياسی و ادبی «مُد» روز کاملاً غايب بود و غيبت او کاملاً محسوس.

همچنان که او هيچ گاهی به تجليل خودش نپرداخت، هيچ لقب رسمی را نپذيرفت و با بعد رسميت ادبی ـ سياسی هميشه در تزاد قرار داشت.

چند سال پيش با اين نويسنده گرانقدر، مصاحبه نمودم و با اين مصاحبه کوشيدم تا سکوت سنگين او را بشکنم:

 

 دمی با نويسنده يی در غبار فراموشی!

 

ح : چرا نويسنده گی را برگزيديد؟ و چرا به داستان نويسی روی آورديد؟

ب : مشکل است که بگويم چرا نويسنده گی را برگزيدم و به ويژه به داستان نويسی روی آوردم. شايد به خاطر خودخواهی و خودنمايی بوده باشد و تا از اين راه نامکی و شهرتکی به دست آورم. علت ديگر هم در اين کار راهگشای من بوده باشد و آن اينکه خوانش آزاد، يعنی غير از درس های مکتب را ، با قصه شروع کردم. از قصهء «امير ارسلان نامدار» بگيريد تا نوشته ها و ترجمه های مُد روز  که بيشتر آنها چاپ ايران بود و به تعداد بسيار معدود، برخی از آنها به افغانستان هم راه می يافتند و من از جملهء خريداران وفادار و هميشه گی آنها بودم و پول آنها را از جيب خرچ خودم می دادم و در موارد بسيار، از مادر به قرض می گرفتم، قرضی که هرگز پرداخت نمی شد. اين داستان ها از هر رنگی بودند. مبتذل و بازاری تا داستان های خوب و سنگين. فرق اين ها را بعد ها فهميدم. در آغاز داستان خوانی، عقلم به چنين رده بنديی نمی رسيد و به مصداق مثلی «هرچه پيش آمد خوش آمد» داستان ها را می خواندم. حادثه سازی و قهرمان آفرينی را از خوانش پيهم اين داستان ها و ترجمه ها ياد گرفتم.

 

ح : يک مدت زمان داستان های شما، خواننده و طرفدار زياد داشت. علت را خود می دانيد؟

ب : نعمت حسينی عزيز، از حسن نظر تان تشکر می کنم. از اينکه داستان های من خوانندگان و طرفداران زياد داشت چرا؟ بايد بگويم علتش را نمی دانم. راستی نمی دانم. اما يک چيز شايد در ان بی تأثير نبوده باشد. اين نظر شخصی من است. من در گزينش واژه ها، ساده گی و بی پيرايه گی را برتر می شمردم. خواننده را در رويا های دروغين نمی بردم. به وصف طبيعت، زمين و آسمان، ماه و ستارگان زياد نمی پرداختم. وقت و زمان داستان را، شب و روزش را، تابستان  و زمستانش را در کوتاه ترين جمله ها و گوياترين واژه ها به خواننده منتقل می کردم. حتی در توصيف شخصيت های داستان به اشاره و جمله های کوتاه بسنده می کردم. چون اتکای من بيشتر بر دانش و بينش خواننده بود، به همين جهت تعداد اين داستان ها کم است و معدود. يکی از نمونه های آن داستان، داستان کوتاه «بن بست» است که در اوج خفقان جمهوری نوشته شده است. ماجرايی که بر قهرمان می گذرد، بيان استبداد سياه مخوفی است که جامعه را در چنگال خود گرفته است. من يقين دارم شما در آن يک جملهء اضافی نمی يابيد و اگر از خوانش جمله ای هم غفلت کنيد و يا سرسری آن را  بخوانيد، به همان نتيجه يی می رسيد که آقای «گل کوهی» رسيده است: بن بست. يعنی بيان ماجرای کشتن يک انسان. اين خود البته خلاف نظر بزرگان ادب خود مان است. چون آنان به روشنی همان برداشتی را کرده اند که نويسنده قصد بازگويی آنرا داشته است. اين داستان سه بار ديگر هم تجديد چاپ شد. پس از مرگ مير اکبر خيبر، پس از مرگ امين و هنگام راکت پرانی گلبدين بر کابل.

 

ح : اگر اشتباه نکنم شما نويسندهء ساده نويس بوده ايد. اگر چنين باشد، اين کار عمدی بود؟

ب : ساده نويسی هميشه پايهء کار من بوده است. به نظر من، با اين شيوه نويسنده می تواند رابطهء صميمی تری با خواننده برقرار نمايد و در انتقال آنچه که می خواهد بگويد به دشواری برنخورد.

 

ح : کسانی به اين باور اند که شما بيشتر در مورد رابطه های جنسی و چيز های ديگر از همين دست می نويسيد. نوعی برهنه نويسی در کار شما ديده می شود. در اين رابطه خود شما چه نظر داريد؟

ب: من به اين باورم که اگر نويسنده يی خودش را پشت اخلاق کاذب و حيای دروغين پنهان کند و از بيان واقعيت های عينی و احساس آدمی بپرهيزد، با خواننده گانش راست و صميمی عمل نکرده است. جامعهء ما حتی در همان سال های 45 و 46، ديگر جامعهء بيست سال، سی سال پيش نبود. بسياری از قرارداد های نانوشته منسوخ شده بود و رابطه های تازه ای بين مردم شکل گرفته بودند. به طور کلی رفع حجاب، ورود زن به بازار کار، افزايش دانش آموزان و دانشجويان پسر و دختر در مکتب های عالی و دانشکده ها، کار مشترک زنان و مردان در اداره ها بر بسياری از قاعده ها و رسم های پيشين اثر گذاشته بود و کشش های احساسی و عاطفی بازتری بر روابط پسر و دختر، بطور کلی زن و مرد چيره شده بود. و اين امر ناگزير و بايد در نوشته های نويسنده گان راه می يافت. حال اگر کسی به عمد از بيان اين نياز ها و احساس ها پرهيز کند و آب پاکيزهء عفت بر روی خود بريزد، دروغگويی است که ريا می کند. من هرگز اهل چنين رياکاری، عفت کاذب و حيای دروغين نبوده ام. اگر من در داستانی به نياز زن و مردی پرداخته ام و يا ظاهر زنی را ستوده ام، در حقيقت به جلوه يی از جلوه های زندگی پرداخته ام. اگر چنين پرداختی کسی را برانگيخته است، بايد بگويد چرا؟

 

ح : پس از کودتای ثور و پس از اشغال کشور بدست ارتش سرخ، شما از نوشتن دست کشيديد، و بعد با آن پدرود گفتيد. آن هم يکی و يکبار؟

ب: کوتادی ثور ضربت گيچ کننده يی بود که بر فرق ملت افغانستان فرود آمد که تا کنون اين ملت مظلوم از اين ضربت سر بلند نکرده است و من نيز هنوز که هنوز است، مات و مبهوت اين ضربتم.

شک نيست که طبقهء روشنفکر افغانستان در پی تغيير و تحولی بود تا جامعهء ما از چنگال نظامی که بيش از نيم قرن بر تار و پود يک يک مردم چنگ انداخته بود، نجات يابد و برتری قومی و قبيله يی و روابط اجتماعی قرون وسطی، به تقويم اروپاييش، از زندگی مردم ما برچيده شود، اما هرگز کسی گمان نمی برد که اين دگرگونی به سلطه عده يی مستبدتر و سفاک تر از سلف خود بانجامد که با تمام آنچه مردم از عقيده، عرف، عادت، سنت و ميهن پرستی شناخته بودند، به نبرد برخيزد. البته عده يی توانستند که با اين شرايط بسازند و با چنان رژيم منفوری همگام و هم رأی شوند و حتی به تأييد از آن قلم بزنند. اما برای من سخت بود. من از نظر انديشه عقب مانده از رژيم بودم. اهميت کودتای شکوهمند ثور را درک نمی کردم و با پيام رهايی بخش و دوران ساز و انسانان طراز نوينش بيگانه بودم. ديگر نمی توانستم داستانی بنويسم که آن رابطهء صميمی و يکرنگ را با خواننده حفظ کنم و در گزينش محتوای داستان آزاد باشم. داستان بايد از آن پس پيام آور آزادی و رهايی و نجات از مذلتی مردمی باشد که با دم مسيحايی اين گروه، ره بسوی نجات و آسايش و سعادت می برد. علاوه بر آن گروه کوتا کننده و يا کودتاچی، بر هرچه درخشنده گی و فرهيخته گی غير از خود شان بود، خط بطلان می کشيد.

من، از فردای کوتا، از نويسنده گی بازماندم. در حقيقت ناخواسته بازماندم. ديگر نمی توانستم بنويسم. تنها داستان و آخرين داستان کوتاهی که نوشتم ـ پس از جدی 1358 هجری خورشيدی ـ زير امضای «بهمن» و به اصرار آقای رهپو بود. داستانی که اگر خود مسوول نشريه بودم، هرگز آنرا چاپ نمی کردم. اين داستان که با آنهمه اصرار نوشته شده بود، سه ماه در آن نشريه ماند تا چاپش کردند.

 

ح : پس آن آخرين داستان شما بود؟

ب : بلی آن آخرين داستان و نوشتهء من بود. مدتی پس از آن، از کشور خارج شدم. از آن تاريخ است که توان نوشتن به گفتهء شما (يکی و يکبار) بی آنکه خود بخواهم از من گرفته شد و تا امروز ادامه دارد.

 

ح : خوب، حالا آن رژيم از هم پاشيد. آنانی که با «کوچ» بزرگ آواره گرديدند، بار ديگر پس از سرگذراندن گيچی ناشی از اين «کوچ» به خود آمده و دست به قلم برده اند، اما، شما هنوز هم دست به نوشتن نزده ايد، چرا؟

ب : آن خواننده گانی که برانگيزاننده و مشوق من در نوشتن بودند، فرد فرد و يا گروه گروه با صد رنج و زحمت، با تحمل دشواری های فراوان، از کشوری به کشور ديگری پناهنده شدند و در پهنای گيتی تيت و پراگنده گرديدند. آن ذوق و شوقی که در افغانستان برای نوشتن داشتم، به مرور و اما به سرعت در من رو به خاموشی رفت. تا کنون جوشی در خودم نيافته ام تا برانگيزانندهء احساس خواننده گان پراگنده در سراسر گيتی يا دست کم در بخشی از اين دنيا شوم. دنيای رنگ به رنگ و پر از زرق و برق و به طور شگفت انگيزی رو به تحول، که پهنهء بزرگی برا ی عرصهء دانش های گوناگون آدمی گرديده است که پرده از روی بسياری از باور ها بر می گيرد و بر بسياری از سنت ها، حتا در جامعهء غربی خط بطلان می کشد. حالا با خوانندهء که دورهء نوجوانی و تا حدی رشد خودش را در افغانستان گذرانده و دوران پختگی و ميان سالی و کهولت را در ميان شگفتی های جهان غرب میگذراند، برقراری رابطه، کار آسانی نيست. نمی توان برای انسانی با دو ديد و برداشت از جهان، از انديشه، از خيال، از زشتی و از زيبايی، از زنده گی و هستی چيزی نوشت و به اميد ماندگاری آن بود.

من که مانند بسياری از نويسنده گان ديگر، برای مردم و به خاطر مردم خودم می نويسم، اين مانع بزرگی است و در طول دوران مهاجرت اين مانع همراه و همگام من بوده است. همين!

 

 

 

 

 

 

 

صفحهء اول