قصه گونه،  طنز گونه:

نوشتهء محمد نبی عظيمی

 

 

 

 

 " تو بهترين دوستم هستی، ولی پول چيز ديگريست "

 

 

 

 

 

 

مدتها قبل شاعر زمانهء ما، زنده ياد نادر نادرپور که با دريغ و درد اکنون در ميان ما نيست و سر در نقاب خاک کشيده، در بارهء پول و نقش آن در دنيای سود و سرمايه چنين سروده بود:

 

اينحا غرور آدمی و قامت درخت

در پيشگاه منزلت آسمانخراش

رو می نهند از سر خجلت به کوتهی

اينجا صدای پای طلا می رود به عرش

تا آفتاب را برهاند ز گمرهی

...

 

و باری، «برتولت برشت» در «گاليله»اش نيز حکايتی آورده بود که چهرهء پول اين لعبت افسونگر را، تمام و کمال به نمايش گذارده بود:... در شهر «ماهوگونی» مرد متهم به قتل عمد را محاکمه می کنند. به مجردی که قاتل با و اسطهء رييس دادگاه بر سر "قيمت داوری" موافقه می نمايد، رييس دادگاه می پرسد: ـ شاکی کجاست؟ ولی حاضران در دادگاه جواب می دهند: ـ مرده ها سخن نمی گويند. و آنگاه قاضی با همين دليل روشن و قاطع، متهم را تبريه می کند. سپس نوبت محاکمهء «پـُل آکرمان» فرا می رسد، همو که از بابت خريد سه بوتل شراب برای مهمانش از بازار مقروض گرديده و پول پرداخت را ندارد.

صدای دادستان (مدعی العموم) به گوش می رسد: ـ شما مقدس ترين قوانين و وجدان بشری را نقض کرده ايد. بنأً اشد مجازات برايش پيشنهاد می کند و «پـُل» محاکمه می شود: به جرم دخالت غيرمستقيم در مرگِ دوستش به دو روز زندان، به خاطر آشفتن نظم و آرامش عامه به دو سال محروميت از حقوق اجتماعی، به جرم فريفتن زن هرجايی به چهار سال حبس تعليقی... اما به سبب نپرداختن پول سه بوتل شراب محکوم به اعدام! زيرا که اين بزرگترين جنايتيست که می توان مرتکب شد. از شنيدن حکم اعدام «پـُل» همه متأسف می شوند ولی هيچکس حاضر نيست برای نجات او پول خرج کند.  پس «پـُل» ناگزير به نزد دوستش که سال ها در دوران محکوميت اعمال شاقه با هم گذرانيده بودند، مراجعه می کند و از او تقاضای پول می نمايد برای نجاتش. دوستش می گويد:

آری، راست می گويی، چه روز هایی را باهم گذرانيده بوديم و تا چه اندازه با هم نزديک بوديم، بلی تو بهترين دوستم هستی ولی پول چيز ديگريست." و بدين ترتيب در دوران خدايی پول، در جايی که همه چيز فروختنی است و هيچ چيز نيست که نتوان خريد «پل آکرمان» به گناه اينکه ديگر نمی توانست چيزی بخرد اعدام شد و جان داد.

بالزاک هم در قصهء «دختر زرين چشم» خويش نوشت: "... در پاريس عشق هوسی است و کينه چيز بيهوده ای. آنجا انسان قوم و خويشی به جز اسکناس هزار فرانکی و دوستی به جز بانک رهنی ندارد...."

اما در وطن که بودم باورم نمی شد که روزی اين "رجاله" بتواند کوچکترين خدشه يی در کاخ مستحکم دوستی ها و رفاقت های من و دوستانم وارد کند، ولی در اين دنيای سود و سرمايه که پرت شديم، بسياری ارزش ها تغيير کرد، از جمله نگرش من و دوستم اندر باب پول و شديم آدمهايی با حساب ها و کتاب های ديگر. چرا که در آنجا(۱)

 

من نديدم بيدی

سايه اش را بفروشد به زمين

رايگان می بخشد نارون

شاخهء خود را به کلاغ

 

اما در اينجا، کجاست آن سايه های مفت، کو آن شاخه های رايگان؟ مگر از نفس کشيدن هم پول نمی گيرند و تو چارهء ديگری داری جز ناخن بر جگر گذاشتن و شکيبايی پيشه نمودن! پس مگر نه آن که: "خون می رود از ديده در اين کنج صبوری؟"

 

* * *

 

آری، در کابل که بودم رفيقی داشتم که باهم انيس و جليس بوديم و به گفتهء شيخ اجل، چون دو بادام مغز در پوستی. اما آن مصيبت عظيم که رخ داد، از هم جدا شديم، چندان که سال ها از او بی خبر بودم و نمی دانستم که در کدام بلده از بلاد فرنگ به سر می برد. البته من دامن جستجويم را رها نمی کردم ولی کمتر به نتيجه می رسيدم. تا اينکه روزی تلفون منزلم به صدا درآمد و صدای آن عزير را شنيدم و که با عتاب و شتاب و ملامت کنان می گفت، ای يار ديرين، مگر ده سنت برايت بيشتر از من ارزش داشت که در اين مدت برايم تلفون نکردی، و نامه و قاصد نفرستادی." جوابی نداشتم جز اينکه به مزاح بگويم، آدرست را می دانستم  ولی "دريغ آمدم که ديدهء قاصد به جمال تو روشن شود و من محروم(۲)" خنديد و گفت، تا کاری از زر بر می آيد و با آن دل دوستان به دست می آيد امساک نکن. بعد نمرهء تلفونش را داد و با عجله خداحافظی کرد، انگار تلفونش موبايل بود و ترس داشت که مصرفش زياد گردد... اما به هر حال، هنوز روزی چند سپری نشده بود از آن لطف و مهربانی يار گرمابه و گلتسانم، که خواستم جبران مآفات نمايم و از احوال شريفش جويا شوم. و اينک بقيهء آن حکايت:

دوستم، از تلفون من بسيار شادمان شد، نيم ساعتی صحبت کرديم، اما او رها کردنی ام نبود، اگرچه می پنداشتم که تلفونش مُبايل است و برايم گران تمام می شود ولی نصيحتش آويزهء گوشم بود و می ترسيدم بازهم طعنه زند و بگويد امساک نکن و از اين قبيل حرف ها. پس سراپا گوش و خاموش بودم، تا اين که گفت، شنيده ام که با مجلهء آزادی همکاری قلمی داری. و در آنجا مطلب پشت مطلب به نشر می رسانی. پس چه می شود که دو سه شمارهء آن مجله را برايم پُست کنی، چرا که می خواهم با سبک و سياق و پاليسی نشراتی و سمت و سوی سياسی و همکاران قلمی آن نشريه آشنا شوم و در آينده هم به آن نشريه اشتراک نمايم و هم سياه مشق هايم را در آنجا بفرستم برای چاپ! و البته تأکيد در تأکيد که حتماً بفرست.

صبح که شد، دو شمارهء آن مجلهء وزين را برايش پُست کردم ولی برايش نوشتم که پس از خواندن مسترد فرماييد، به اين خاطر که در اين شماره ها يکی دو سياه مشق من هم چاپ شده و نمی خواهم که گم و نيست شوند. به خانه که باز گشتم و با خود محاسبه کردم ديدم که قبول تقاضای آن يار نازنين برای آدمی همچون من که سوسيالخور است و به تعبير افصح المتکلمين "نه زور در بازو دارد و نه زر در ترازو"، چندان هم ارزان و آسان نبوده است. چرا که اگر به شيوهء آقای «تنارديه» محاسبه می کردم(۳) صورت حساب ذيل به دست می آمد:

ـ قيمت يک پاکت کلان     =     0.35  گلدن

ـ مصارف پستی            =     3.95  گلدن

ـ قيمت دو شماره مجله     =       10   گلدن

ـ جمع کل                    =   14.30  گلدن

اما اينهمه خوشحال بودم که حرف آن عزيزترين را به زمين نينداخته ام. ولی مدت ها گذشت، از مجله ها خبری و اثری نشد و نبشته های آن يار نيز در آن مجله ديده نشد، و همچنان بر من روشن شد که در مجلهء مورد نظر اشتراک هم نکرده است... سالی به سر آمده بود که بار ديگر تلفون کرد و گفت، دوستی دارم که تازه از راه رسيده است، برای ترتيب «کيسش» به کتاب «افغانستان ـ طالبان و سياستهای جهانی» اشد ضروت است، چون دانستم که اين کتاب را داری، تلفن کردم تا هرچه عاجلتر آن را برايم پست کنی، تا به يک هموطن بيچارهء ما کمک شود. مطمين باش که پس از يک هفته برايت مسترد می کنم. خام شدم و کتاب را فرستادم و به همان شيوهء قبلی محاسبه کردم:

ـ مصارف پاکت و پسته    =   5.30   گلدن

ـ قيمت کتاب                 =     10   گلدن

ـ جمع کل                     =   15.3  گلدن

اتفاقاً در همان ايام و ليالی کتابی به قلم اين حقير در پشاور چاپ شده بود و چند نسخهء آنرا ناشرِ کتاب برايم فرستاده بود. اما انگار باد به گوشش رسانيده بود که بار ديگر تلفون کرد و تأکيد در تأکيد که سه چهار نسخه از آن کتاب برای خودم و آشنايان و همسايه گانم حتماً بفرست. حالا از من انکار و از او اصرار، تا اينکه قسم خوردم که والله و بالله و ثمةُ الله که يک نسخه دارم از آن کتابک "ورنه رسم آدميت خوب می دانيم ما" و صبح که شد کتاب را برايش پُست کردم که به نزد از خود و بيگانه ملامت نشوم،  و مردم نگويند که فلانی پاس رفاقت نمی داند...! به اين ترتيب بار ديگر بابت خريد پاکت و مصارف پستی  5.30  گلدن پرداختم و البته که در بارهء مبلغ پانزده گلدن قيمت کتاب اصلاً فکر نکردم. چرا که با همين نقصان مايه از شماتت همسايه نجات يافته بودم(۴). اما از اين مسأله مدتی نگذشته بود که به کتاب «افغانستان ـ طالبان...» برای يک نوشتهء تحقيقی ضرورت پيدا شد. از سر همين ناگزيری بود که به او تلفون کردم و پس از نيم ساعت صغرا و کبرا چيدن از وی خواستم که آن کتاب مستطاب را برايم مسترد نمايد. اول از وجود چنان کتابی انکار نمود، يادش رفته بود انگار! ولی بعد گفت بسيار خوب، می پالم اگر پيدا شد برايت روان می کنم. دو سه هفته گذشت، اما کتاب را نفرستاد که نفرستاد.

مجبور شدم نامهء گلايه آميز مفصلی برايش بنويسم و از او بخواهم که به پاس دوستی های ديرين؛ کتاب را هرچه زودتر بفرستد و يک گلدن ديگر هم مصرف شد، از بابت پست همين نامه...! القصه، در همان روز هايی که ديگر دست از کتاب شسته بودم و به هرچه طالب بود دشنام می دادم، ناگهان در پُست بکس منزلم همان پاکتی را يافتم که در بين آن کتاب «...طالبان...» را گذاشته و برای آن عزيزترين فرستاده بودم. در روی پاکت آدرسم بود که با قلم خود نوشته بودم، در حاشيهء پاکت کاغذ مارک دار ادارهء پُست شهرک ما را استپلر کرده بودند، و از من خواسته بودند تا هرچه زودتر مبلغ پنج گلدن به پسته خانه تسليم کنم و رسيد بگيرم. آدرس فرستنده معلوم نبود، صد البته. پس بايد صد کار هول را رها می کردم و می رفتم به دفتر پست، آن مبلغ را می پرداختم و رسيد می گرفتم. چارهء ديگر نبود، بود؟

به خانه که باز گشتم و پاکت را گشودم و به کتاب نگريستم، آه از نهادم برآمد. کتاب حال زار و اسفناکی داشت. اصلاً شناخته نمی شد. پشتی اش را کنده بودند و آغازاده های دوست عزيزم که در واقع برادرزاده های سببی من می شدند يا چيزی در همين سطح، در هر صفحهء آن مرغک و سگک و پشکک و آدمک های کارتونی رسم کرده بودند، و دوست عزيزم نيز در حاشيهء هر صفحه، صورت حساب مغازهء «الدی» را با جمع و تفريق های فراوانی، تو گويی که به قحط الکاغذ دچار شده بودند آنان، در اين اروپای پر از کاغذ و کاغذبازی و کاغذپرانی!

پس کتاب طالبان ديگر به درد نمی خورد و بايد به زباله دان تاريخ می افتيد مثل خودشان!

 

* * *

 

خوب ديگر، دوران دورانِ پول است، سرطان پول داشتن و ارزش آنرا فهميدن در تمام شريان ها و رگ رگِ اين چنين نظام ها جاری است. حاکميت پول، پايه های ايمان را سُست، محبت و صميميت ها را کمرنگ و دوستی ها و برادری ها را خدشه دار ساخته است و کليه فضايل انسانی در دستان زرين پول است، زيرا که هم نيکی ها هم راستی ها و حتا جنت فردوس را می توان با پول خريد و يا فروخت، پس چه تعجبی دارد اگر همان دوست عزيز حتا حاضر نشده بود که 35 سنت برای خريد يک پاکت نو بپردازد، چه رسد به پرداخت مبلغ پنج گلدن مصارف پستی. با اينهمه حرف ها من اما، حتا يک کلمه هم در بارهء "نقصان مايه" به او نگفتم. چرا که به قول سعدی، دوستی را که به عمری فراچنگ آرند، نشايد به يکدم بيازارند:

                 سنگی به چند سال شود لعل پاره ای

                                     زنهار تا به يک نفسش نشکنی به سنگ

 

پايان

 

نوشته شده  در ثور ۱۳٧٨ خورشيدی

بازنويسی شده در حوت ۱۳٨۲ خورشيدی

 

 

بعد التحرير:

 در همين روز ها خبر شدم که کتابک ناقابل ديگر اين تنا بندهء خدا نيز به زيور چاپ آراسته شد. پس وای بر من اگر اين خبر را همان باد نافرمان بازهم به گوش آن عزيزترين برساند.

 

رويکرد ها:

  ۱     بُرشپاره ای از سروده های سهراب سپهری.

  ۲    گفتار نغز و پرمغزی از حکايت هشتم، در باب عشق و جوانی از گلستان سعدی.

  ۳    يکی از قهرمانان آزمند رمان بينوايان، اثر فناناپذير «ويکتورهوگو»

  ۴    اصل آن جملهء زيبای سعدی چنين است: "يکی نقصان مايه و ديگری شماتت همسايه".