چيست اين سقف بلند سادهء بسيار نقش؟

زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست

حافظ

 

 

مسأله يی شک فلسفی و جبرواختيار، درآثار

قدمای زبان وادبيا ت فارسی

 

 

نوشتهء نبی عظيمی

 

 

 

 

 

دوستم حشمت، همو که از فتاوی حق و ناحق ملاها وفقها دل پر خونی داشت و از بيرحمی و سختگيری محتسبين قمچين به دست به شدت منزجربود، قصه های جالب ديگری هم داشت از دوران کودکيش.

در يکی از روز ها که پرنده های ياد را پرواز داده بوديم و در سرزمين خاطره های تلخ و شيرين ايام کودکی قدم می زديم، حرف ما به رازناکی اين گنبد رنگين و گسترده گی و ناکرانمندی افلاک و اسرار آفرينش کشانيده شد، حشمت قصه کرد که چگونه در شبان و روزان کودکی تمام ذهنش مصروف درک و گشايش اين اسرار جالب بوده و به همين سبب چه مرارتهايی که نديده و چه عقوبت هايی که نکشيده، به خاطر کنجکاوی های بيش از حدش! او می گفت: "اگرچه حالا ازآن دورانی که شب های گرم و تفتان تابستان، برای فرار از گرما، از زير بام خانه به زير بام سپهر پناه می برديم و همين که غروب می شد بساط خورد و نوش را به پشت بام انتقال می داديم و در همانجا بستر خواب را نيز می گسترانيديم ـ بدون هيچ دغدغه خاطری ـ سالهای فراوانی می گذرد ولی باور کن که با وصف گذشت اين همه ايام و ليالی تا هنوز هم شادی آن لحظاتی را که به اين" سقف بلند ساده بسيار نقش" با تشنه گی و ولع فراوان خيره می شدم و ده ها پرسش و سوال در ذهن کودکانهء من شکل می گرفت و قد می کشيد فراموش نکرده ام. راستش من از آن دورانی که روزگار چهرهء عبوس کنونی را نداشت، خاطرات فراوانی دارم: از سوال هايی که ازپدرم ميکردم و جواب های مبهمی که می شنيدم و يا قفاق های جانانه يی که به خاطر پرسش های کفر آميزم! از دست برادرم نوش جان می کردم و يا مورد تمسخر خواهرانم قرار می گرفتم.  نمی دانم اين حرفها چقدر برايت جالب است ولی بگذار برايت بگويم که حتا با وصف آنهمه، " دور باشها و کور باشها"، همين که ديگران را خواب در ميربود به پهلوی مادرم می خزيدم و با صدای خفه و آهسته يی ا زاو دربارهء اين سقف بلند سادهء بسيار نقش سوال می کردم ومادرم که مانند همه مادران جهان مهربان بود، باحوصله و شکيبايی فراوانی به پرسش های من پاسخ می داد در موردآن سقف بلند...!

مثلا من از او می پرسيدم: اين همه ستاره های طلايی چطور پيدا شده اند؟از کجا پيدا شده اند؟

مادرم با نجوا می گفت: خدا صاحب آنها را پيدا کرده است!

ـ چه وقت پيدا کرده است؟

ـ از روز اول، از روز ازل.

ـ چرا پايين نمی افتند؟

- قدرت های خدا صاحب است.

و من که خيالبافانه می پنداشتم، جايگاه و منزل خدا در آن بالا بالا ها  وبرفراز ستاره ها است و او موجودی است بسيار زورمند و به همين سبب پادشاه آسمان و ماه و ستاره گان است از مادرم سوال می کردم که خانهء خدا صاحب در کجاست در آسمان است  ويا همانطوريکه ملا صاحب می گويد درمسجداست؟ مادرم می گفت:

خدا صاحب درهيچ جا خانه ندارد، او بی نياز از همه چيزها است، خانهء او درقلب ما است او در همه جا حاضر و حضور است. اما تو بخواب، شب به نيمه رسيده. بخواب پسرم، مکتب که رفتی و بزرگ که شدی جواب اين سوال هايت راپيدا می کنی...!

طبيعی است که من سوالهای ديگری هم می کردم، در مورد قضا  وقدر و روز ازل و يا جزايی که به گفتهء ملای مسجد در روز رستاخيز و سنجش گناهان برای هر کسی تعيين و داده می شد. ولی چون مادرم به خواب می رفت، خاموش می شدم ولی هرچه می کردم که خود را قناعت دهم موفق نمی شدم چرا که آن جواب ها حتا با منطق کودکانهء من جور نمی آمد و نوعی ترديد و شکاکيت را در ذهن به شدت حساس من ايجاد می کرد و رازناکی جهان پيرامونم را دو چندان می ساخت. در حقيقت من تشنهء دانستن حقيقت بودم و به همين سبب مانند "پيرهون"(1) هنگامی که به حقيقت حيات و اسرار آفرينش می انديشيدم، شکاک می شدم. اما نمی دانستم که اين قصه سر دراز دارد و" تحقيقش فسون اسـت و فسانه" از طرف ديگر به خاطر آن زود به خواب نمی رفتم که عاشق شده بودم؛ عاشق ستارهء کوچکی که درست بعد از نيمه شب در پهلوی" ناهيد" نمايان می شد و مستقيما به سوی من می نگريست»

 

* * *

 

اما اين تنها حشمت نبود که در شبهای تابستان و يا هنگامی که آن رواق زبرجد بدون ابر و غبار می بود به آن می نگريست و جويای چند و چون اين معما می شد. اگر حشمت را تماشای اختران به شک فلسفی فرو می برد، دوکتور اکرم عثمان قصه نويس صاحب نام و عالی نويس را به کشف ناکجا های آسمان و گفت و شنيد با ستاره گان تشويق می کرد(2):

"آسمان حياط ما کوچک بود و فقط چند ستارهء بل بلی هر شب رنگ های پريدهء شان را درآيينهء مغشوش چاه تماشا می کردند و من لب اين چاه می نشستم و آن سکه های طلا يی را می شمردم.

تخت بام خانهء ما بسيار فراخ بود و ما در اين تخت بام جز بازی، کاغذ پران بازی و بعضا بجل بازی می کرديم، همان بازی جالبی که بار ها به خاطرش توبيخ و تنبيه شده بودم. اين تخت بام به من چرت زدن و انديشيدن آموخت. شب های تفتيده و گرم تابستان وقتی که بر بسترخوابم دراز می افتادم، در بارهء کهکشان، آن بزرگراه طولانی و شيری رنگ آسمان از مادرم سئوال می کردم و او جواب ميداد:

هر شب اسپ باد پايی از آن راه بلند دور به تاخت می گذرد و غبار برمی انگيزد.

می پرسيدم: کی برسرش سوار است؟

جواب می داد:  يک آدم بسيار خوب.

از آنگاه به بعد، همواره به اسم و رسم آن سوار ناشناس فکر می کردم. به راهی که در پيش دارد، به سمتی که

می تازد، به هدفی که دنبال می کند. مگر نويسنده و شاعر نبايد تکسوار راه بی نهايت کهکشان ها باشد؟ به خاطر

سرخرويی آدميان، ناکجا های آسمان ها را کشف کند، با ستاره به گفت و شنود بنشيند وقصهء آواره گی ابرها را به باد هاحکايه کند؟ "

خالده تحسين نيز در پيشگفتار مجموعهء شعريش «ابر کوچک غزل» از سخن گفتنش با ماه و پروين چنين قصه می کند:(3)

"کودکی بيش نبودم که با ستاره ها می زيستم، با مهتاب قصه می گفتم  وبا آسمان می گريستم، چيز ناشناختهء در من بود که مرا به بيقراری می کشاند و به فرياد می خواند..."

اگرچه حقيقت آن است که همهء م او شما در زنده گی خويش بار ها وبار ها به اين گنبد پيروزگون نگريسته ايم و به قول ناصر خسرو بلخی "آن کوهمرد به يمگان نشسته"(4) در بارهء آن کسی که:

که کرد اين گنبد پيروزه پيکر

چنين بی روزن و بی بام و بی در

بسيار انديشيده ايم و ميتوان صد ه تعبير و تفسير و حديث و حکايت آورد، هم ازشعرا و نويسنده گان و انديشمندان معاصر و هم از آدمهای بی نام و بنام اندرين باب، ولی چون از هدف اين نبشته دور می شويم و سخن به درازا می کشد، پس می پردازيم به اصل مطلب: مساله جبر و اختيار و شک فلسفی در آثار قدمای زبان و ادب فارسی.

 

*  *  *

 

 شک فلسفی چيست؟

 

شکاکان جماعتی از حکما و فضلا بودند که به پديده های فرازمينی و ماورای قلمرو عقل و منطق به ديدهء شک می نگريستند و معتقد بودند که چون انسان برای کسب علم و يقين به معلومات خود ميزان و مأخذ موثقی در اختيار ندارد، در بسا موارد به پيروی از احساس خود عمل می کند و چون حس خطا می تواند کرد پس در هيچ امری نبايد رأی جزم و حکم قطعی اظهار کرد و همه چيز را با ترديد و شبهه بايد تلقی نمود. لابد به همين سبب برای قدما درک حقيقت آسان نبوده است، چرا که برای درک آن تجارب سوزان، ابزار و وسايل کار و پژوهش های دقيق ضرورت بوده است. يکی از سيماهای درخشان دانش و فلسفه و ادبيات کشور ما، استاد واصف باختری در مورد شيوه و روش فلسفی شک چنين می نويسد(5):

"....سوفسطاييان* برآن بودند که پيش از پذيرفتن احکام و نتايج بايد"اسلوبی" را که مفيداين احکام و نتايج است سنجيد و دريافت که آيا نتايج به دست آمده از اين اساليب می تواند "مفيد يقين" باشد يانه. لذا قوانين تفکر مورد مداقه قرار گرفت و علم منطق در اين آوان بالنده گی و تکامل يافت. در حالی که جمعی از متفکران به "امکان حصول معرفت صحيح" و "امکان درک حقيقت مطلق يا نسبی" معتقد شدند و گروهی ديگر اين ادعا را نادرست دانستند. گروه اول عقيده داشتند که از راه عقل يا اشراق و مکاشفه می توان به حقايق دست يافت و دستهء ديگر که اصحاب شک نام دارند ادعا کردند که می توان به اتکای دلايل و براهين خاصی عدم امکان اثبات يک حکم را روشن ساخت... مباحث سوفسطاييان وشکاکين تفاوت ميان معتقدات عامه و نتايج عقلی را برجسته تر ساخت و اين مسأله توجه متفکران را به اختلاف بين جهان خارج و تصوير آن در ذهن جلب کرد. در سده های ميانه که آميزه يی از آموزش های فلسفی افلاطون و ارسطو و طب بقراط و هيئت بطليموس بر اورنگ بيداد نشسته بود روش سنگدلانه يِی در برابر شکاکين به کار می رفت و هرگونه شک و ترديد به منزلهء الحاد تلقی می گرديد، ولی بازهم نيازمنديهای زنده گی چون اهرمی انديشهء انسانی را به پيش ميراند. آنگاه بود که دانشوران آزاد انديشی چون نيکلا کوپرنيک نويسندهء کتاب غوغا برانگيز"انقلاب مدارات شمسی" و يوهان کپلر و رنه ديکارت واضع هندسه تحليلی بپا برخاستند و پرده های خرد سوز تاريک انديشی را از روی تفکر انسانی برداشتند و افقهای تازه يی به روی پژوهنده گان دانش گشودند."

زنده ياد احمد شاملو، باری نوشت که(6) " به همان اندازه که ايمان و اعتقاد چشم و گوش بسته آدمی را از وصول به حقيقت باز می دارد، شک راهگشای طريقی است که او را به حقيقت می رساند. می بينيم که دقيقا تمامی دستگاه های عقيدتيی که پايه و مبنای علمی و منطقی ندارند از پيروان خود با اصرار و ابرام و حتی با تهديد، ايمان کور کورانه می طلبند و می کوشند مؤمنان و مريدان را از شک برحذر دارند، و شک را معمولا "نخستين حربهء شيطان" قلمداد می کنند."

و اما حال بياييد جلوه ها و رگه هايی از اين شک فلسفی را در اشعار خيام و حافظ جستجو کنيم و بعد برويم به سراغ ناصر خسرو بلخی و فردوسی که با مساله جبر و اختيار چگونه می نگريستند!

اگرچه برخی از پژوهشگران جهان بينی خيام را برخط بی اعتباری جهان و يأسی که از عدم درک و شناخت هستی و راز آفرينش بر او مستولی شده باشد می پندارند و آن حکيم فرزانه را کسانی، مانند نجم الدين رازی مؤلف "مرصاد العباد" دهری و طبيعی پرست و مرتد می شمارند ولی به قول شاملو"نظر گاه او(خيام) به طور کلی جهان هستی است، کل هستی است و نه فقط موقع موجود." لابد به همين سبب درک ژرفای انديشه و سخن خيام آسان نيست و هر کژانديشی می تواند مانند مؤلف مرصاد العباد او را محکوم به سر گشته گی و گمراهی کند(7):

"... که ثمرهء ايمان پست و ثمرهءعدم عرفان، فلسفی و دهری و طبايعی از اين دو مقام محرومند و سرگشته و گمگشته اند. يکی از فضلا که به نزد نابينايان به فضل و حکمت و کياست معروف و مشهور است و آن عمر خيام است، از غايت حيرت و ضلالت اين بيت را می گويد:

در دايره ای کامدن و رفتن ماست

آن را نه بدايت نه نهايت پيداست

کس می نزند دمی دراين عالم راست

کين آمدن از کجا و رفتن به کجاست

ناگفته پيداست که خيام با اين رباعيات خود "معاد" يا بازگشت به آخرت را انکار می کند و جايی برای انديشهء کفر و دين باقی نمی گذارد. چرا که او به گفتهء شاملو "وحشت زده در ظلمات عدم می نگرد، به محکوميت دور از عدالت خود اعتراض می کند، فرياد می کشد و دست و پا می زند، می خواهد بداند که چرا؟ و چون به پاسخی قانع کننده نمی رسد، مايوسانه به خود فراموشی پناه می برد:

 می خوردن من نه از برای طرب است

نزبهر نشاط و ترک دين و ادب اســت

خواهم که به بيخودی بر آرم نفــسی

می خوردن و مست بودنم زين سبب است

اما خيام تا هفتاد ساله گی، تا هنگامی که آفتاب عمرش به لب بام می رسد و خويشتن را در معرض فنا و نيستی می يابد، بوی شراب هنوز هم از دهنش استشمام می شود:

فــردا علم نفاق طی خواهم کرد

با موی ســـپيد قصد می خواهم کرد

پيمانهء عمر من به هفتاد رســيد

اين دم نکنم نشاط، کی خــواهم کرد

 صادق هدايت در کتاب مشهورش « ترانه های خيام » در بارهء ميل مفرط خيام به باده گساری می نويسد(8):

" موضوع شراب در رباعيات خيام مقام خاصی دارد. اگر چه خيام مانند ابن سينا در خوردن شراب زياده روی نمی کرد ولی در مدح آن تا اندازه ای اغراق می گويد، شايد بيشتر مقصودش منهيات مذهبی است...."

اما ابن سينای بلخی که خود صحت برداشت های علمای دينی و افسانهء آفرينش را مورد ترديد و سوال قرار داده بود و فتوای ملحد بودن را برای او صادر کرده بودند، اندر باب تأثير شراب در وضع روحی و ذهنيش می نويسد:

"درهر مسأله که مردد می ماندم و حد وسط را نمی يافتم، به مسجد می رفتم. نماز می گزاردم و دست نياز به درگاه خدا دراز می کردم و پيشانی تضرع و زاری به خاک می سودم و از خدا می خواستم تا در بسته را به رويم بگشايد و دشوار را برمن آسان کند، و شب به خانه باز می گشتم و باز به خواندن ونوشتن می پرداختم. اگر خواب غلبه می کرد يا در خود احساس سستی می کردم، حکيمانه "قدحی می ناب" سر می کشِيدم تا هوش را به سر و نيرو را به تن آورد. اگر گاهی به خواب می رفتم، عميقا همان مسايل علميه را به خواب می ديدم. بسا می شد که در خواب پرده از روی مسايل دشوار برداشته می شد وبه حل آن نايل می گشتم....

حلال گشته به فتوای عقل بر دانا

حرام گشته به احکام شرع بر احمق

می از جهالت جهال شد به شرع حرام

چو مه که از سبب منکران دين شد شق

شراب را چه گنه زانکه ابلهی نوشد

زبان به هرزه کشاند، دهد زدست ورق

چو بو علی می ناب ار خوری حکيمانه

به حق حق که وجودت شود به حق ملحق"

حکيم عمر خيام که هم فيلسوف بود و هم منجم و رياضيدان توانا و دانا، همه مسايل ماورای مرگ را با لحن تمسخرآميز و مشکوک و به طور نقل قول با "گويند" شروع می کند مانند: گويند بهشت و حور و عين خواهد بود اما در مقام يک فيلسوف مادی با جسارت و شفافيت فراوانی به بيان انديشه هايش می پردازد:

ای آن که نتيجهء چهار و هفتـی

و ز هفت و چهار دايم اندر تفــتی

می خور که هزار بار بيشت گفتم

باز آمدنت نِِيست چو رفتی رفـتی

شادروان صادق هدايت، اين رباعی را چنين به تفسير می گيرد(9):

"...دنيا در اثر اجتماع ذرات به وجود آمده که برحسب اتفاق کار می کنند. اين جريان دايمی و ابدی است و ذرات پی در پی در اشکال و انواع داخل می شوند و روی می گردانند. از اين رو انسان هيچ بيم و اميدی ندارد و در نتيجه ترکيب ذرات چهار عنصر و تأثير هفت کوکب به وجود آمده و روح مانند کالبد مادی است و پس از مرگ نمی ماند. ولی ذرات بدن پس از مرگ به گردش و استحاله در می آيند و در اجسام ديگر دوباره زنده گی و يا جريان پيدا می کنند. "پس فلسفهء ذرات، سرچشمهء درد و افکار غم انگيز خيام می شوند: در گل کوزه، در سبزه، در گل لاله يا در معشوقه ای که می رقصد. ولی اگر خوب تأمل کنيم می بينيم که صد ها سال بعد از او نيز، ماترياليست ها به ترکيب مادی جهان باور داشتند و می گفتند که اين جهان دارای گوهر واحد مادی است و آنرا آغاز و انجامی نيست. متفکرين آنان می گفتند که در جهان چيزی جز مادهء جنبنده نيست و ماده يی جنبنده نيز نمی تواند بجنبد، مگردر زمان ومکان... والله اغلم بالصواب!

 

هدايت می نويسد که حافظ از افکار و انديشه های خيام بسيار الهام گرفته و می توان او را يکی از بهترين و متفکر ترين پيروان خيام دانست. ولی افکار او به پای فلسفه مادی و منطقی خيام نمی رسد. به نظر هدا يت حافظ با آن جرأت و جسارت خيام به بيان انديشه های خويش نمی پردازد و آدم يکنوع احتياط را در بيان افکارش مشاهده می کند. به راستی هم اگر به اين غزل زيبای حافظ دقيق شويم می بينيم که صادق هدايت در مورد پيرو ی آن والاگهر ازانديشه های خيام اشتباه نکرده است:

قدح به شرط ادب گير زان که ترکيبش

زکاسهء سرجمشيد وبهمن است و قباد

که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند

که واقف است که چون رفت تخت جم برباد

ز انقلاب زمانه عجب مدار که چــرخ

 از اين فسانه هزاران هزار دارد يـــاد

ولی احمد شاملو می نويسد که شناخت حافظ از جهان، شناخت علمی نبوده است و مصالح فکری او نمی توانسته است در حدی باشد که با آن بتوان نوعی جهان بينی علمی عرضه کرد(10):

"اوهمينقدر نخست احساس کرده است که عقايد جاری، منطقی نيست و با عقل سليم نمی خواند. آنگاه با دقت بيشتری به برسی آنها پرداخته و در اين راه تا حدی پيش رفته است که يک سره معتقدات پيشين خود را به دور افگنده است...":

تکيه برتقوی  ودانش، در طريقت، کافريست

راهرو گر صد هنر دارد توکل بايدش

اما در غزليات حافظ شيرين سخن برعلاوهء ابياتی که به عقايد و انديشه های آن زمان با ديدهء شک  وترديد نگريسته شده است، بيشترينه افکاری متجلی می گردد که به مسأله جبر و اختيار و قضا و قدر و نصيب و قسمت اختصاص يافته اند. به اين ابيات زيبا نگاه کنيد:

از پس آينه طوطی صفتم داشته اند

آنچه استاد ازل گفت بگو می گويم

يا

برو ای زاهد و دعوت مکنم سوی بهشت

که خدا، خود ز ازل بهر بهشتم نسرشت

يا:

مرا از ازل شد عشق ســـرنوشـت

قضای نوشــــته نشايــــد سترد

برو زاهـــدا خرده بــر ما مـگير

که کار خــــدايی نه کاری ست خرد

يا:

آنچه سعی است من اندر طلبت بــنمودم

اين قدر هست که تــغيير قضا نتوان کرد

يا:

مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودند

هر آن قسمت که آن جا شد، کم وافزون نخواهد شد

 

به اين ترتيب می بينيم که با اين زبان زيبا و بيان شفاف ولی رندانه چگونه حافظ پس از گذشت تقريبا هفتصد سال هنوز هم مالک بی رقيب احساسات و عواطف ما است و تصادفی نيست که بسياری ها اول وضو میکنند؛ بعد ديوانش را می بوسند و فال می گيرند. در بارهء جمال شناسی شعر حافظ، جناب کاظم کاظمی يکی از چهره های مطرح در شعر امروز حوزهء فرهنگی ما چنين می نويسد.(11)

« اگر بخواهيم جمال شناسی شعر حافظ را با مولانا مقايسه کنيم، بايد بگوييم در مولانا مبنای زيبايی شعر، غرابت است و ديدن آنچه انتظارش را نداريم، ولی در شعر حافظ، ايجاد تناسب های تازه ميان پديده های آشناست که زيبايی می آفريند نه پديده های تازه وغريب.... »

 

 اما مسأله يی جبر واختيار:

 

مولوی می فرمايد:

همچنان بحث است تا حشر بشر

در ميان جبری و اهل قدر

آری؛ از همان نخستين روز ها که انسان دست چپ  وراست خود را می شناسد، از خود می پرسد که آيا از خود ارادهء مستقلی دارد يا ندارد و افزار بيجانی بيش نيست در دست ديگران؟ آيا همه اعمالی که انجام می دهد نسخهء تعيين شده از پيش است؟ و يا اين خود اوست که به اختيار خود هر چه را که بخواهد انجام می دهد؟

و اما معنای لغوی جبر، گماشتن  ويا وادار ساختن کسی است به کاری به وسيلهء زور و يا تهديد  وفشار. و درفلسفه طريقه و روشی است که پيروان آن را جبريه گويند و آنان معتقدند که اعمال انسان به ارادهء خدای تعالی انجام گيرد و بنده گان هيچگونه اختياری از خود ندارند. جبريه ومجبره هم به اين گروه گفته شده است. چرا که اين گروه در مقابل قدريه و مفوضه معتقد به همان جبری بودند که در بالا از آن سخن گفتيم. از قديمترين کسانی که به نشر اين عقيده در ميان مسلمانان پرداختند مردی به نام "جهم ابن صفوان" بود. اينان معتقد بودند که انسان در همهء اعمال خود مجبور است و خداوند اعمال او را همچنان مقدر کرد که برگ را می ريزد و آبرا جاری می کند. هر فعل و عملی مخلوق باری تعالی است و انتساب اعمال به مخلوق از راه مجاز است (12)

اختيار برخلاف جبر، آزادی عمل را گوين دو يا گزينش و انتخاب نمودن کاری و عملی به ارادهء خويش. و حالتی است در موجود حی عالم که منشأ انجام دادن فعل و ترک است و به عبارت ديگر حالتی است قايم به فاعل که به واسطهء آن صفت و حالت، بعضی از آثار و افعال خود را بر بعض ديگر ترجيح ميدهد و بر حسب دواعی خاصی که حاصل می گردد بعضی از کارها را بر بعض ديگر رجحان مينهد.

ماترياليست ها می گويند که قانون عليت در سراپای جهان آلی و غيرآلی عمل می کند و موجب پيدايش اصل جبر يا «ديترمينيسم» می گردد. در طبيعت جبر کور حکمروا است، چرا که عناصر طبيعی قادر نيستند که قوانين عالم بالا را دريابند ودر آن دخل و تصرف کنند. پس اين انسان معرفت جوی است که می تواند قوانين طبيعت و جامعه را بشناسد، علل اشيا و پديده ه ارا کشف کند و آنها را به خدمت خويش بگمارد. از نظر آنان مسأله جبر در تاريخ، با مسأله پيشرفت علوم و معرفت انسانی ارتباط تنگاتنگی دارد و با پيشرفت و ترقی علوم، عصر جبر در تاريخ آرام آرام به عصر اختيار تبديل می شود. ماترياليست ها معتقدند که اگر در طبيعت و تاريخ عليت (علت بودن) و قانونيتی وجود نمی داشت، اعمال انسان ها بدون هدفمندی می بود و هدف گذاری نامعقول می بود. به همين سبب است که فعاليت هدفمند انسانها به سوی اجرای عمل و امر خاصی سير می کند و با آنچه که در فلسفهء ايداليستی "غائيت" نام دارد تفاوت دارد. اما غائيت يعنی آنکه خالق جهان بر حسب مشيت ازلی و اسرار آميز خود برای سير امور، مقاصد و غاياتی وضع کرده است وهمه به ناچار برحسب حکمت الهی به سوی آن مقاصد و غايات سير می کنند و از همين جهت است که در جهان سببيت و انتظامی حکمرو است. ولی به نظر ماترياليستها هدفمندی بشر به اساس قانون علت و معلول است و با غائيت مقدر دارای تفاوت اساسی است. انگلس می گفت، خلق جهان برای اثبات حکمت سبحانی است ولی مولوی از زبان خدا می گويد: من نکردم خلق تا سودیکنم / بلکه تا بربنده گان جودی کنم.

پوهندوی سيد نورالحق کاوش نويسندهء فرزانهء کتاب ارزشمند "ديد گاههای ناصر خسرو در مسألهء جبرواختيار" می نويسد که در قرآن مجيد به طور کلی به دو گروه آياتی برمی خوريم که در برگيرندهء مسأله يی جب ر واختيار است.

اول: آياتی که درآن از مسأله جبر ياد آوری شده:

ـ " وهيچکس را نرسد که جز به خدا ايمان آورد " يونس،  100

ـ " به درستی که اين پندی است، پس هرکه بخواهد راه به سوی پروردگارخويشرا در پيش خواهد گرفت  ونمی خواهيد مگر آ ن که خدا بخواهد و خدا دانای حکيم است." دهر، 29-30

ـ " وهر کس را که خدا بخواهد رهنمايی کند، سينهء او را برای اسلام آوردن می گشايد و هر کسی را که بخواهد گمراه سازد سينهء او را تنگ و سخت می کند." انعام، 125

ـ " بگو نمی رسد ما را مگر آنچه خدا برما مقدر داشته است." اعراف، 51

ـ و....

دوم: آياتی که درآنها از اختيار سخن می رود و اختيار گرايان نيز بدانها تمسک جسته اند:

ـ " بگو حق از پروردگار شماست، پس هر که خواهد ايمان آورد و هرکه خواهد کافر شود." کهف، 28

ـ " به يقين کسی را که توبه کند  وايمان آورد و کار شايسته کند و راه يابد، خواهيم آمرزيد " طه،84

ـ " هر نفسی رهين چيزی است که خود کسب کرده است. " مد ثر 38

ـ و...(13)

 

*  *  *

 

در روشنی همين تعبير ها و تفسير ها از مسأله جبر و اختيار می توان گفت که در شاهنامه حکيم ابوالقاسم فردوسی همان خردگرای بزرگ، گاه از آزادی انسان در گزينش و انجام هرعملی و گاه از مجبوريت او از دساتير چرخ پتياره و ستمگر، سروده های فراوانی می توان يافت:

اندر گزينش نيک و بد:

هر آنکس که انديشهء بـد کند

به فرجام بد با تن خــود کند

يا:

بپرسيد از او نامور شهريــار

که از مردمان کيست اميـدوار

چنين گفـت کانکس که کوشاتر است

دو گوشش به دانش نيوشـــاتر است

يا:

نخست آفرين کرد بر دادگـــــر

کز و ديد پيدا به گيتی هنـــــــر

خرد داد و گردان سپـهر آفريـد

 درشتی و تندی و مهر آفريـــد

 

اگر دادگر باشی و پاکــــدل

زهر کس نــيابی به جز آفرين

اگر بد نشان باشی و بد کنش

زچرخ بلند آيدت ســرزنـش

 

واندر باب بد خواهی و بد کنشی چرخ:

چنين بود تا بود و ايـــن تازه نيست

گزاف زمانه براندازه نيســـــت

يکی را برآرد به چرخ بـــلنــد

يکی را کند زرد و خوار و نژنـد

 

ويا:

نوشته چنـين بود و بود آنچه بود

نوشته نکاهد نه هــــرگز فـــزود

 

استاد واصف باختری درمقالهء بسيارجالبش به نام "فردوسی در قلمرو فلسفه" می نگارد که برخی به اين نظراند که فردوسی اين انديشه های ويژه را در باره بخت و سرنوشت از آموزشهای زروانی گرفته است(14). اما همو، درجای ديگر اين نبشته می گويد که فردوسی در مسأله جبر و اختيار يکسره پيرو انگاره های زروانيان نيست. چرا که او بيشتر از هر شاعر ديگری به ستايش خرد، دانش و کار و کوشش پرداخته است:

نخست آفرينش خرد را شناس

نگهبان جانست و او ناسپــاس

خرد چشم جانست چون بنگری

تو بی چشم شادان جهان نسپری

اگرچه انديشه های فردوسی اندر باب افسانهء آفرينش، گاه با باورهای اسلامی همسان و گاه باعقايد و انگاره های زردشتيان نزديکی دارد ولی آنچه که روشن است اين است که جوهر و گوهر کتاب جليل و بی همتای او شاهنامه را ستايش از خرد تشکيل می دهد. و صد البته بايد گفت که فردوسی درآن شرايط و جو حاکم سياسی و اجتماعی نمی توانسته به صورت عريان و آشکار افکار و انديشه های خردورزانهء خود را دربارهء راز آفرينش ابراز نمايد. به همين سبب کمال بی انصافی خواهد بود اگر او را در جملهء انديشمندانی حساب کنيم که به جبر و قضا و قدر بيخی معتقد باشد و منکر آزادی عمل و استقلال رأی.

 

ازجملهء قدمای زبان و ادب فارسی، حکيم ابو معين ناصر بن خسرو بن حارث قباديانی بلخی، نيز فرزانه مردی است که به سبب ستيز بی امانش با خرد ستيزان و متعصبان روزگارش، آوارهء شهرها شد و متهم به قرمطی و رافضی بودن و بد دين و ملحد بودن، چرا که طبل رسوايی آنان را محکم کوبيده بود و هنوز هم می کوبيد. اين دانشی مرد که با نوشتن کتاب ها يی چون زاد المسافرين، جامع الحکمتين، وجه دين، سفرنامه، خوان الاخوان، روشنايی نامه، گشايش و رهايش، سعادت نامه  وديوان اشعارش -که بيش از ده هزار بيت دارد- شهرهء آفاق شد و در رديف يک از شش شاعر طراز اول پارسی گو، چون فردوسی، خيام، مولوی، سعدی و حافظ به شمار رفت، روانی فروغناک و شخصيت تابناکی داشت، که با استادی تمام چه در قالب نظم و چه در قالب نثر عقايد خود را بدن ترس و هراس از تفتيش عقايد و حربهء فتوا بيان می کرد. او از جوانی به فراگرفتن دانشهای گوناگونی چون حساب و هندسه و نجوم و طب و داروشناسی و الهيات وتفسير واقسام مو سيقی وهنر نقاشی پرداخت ودر بسياری ازاين دانشها ومعاريف سرآمد اقران شد. قرآن را نيز از برداشت و به زبان و ادب پارسی و تازی نيز تسلط کافی پيدا نمود که در اين مختصر نمی توان آنهمه فضايل و سجايای اين متکلم سترگ را برشمرد. وانگهی مراد من نبشتن زيستنامه آن فرزند صديق بلخ بامی نيست بل مکث کوتاهی است به انديشه ها و افکار و طرز ديد او به مسأله جبر و اختيار و قضا و قدر و چگونه گی خلقت و پيدايش زمين و آسمان و ماده و جوهر و حيوان و نبات و جماد.

 

جناب پوهندوی سيد نورالحق کاوش در اين زمينه می نويسد (15):

"از نمونه هايی که ناصر خسرو در سلب اختيار آدمی سخن رانده، بيتی از قصيده يی است که درآن بيشترين ابيات در ارائهء علو پروردگار و توانايی او سروده شده است و بنا بران، اختيار آدمی در مقابله با قدرت خدا رنگ می بازد و او را يارای ايستاده گی نيست:

گرهی را که دست يزدان بسـت

کی تواند کســـــی که بگشــايد

بيت ديگری هم است که بيانگر تعيين نقش قضا و قدر بر سرنوشت آدميان است و نشان می دهد که قضا و قدر فعل سنجش شدهء خدايی در فطرت آدمی است:

قضا فعلست در فطرت قدر منطق به امر حق

خرد عرشست در حکمت معانی وحی و کرسی آن

 در يکی از قصايد ديگر وقوع حوادث را به قضا و قدر الهی محول می کند و بيش و کم جهان را ناشی از تقدير الهی می داند که بايستی بدان راضی باشد:

بهــــانه قضا و قدر دان و بس

همه بيش و کم يکسره در قضاست

به تقدير بايد که راضی شـــوی

که کار خدايی نه تــدبير ماســت "

در اين ابيات نيز دانای يمگان راظاهراً در تاييد خط فکری اصالت جبر می يابيم:

 

چه قيمت دارد نزد قضا بنی آدم

چه قيمت آرد نزد قدر تن جانور

نرانده اند قلم بر مراد آدمـيان

نداده اند کسی را زعلم و حلم خبر

 

نمونهء ديگررا اندر اين حکايت شيرين می توان يافت:

روزی زسر سنگ عقابی به هوا خاست

از بهر طمع بال و پر خويش بــياراست

بر راستی بال نظر کرد و چنين گفــت

امروز همه روی زمين زير پر ماسـت

 

بسيار منی کرد و ز تـــقدير نترسيد

بنگر که از اين چرخ جفا پيشه چه برخاست

نا گه زکمينگاه يکی سخــت کمانی

تيری ز قضا و قدر انداخت بر او راســت

برخاک بيفتاد وبغلتيد چـــــو ماهی

وانگاه پر خويش کشيد از چپ و از راست

زی تير نگه کرد  وپر خويش براو ديد

گفتا ز که ناليم که از ماست که بر ما ست

 

ويک نمونهء منثور اندر همين باب جبرگرايی از خوان الاخوان (16):

"... وآنوقت برهان گويد... حال مردم از اول بودش تا به آخر بودش هيچ بر مراد او نباشد، از بهر آن که از شکم مادر بيرون آورده شد به وقتی بی خواست او، بدان دليل که چون بيرون آوردندش بخروشيد، و آن خروش از کودک نشان ناکامی او بود با آمدن اندرين عالم. و چون بزرگ شد خواست که همچنان جوان بماند نتوانست همچنان ماندن، و چون پير گشت خواهد که درين عالم بماند و نتواند ماندن، و چون آمدن وشدن مردم به مراد آفريدگار او بود، از بهر آنک چاره نيست که او يا خود آفريدگار خويش است يا ديگری آفريدگار اوست" و اما اختيار گرايی نيز در انديشه ها و افکار فلسفی اين حکيم خراسانيان نه تنها کم نيست بل فراوان است و می توان اين مسأله را در آثار گرانبهای او به وفرت مشاهده کرد، به ويژه در ديوان اشعارش، متکی بر دلايل عقلی و نقلی. به اين قصيدهء معروف او نگاه کنيد که چگونه بر آدمهای تن پرور و بی مبالات که گناه روزگار ابتر و تيره و تارخود را بر دوش خدا و چرخ و فلک و ستاره و بخت حوالت نموده اند، با درشتی سخن می گويد و بر آنان می تازد:

نکوهش مکن چرخ نيلوفری را

برون کن زسر باد خيره سری را

بری دان ز افعال چرخ برين را

نشايد ز دانش نکوهش بــری را

هم امروز از پشت بارت بيفگن

ميفگن به فردا مر اين داوری را

چو تو خود کنی اختر خويشرا بد

مدار از فلک چشم نيک اختری را

به چهره شدن چون پری کیتوانی

به افعال ماننده شو مر پــری را

تو باهوش و رأی ازنکومحضران چون

همی برنگيری نيکومحضری را

سپيدار ماندست بی هيچ چــيزی

از ايرا که بگزيد مستــکبری را

اگر تو ز آموختن ســـر نتابی

بجويد سر تو همی ســـروری را

بسوزند چوب درختان بی بـــر

سزا خود همين است مر بی بـری را

درخت تو گر بار دانش بگــيرد

به زير آوری چرخ نيلوفری را

 

دريغا که نمی توان از تمام سروده ها و گفته های اين سيمای درخشان و دلپذير شعر و ادب پارسی و جهان بينی او در مورد مسأله يی جبر و اختيار - در اين مختصر- ياد آوری نمود، ولی همين مشت نمونهء خروار نيز به نيکويی می رساند که آن بزرگمرد که صاحب بلامنازع "سخن وخرد" است تمايل فراوانی به اختيارگرايی نشان می دهد ولی به حکم شرايط آن دوران راه ميانگين بين جبر و اختيار را بر می گزيند و برای ما نيز توصيه می فرمايد.

 

 رويکرد ها:

 

1- پيرهون موسس مکتب شکاکان است. او معاصر اسکندر مقدونی بود. مرد بلند پايه و فاضلی بود، و به دانش های عصرخويش آشنا که مريدان بسيار داشت.

2- مجموعه داستانی " قحط سالی" نوشته نويسنده، قصه پرداز بنام و گويندهء خوش بيان داکتر محمد اکرم عثمان، ديباچه ص 2.

3- از مقدمهء دفتر شعر "ابرکوچک غزل"، سروده های بانو خالده تحسين همسر آقای محب بارش، گرفته شده. همو می سرايد: ديشب پريده بودم / تا اوج های آبی / تا نور بی نهايت / مهتاب در دو دستم / استاره ها به دامن...

4- "کوهمرد به يمگان نشسته" تعبيری ولقبی است زيبا که استاد واصف باختری،در وصف ناصر خسرو بلخی آورده اند

*- سوفسطايی به معنی استاد، دانشور، زبردست و کسیکه در امور زنده گی هوشمند و زيرک است. در اواخر قرن پنجم قبل از ميلاد جماعتی از اهل نظر در يونان پيدا شدند که جستجوی حقيقت را ضروری نمی دانستند، بلکه آموزگاری

 فنون را برعهده گرفته، شاگردان خويش را در فن جدل و مناضره ماهر می ساختند، تا در هر مقام خاصه در مورد مشاجرات سياسی برخصم غالب شوند. اين جماعت به واسطه تتبع و تبحر در فنون مختلف که لازمهء معلمی بود به سوفيستی معروف شدند. از مهمترين حکمای سوفسطايی فروطاغورس يا پروتاگوراس است. نگاه کنيد به فرهنگ معين جلد پنجم (اعلام ) صص 824. درهمين فرهنگ آمده است که از نظرمشابهتی که شکاکان و سوفسطايان به يکديگر دارند، فضلای ما ميان آنها فرق نگذاشته و شکاک را هم سوفسطايی خوانده اند. جلد پنجم صص 907

5- نک به "وزشگاه ثانيه های شرقی" نوشته يی استاد واصف باختری. چاپ پشاور، طبع نخست، 1379، ص6 و7

6- نک به ديوان حافظ شيراز، به کوشش احمد شاملو، چاپ نخست، مطبعه دولتی کابل 1365، صص36

7- نگاه کنيد به کتاب "مرصاد العباد" ص18. دراين کتاب که در سال620-621 هجری توسط نجم الدين رازی نوشته است، به انديشه ها و عقايد خيام به نظر بطلان نگريسته شده و نسبت دهری و طبيعی به او داده شده است.

8- نک به ترانه های خيام، نوشته صادق هدايت، ص 36، در سايت انترنتی دوات. به همين ارتباط صادق هدايت می نويسد که خيام در ص60 کتابش نوروزنامه در باره منافع شراب می نويسد "هيچ چيزدر تن مردم نافع تر از شراب نيست، خاصه شراب انگوری تلخ و صاف. خاصيتش آنست که غم را از ببرد  ودل را خرم کند." همچنان در ص 70 نوروزنامه خيام می نويسد: "همه دانايان متفق گشتند که هيچ نعمتی بهتر و بزرگوارتر از شراب نيست."

9- همان کتاب صص36

10- نک به ديوان حافظ، به کوشش احمد شاملو، صص 36

11- نک به کتاب شعر پارسی، نوشته محمد کاظم کاظمی، چاپ اول 1379 تهران، صفحه 60

12- نک به فرهنگ معين، جلد پنجم ( اعلام ) صفحه 425

13- نک به کتاب "ديد گاههای ناصر خسرو در مسأله جبرواختيار" تاليف پوهندوی سيد نور الحق کاوش. چاپ اول، پلخمری، 1371خورشيدی،صص 18-20

14- نک به کتاب "گزارش عقل سرخ" نوشته استاد واصف باختری. چاپ نخست، پشاور 1377صص27.و "زروانيان" به پيروان يکی از اديان خراسان گويند که در زمان ساسانيان رواج داشت. برای معلومات بيشتر نک به جلد پنجم فرهنگ معين،صص 650.

15- نک به "ديدگاههای ناصرخسرو" صص 35 - 43.

16- همان کتاب صفحه 47.

 

 

 


 

 

صفحهء اول