نوشته: نبی عظيمی

 

 

 

 

 

نوشتهء

عصر دولتشاهی

 

بخش اول

 

بخش دوم
(در وبلاگ گرد راه)

 

 

 

 

 

 

نقدی برنقد:

** نگاهی به نبشته یی " فتوا از دو دیدگاه "

 

 

 

 

چشمها را باید شست

 

نبی عظيمی

 

 

 

" فتوا از دو دیدگاه " عنوان دشنام نامه یی است از خامهء یکی از فرهنگیان هموطن ما که به آدرس نویسندهء " فتوا" نوشته شده و در سایت وزین فردا به نشر رسیده است. اما سوگمندانه باید گفت که من این فرهنگی فرهیخته را به قدر کافی نمی شناسم، آنقدر که برای یک مناظرهء دوستانه و یک بحث سازنده ضرورت است. اما شنیده ام که وی عبدالصبور رحیل نام دارد، دولتشاهی تخلص میکند و دوست دارد که خویشتن را "عصر" بنامد و از جملهء هواخواهان مرحوم احمد شاه مسعود حسابش کنند. دلخوشی دیگری هم دارد این فرهنگی عزیز. چرا که وبلاگی دارد درانترنت و در آن چیز می نویسد و دوستان نزدیکش هم- که به او استاد می گویند- در پیامگیر آن چیز ها! آنان از استاد پرسش هایی می نمایند و یا توضیحاتی می طلبند اندر باب بسیاری از علوم و فنون عصرما، که ماشاألله استاد هم محشر می کند محشر، با آن پاسخ ها و تحلیل های درخشانش! نکتهء دیگری که بر من مکشوف شده این است که به ادبیات نیز دسترسی دارد استاذ. چرا که هم سپهری را می شناسد و هم رضا براهنی را و هم مثلاً سیاوش کسرایی را. پس آنچه خوبان همه دارند او تنها دارد. یا به عبارت دیگر جامع الکمالات است انگار، این استاد! از دلخوشی های دیگر او یکی هم این است که حق و ناحق همهء خلایق را دشنام دهد، حتا ظاهر شاه نگونبخت و جناب حامد کرزی جوانبخت را، چه رسد به دیگران و از جمله این خاک پای عالمیان.

گفتنی می پندارم که اگر مفتاح این باب شخص شخیص ایشان نمی بودند، هرگز چنین مناظره یی اتفاق نمی افتاد. پس، اِن شاألله که به نزد هیچ اولوالالبابی مأخوذ نخواهم بود، به سبب جسارتی و یا- زبانم لال- اسایهء ادبی که از من سر زند، اندر این مقال.

واما:

استاد نبشتهء خود را با انتقاد از طرح عنوان فتوا که با رنگ سپید و در زمینه یی سیاه نوشته شده است آغاز می کند و چنین نتیجه می گیرد که به نظر نویسندهء فتوا، هر جا که فتوا است چهار سوی آن ظلمت است و تاریکی. ولی آقای عصر باید می دانست که طراحی کلیشه و یا عنوان یک نبشته ربطی به نویسندهء یک مطلب ندارد. این کار بیشتر مربوط می شود به ذوق و سلیقه و دیدگاه ویراستار و طراح و مسؤول یک سایت انترنتی ویا یک نشریه و کتاب. و صد البته که من به گرداننده گان و  مسؤولين سایت انترنتی فردا چنین سفارشی نسپرده بودم که چنین و چنان کنند با آن عنوان. چرا که آنها خود ذوق پالوده یی دارند و صلاحیت گسترده یی در آرایش و ویرایش این گونه عناوین و تیترها و بازهم البته که آنچه گرداننده گان سايت انترنتی « فـــردا» ازاین گزینش مراد داشته اند به نگارندهء این سطور روشن نیست که نیست. گفتنی است که همین مطلب " فتوا" در یکی دو جای دیگر از جمله در نشریه وزین "مشعل" اقبال چاپ یافته است، بدون هیچ گونه آرایه وپیرایه یی در عنوان آن. اما می توان از گرداننده گان سايت « فـــردا » گله یی کوچکی داشت که چرا به چنین دشنامنامه هایی اجازهء نشر می دهند؟ آیا معنای مطبوعات آزاد همین است که هر عرب وعجمی، هرمطلبی که نوشته کرد و به هر کسی که اتهام بست ویا فحش و ناسزا گفت باید به حساب دید گاه مخالف نشر شود؟ بگذریم!

 

آقای " عصر" همانطوری که گفته آمد پس از آن که در همان نخستین سطور این جانب و نیمی از خلایق را "خاین" و "جنایتکار" می خواند، بدون هیچ سند و مدرکی، می نویسد که چون سهراب سپهری ملا بود و صوفی و فقیه، پس فقه برای او "...چیز بسیار سنگین است" و به همین سبب منظور از دل گرفته گی او به خاطر فقه خواندن دختر همسایه معنای ظاهری آن برشپاره نیست، بل مراد او این بوده است که این دختر بالغ همسایه چرا در آن حال وهوای عاشقانه (رمانتیک)، به زیبایی های چهار طرف خود توجه نمی کند که فقه میخواند و می افزاید که سپهری در اینجا با خود فقه دشمنی ندارد بلکه با شرایط فقه خواندن موافق نیست و دلش می گیرد. یعنی به همین خاطر سپهری فقیه، اندوهناک و دلگیر است، که چرا دختر همسایه اش بدون توجه به حال وهوای عاشقانه، فقه می خواند. و التفسیر اینکه برای سپهری توجه نمودن به حال وهوای (رمانتیک) ارجحتر است تا فقه خواندن.

حالا به این جناب دولتشاهی باید گفت که اولاً فقه یک چیز یا شی نیست که گران ویا سبک باشد. فقه علم است، علمی که از فروع عملی احکام شرع بحث می کند و مقصود از آن تحصیل ملکهء اقتدار بر اجرای اعمال شرعی است. مبنای این علم بر استنباط احکام است از کتاب و سنت، وبه سبب همین استنباط محل اجتهاد است. و برای مزید معلومات جناب مذکور باید گفت که اولین کسی که در علم اصول فقه و علم فقه* اقدام نمود حضرت امام محمد باقر(ع) و پس از وی حضرت امام جعفر صادق (ع) بودند. گفتنی است که تعداد شاگردان این دو امام بزرگوار بالغ بر چهار هزار نفر بوده است. ثانیاً به آقای عصر باید یاد آور شد که سپهری شاید همان طوری که براهنی گفته است یک بچه بودای اشرافی بوده باشد، یا یک روحانی پاکباز و آزاده وصمیمی.ولی من در هیچ جایی نخوانده ام که سپهری فقیه بوده باشد. اما در مورد این نگارگر و سخنور که در آفریده های خود نیاز زمان را بازتاب می داد و زنده گی نو و اندیشهء نو را در سیمای نو با ابزار هنری نوین بیان می کرد، بانو «م. یونیکلا یفسکایا» پژوهشگر دانشسرای خاور شناسی فرهنگستان علوم روسیه، مقالهء دلچسب و پر محتوایی نوشته و دیدگاه های فلسفی و جایگاه ادبی او را چنین شرح می دهد:

"... او درشناخت شاعرانه سرشت عصر خود عمیق شد. پویشهای او، همداشتها و همبودیهای فراوانی با ایده های دبستانها و آیینهای مذهبی – فلسفی خاور زمین چون بودیسم، هندویسم، تصوف وعرفان... دارند... وهمچنان با مدرنیسم اروپایی از جمله سور ریالیسم فرانسه" -1-

 

ثالثاً باید پرسید که در حویلی همسایه کدام منظرهء زیبا و خیال انگیزی وجود داشت که "حوری" را به حال و هوای عاشقانه فرو ببرد و از خواندن فقه باز دارد؟ در آن حویلی تنها همان تکدرخت پیر- بگذار کمیاب ترین هم باشد- است و دیگر نه گلی، نه سنبلی ونه نوای بلبلی. پس این زیبایی که اقای عصر از آن سخن می زند و سپهری آنرا ندیده، کدام است؟ آیا دلگیری سهراب سپهری که در بارهء والاترین ارزشهایی مانند کشش جاودان روح و روان انسان به آزادی و رستگاری، شعر می گفت و به آن اعتقاد داشت، به خاطر آن اوضاع و احوالی نبود که آخوند های ایرانی با زور تفنگ بر جامعه تحمیل کرده بودند و بر دختر بالغ همسایه اثر گذاشته بود؟ رابعاً از آقای عصر باید پرسید که اگر سیاست اینقدر سبک و خالی و پوک و بی حجم است، پس چرا و چگونه هم وبلاگک شما اینقدر سیاسی است و هم این نبشته گک شما!

 

ولی با اینهمه یک نکتهء دیگر را در همینجا و بلادرنگ روشن ساخت و خاطر عاطر جناب عصر دولتشاهی را جمع کرد که سخن گفتن اندر باب فتوا های ظالمانه و یا غیرعادلانه یی که برخی از ملا ها و مفتی ها صادر کرده اند و یا صادر خواهند کرد، الزاماً به معنی مخالفت با احکام شرع انور نیست، حاشاً و کلاً و همین و بس.

 

آقای عصر دولتشاهی در جای دیگری از آن نقد گرانسنک! خویش می نویسد که با نقل آن برشپارهء سپهری نویسنده فتوا به شاعر مذکور بیحرمتی کرده است، چرا که سپهری، سیاوش کسرایی نیست که برای انقلاب اکتبر شعر گفته باشد!...پس به حضور این محتسب برحق! کردار دیگران باید عرض شود که تا کنون این خاطی چنین می پنداشت که نقل یک بیت یا یک مصراع و یا یک برشپاره از سروده های یک شاعر، تبجیل و بزرگداشت از مقام بلند ادبی شاعر است، اما هرگز نشنیده بودم که چنین کاری، بیحرمتی به شخصیت شاعر و یا شعر او تلقی گردد. حالا اگر این سهراب سپهری، حتا ملا و اخوند هم بوده باشد و یا کسرایی کمونیست و ملحد، چه فرقی می کند برای کسی که شعر آنان را به خاطر زیبایی الفاظ و محتوای ارجناک آن می خواند، می ستاید و برای دیگران نقل می کند؟ آری من در شعر، گذشته از تراش زیبای واژه ها و دلنشینی آهنگ، معنای روشن و فراگیر و دیر پا می جویم، مانند همان برشپاره یی شعر سپهری که نمی توان با هیچ ماست مالیی به آن رنگ و معنای دیگر بخشید.

 

نکتهء دیگر این که فهمیده نشد که چرا آقای عصر، در یک جایی از آرش کمانگیر کسرایی تعریف می کند و در جای دیگر آن شاعر والامقام را به خاطر سرایش "پدر بزرگ سرخپوست" اش نکوهش و تکفیر؟ آری ترسم از آن است که باتداوم اینگونه تناقض گویی ها و آشفته فکری ها که در همین نقد نیز کم نیست، روزی برسد که حتا همان شاگردان شان، به استاد بگویند، یاوه نویس!

اما این نقد مستطاب در همینجا تمام نمی شود، چرا که جناب "عصر" با نادیده گرفتن یا نفهمیدن طنز تلخی که در مقدمهء آن داستان نهفته است - یعنی این که چرا ما برخی از واژه های عربی را که با الف مقصوره نوشته میشوند و پس از هزار و چارصد سال هنوز هم به روش عرب ها نوشته می کنیم - نمی توانیم مطابق قوانین زبان خود بنویسیم، خواسته است فتوایی صادر کند و پس از به نمایش گذاشتن معلومات (فنی) خویش بگوید که در ادبیات نمی شود کودتا کرد. اما اگر از آقای عصر بپرسم که کسی که مثلاً واژهء قرآنی( زکواة) را که به عربی( زکاة )هم می نویسند، جسارت نمود و زکات نوشت، و (واو) معدوله راحذف نمود کودتا کرد در ادبیات؟ یا هنگامی که واژهء عربی (حیواة) و(حیاة) را همین کس ویا کسانی نوشتند (حیات) ویا مثلاً همین لقب افتخاری شما را که در زمانه های دور استاذ می نوشتند، استاد ساخت، یعنی به عوض دال، ذال نوشت،آیا از طرف جمهوری از "فقها" ی اهل فن! تعیین شده بودند برای این دگرگونی های املایی ویا به قول آقای شما تعدیلات ادبی؟  یا اینکه این ویژه گی های زبان فارسی بود که فضلا و اساتید زبان پربار فارسی از آن سود بردند و توانستند آرام آرام، نه تنها صورت گرامری برخی از واژه های بیگانه را که داخل زبان ما شده بودند مطابق دستور زبان فارسی تغییر دهند بل صورت نوشتاری این واژه ها را نیز با شیوه یی نوشتاری زبان شیرین فارسی همسان سازند. کار بس گران ارجی که در درازنای سده ها صورت گرفت و کدام هیأتی از امنای زبان نیز برای انجام آن تشکیل نشد. البته این حرفها به معنای آن نیست که برای این تغییرات، تشکیل فرهنگستانی در حوزهء فرهنگی زبان فارسی ضرورت نیست ولی اینهم درست نیست که برای ایجاد این فرهنگستان انتظار بکشیم، تا صور اسرافیل! که این امنا و اساتید گرد هم جمع شوند و فتوا دهند که مثلاً همین واژهء عربی فتوی را میتوان فتوا نوشت وحتی را حتا و عقبی را عقبا. و البته که هیچ آسمانی هم به زمین نخواهد افتید، چنانچه نه افتید. به طور مثال اگر به نوشته های سالهای پسین استاد واصف باختری و یا رهنورد زریاب که هردو از جمله یی امنای زبان و ادبیات فارسی و عضو کمیسیون روش املای زبان فارسی هم بودند، نگاه کنیم، می بینیم که این دو دانشی مرد در بسا موارد واژه های عربی را با الف مقصوره ننوشته اند حتا همین حتا و بسا و تقوا و فتوا را. گفتنی است که در خط و کتابت فارسی همین واو معدوله را که در بالا از آن یاد کردم بیهوده نمی نوشتند، اما چون به مرور زمان تلفظ آن از میان رفت، امروز نوشتن این علامت را مثلاً در همان مثال زکواة، زاید می شمارند. همین حرف دال را نیز تا قرن هشتم هجری به صورت ذال می نوشتند وآنرا ذال معجم می خواندند، اما پس از ان که تلفظ ذال متروک شد، مدتی اختلاف میان شیوه یی گفتن و نوشتن وجود داشت، تا آن که شیوهء گفتار غلبه کرد و نوشتن ذال منسوخ شد. -2-. حرف دیگر در مورد کودتا و کودتا بازی در ادبیات که آقای عصر از ان سخن میزند، می تواند چنین مطرح شود که هر واژهء بیگانه یی که وارد زبان دیگری می شود باید قوانین دستوری واملایی زبان اصلی را بپذیرد.

مثلا ًهمین واژهء پشتوی پوهنتون یا روغتون را که به عوض دانشگاه و بیمارستان یا شفا خانه وارد زبان فارسی ساختند واژهء های مذکور مجبور شدند که قواعد زبان فارسی را هنگام جمع بستن بپذیرند. به همین ترتیب در نوشتن برخی از واژه های زبان پشتو نیز هیچ اجباری وجود ندارد که مثلاً سارنوال را حارنوال ( بالای ح سه نقطه ) نوشت و یا زمکنی راحمکنی (بالای ح سه نقطه). و البته که این مسأله را تنها تند گامان، می توانند کودتا در ادبیات تلقی کنند. اما آگاهان می دانند که چون الفبای زبان فارسی حروف پندک دار وبی پندک زبان پشتو را ندارد، پس برای نوشتن واژه های زبان پشتو، چاره یی جز استفاده از حروف فارسی نیست. اما این حرفها را نباید به معنای پشتون ستیزی این ناتوان تعبیر کرد چرا که به نظر من تمام زبان های رایج کشور مان قابل احترام هستند، از جمله زبان پشتو که بخش بزرگی ازمردم ما با آن گفتگو می کنند.

 

*  *   *

 

آقای " عصر" بعد از این فضل فروشی های فنی! یعنی مضحکه یی کودتا و کودتابازی در ادبیات، بیشتر از یک صفحهء دیگرسیاه می کند و آب در هاون می کوبد برای گوشنواز ساختن واژهء فتوا. ولی راهی به دهی نمی برد، چرا که در مرداب لغزان تعصب و خود برتربینی سقوط می کند، ولی هرقدر دست و پا می زند و لگد پرانی می کند به همان اندازه در لجنزار نفرت فرو می رود. او به هزاران هزار ملاهای وطنپرست و روحانیون روشن ضمیری که به فراخوان ملاهای دیوبندی و پیرهای ساخت انگریز و آخوند های مرتجع ایرانی جواب رد دادند و حاضر نشدند در برابر اصلاحاتی قرار بگیرند که پس ازسرنگونی دولت اصلاح طلب امانی عنوان شده بود، دشنام می دهد، اتهام می بندد و همان نغمه های کهنه یی را می نوازد که اکنون پس از تجارب تلخ این سالهای پسین، سخت دلآزارشده است. او اگر در بخشی از نوشته اش سعی بیحاصلی دارد تا نیمرخ قابل پذیرشی را از واژهء فتوا به نمایش بگذارد، در بخش دیگراین نقد گران سنگ! اش، به این حقیقت اعتراف می کند که بسیاری از فتواها به منظور استفاده جویی وپر کردن جیب و ساختن عمارات بلند منزل صورت گرفته است: "... شکی نیست که از دین و از فتوا و از منبر و از مذهب بار های بار در تاریخ سؤ استفاده شده است اما اینرا هم باید گفت که تمامی فتوا ها ظالمانه نبوده اند. " اما دو سطر پایینتر این اعتراف صریح خویش را فراموش نموده و گناه این فتاوی ظالمانه را به دوش دشمنان مردم افغانستان که به نظر او چپی ها و روشنفکران کشور هستند، می اندازد و چنین ٌدرفشانی می کند: "... دشمنان جامعه و دشمنان دین هدف شان همین است که مردم ساده لوح را با به نمایش گذاشتن ملا عمر ها و امثالهم در طول تاریخ، از فقیه و از فتوا متنفربسازند. و یا بن لادن و ملا عمر، حکمتیار و یا قوماندان پاتکدار، فاسد و یا شخصیت های معامله گر و استفاده جو را که از دین به منظور پر کردن جیب و یا افزودن به لست بلند منزل های خود، استفاده کرده اند، نماد و نمایندهء دین معرفی کرده و مردم را از دین بیزار بسازند." که باید گفت آفرین صد آفرین به این کام و زبان. مگر نگفته اند که از کوزه همان تراود که در اوست؟

آخر مگر من گفته بودم که اینقدرافشاگری نمایید و از رهبران گرفته تا قوماندانان و پاتکداران تان را بی آبرو بسازید؟ به خاطراین واژهء کذایی بیگانه؟

من با این گفته آقای عصر نیز موافق نمی توانم بود که می نویسد: "... تاریخ کشور ما شاهد است که جنگ های آزادی خواهانهء مردم برضد متجاوزین همه با فتوای فقها آغاز شده است."  چرا که آگر تاریخ را ورق بزنیم می بینیم که در بسیاری از جنگهای آزادی خواهانهء سرزمین ما، نخست این مردم افغانستان بوده اند که به پیروی از خصلت آزادی خواهانه شان بر ضد سلطه یی خارجی به پا برخاسته و قیام نموده اند. اگر کتاب بی بدیل افغانستان در مسیر تاریخ را ورق بزنیم در صفحهء 539 آن در بارهء انگیزهء قیام های سرتاسری و فراگیرمردم ما در جنگ دوم افغانستانی ها با انگریز ها چنین می خوانیم: "... اینست که که بار دیگر می رفت یکی از مشخصات ملی افغانستان تبارز کند و آن اینکه در مقابل دشمن خارجی طبقات مختلف کشور در صف واحدی قرار گیرد، اعم از دهقان و پیشه ور و اکثریت فیودال و روحانی وغیره." همچنان در جنگ سوم افغانستان و انگلیس این اعلامیه های دولت افغانستان و مکاتیب مهیج شاه امان الله غازی بود که انگیزهء مردم ما برای جنگ برضد متجاوزین گردید. نه فتوای ملا ها. ولی هیچکسی نمی تواند منکر آن شود که ملاها و واعظین وطنپرست افغانستان بار سنگین و پر حجم تبلیغ جهاد بر ضد خارجی های اشغالگر را در مساجد و منبرها به دوش می کشیدند، که روان شان شاد باد! از آن جمله میر حاجی ملای مسجد پل خشتی کابل بود که در طلیعهء روز هفدهم رمضان سال 1257 قمری جهاد را بر ضد انگلیس اعلان کرد و سایرملا ها در شهر کابل از وی پیروی نمودند. پس چنان که می بینیم آنان کدام فتوایی صادر نکردند. چرا که قیام خود جوش مردم به رهبری مبارزین وطنپرست کشور در تمام نقاط افغانستان آغاز شده بود و در واقع به هیچ فتوایی نیاز نبود.

 

این ادعای آقای "عصر" هم درست نیست که من در کتاب "اردو وسیاست در... " نوشته باشم که که جناب صبغت الله مجددی در سال 1357 کدام فتوایی صادر کرده باشد. من در صفحه176 آن کتاب نوشته بودم که "... مقاومت در برابر دولت خلقی در ده و شهر همزمان شکل می گرفت و به تدریج سراسری می گردید و خصلت ملی پیدا مینمود که صبغت الله مجددی در اواخر سال 1357ش به آن اسم "جهاد" گذاشت." پس فتوایی صادرنکرده بود. چرا که مقاومت آغاز شده بود و حضرت مجددی طی نامه یی قیام آنان را به مثابه جهاد برضد دولت خلقی نامید و ستود. این موضوع را به خاطر آن عیناً از کتاب اردو و سیاست نقل کردم که آقای عصر با وصف اینهمه بلندپروازی هایش تا هنوز نمی داند که مراعات نمودن امانت و دقت کافی در نقل قول، یکی از اصول زرین و اجتناب ناپذیرپژوهش و تحقیق است. وانگهی من کدام کتابی به نام "اردو سیاست درافغانستان" ننوشته ام. لابد مراد استاد همان کتابی باشد که به قول او منسوب به این ناتوان است. اما به خاطر معلومات مزید ایشان عرض می شود که کتابی که من نوشته ام "اردو وسیاست در سه دهه اخیرافغانستان" نام دارد. و آگاهان می دانند که این دو نام از یکدیگر تفاوت اندکی ندارند.

 

باری، برگردیم به اصل موضوع، یعنی این که آیا واژهء فتوا همانطوری که آقای "عصر" می فرماید، آرامش بخش روح و روان مردم ما بوده است یا تداعی کنندهء ظلم و اجحاف و ستم فرادستان و تیره روزی و ادبار و رنج و محن فرودستان جامعهء ما. این جناب می نویسد که این دشمان دین هستند که چنین سیمای ترسناکی به این واژه داده اند. اما به نظر میرسد که آقای "عصر" با چنین ترفند های ناشیانه یی سعی دارد که زباله یی خود را بر دوش زمانه بارکند. ولی همچنان که می دانیم زمانه صبور است و اگر لازم باشد می گذارد تا دور زورگویی های آدمهایی مانند جناب عصر به پایان رسد و سپس این بار زباله را از دوش خواهد افگند. همچنانکه در مورد منصور حلاج، این جذابترین و والاترین چهرهء عرفان خاور زمین، عمل نمود: آری، یکهزار سال پیش منصور حلاج را که بانگ "اناالحق" سرداده بود و در گوش فقهای عالیقدر آن زمان مفهوم کفر مطلق می داد که انگار او دعوای خدایی دارد، به فتوای قاضی القضات و به فرمان خلیفه ا لمقتدرباالله، نخست برلب دریای دجله بردند و در ملای عام یکهزار تازیانه زدند. بعد او را به حیاط زندان بردند و دست وپایش را قطعه قطعه بریدند، آنگاه سرش را زیر ساطور بردند و قطع کردند و سرانجام سرنگون بردارش کشیدند... هر چند که این ماجرا بعد ها در"بحار الا نوار" علامه محمد باقر مجلسی شیخ المحدثین اعظم دوران صفوی چنین منعکس شد: " حسین بن منصورحلاج لعنت الله علیه از زمره آن کسانی است که از راه حق منحرف شدند و از ناحیه مقدسه ولی عصر، به وسیله شیخ ابوالقاسم حسین بن روح، توقیعی در لعن وی و دوری از او صادر گشت.

 

اما همین زال امین و سپید موی تاریخ، سخنان واپسین حلاج را هنگامی که جان بر لبش رسیده بود و با خدا وند، خویش حرف میزد پس از گذشت سده ها، برای ما چنین نقل می کند: ".. ای محبوب من که درودت باد، ای منتهای عشق من، تویی که مرا به خویش می خوانی، یا منم که بسویت می شتابم و به خویشت می خوانم؟" -4-. بلی، در دل فراخ زمانه از این مثال ها کم نیست: مگر این خردستیزان با همین حربهء فتوا ابن سینای بلخی را زندیق نخواندند و امیرخسرو دهلوی را قرمطی و رافضی.

آیا داستان زندقه خواندن ابن مقفع و اجزای بدن او را یکایک بریدن و سپس اجزا بدن او را در پیش روی چشمان خودش درتنور افروخته انداختن، دردناک و ترسناک نیست؟ حال اگر به خاطر گل روی جناب عصر، از آوردن صد ها مثال دیگر که در درازنای زمان رخ داده است بگذریم، باید یادآور شویم که از این حربه برای تفرقه اندازی و ایجاد دو دسته گی مذهبی نیز چنان آتشی در کشور ما برافروختند که تا همین امروز نیز مشتعل است. این مسأله را ورجاوند فرزانه، نجیب مایل هروی در کتاب ارزشمندش " تاریخ و زبان در افغانستان" چنین شرح می دهد:

"... امیر مزبور به تحریک انگلیسها برای شگاف آفرینی میان اهل سنت و شیعیان افغانستان، عبدالقدوس عنادورز و خصومت جو نسبت به شیعیان را به سرکوبی قوم هزاره مامور کرد و این مرد چون به آن دیار رفت، مردم را آرام و مطیع یافت... به منظور آشفته ساختن و غضبناک گردانیدن شیعیان هزاره، به دختران و زنان آنان دست درازی کرد و پسران نوباوه آنان را به غلام باره گی سپاه خویش خواند و مدت یکسال به این امر دست یازید تا اینکه جماعت شیعه آ ن دیار از چنین زنده گی اسارت باری به ستوه آمدند و سلاح سپاه عبدالقدوس را به غنیمت بردند. ولی از آن جا که امیر عبد الرحمن به تحریک و ترغیب انگلیس "انگشت در کرده بود" و مسلمان می جست و دانسته بود که تداوم حکومت میسر نیست مگر با تضعیف حس مذهبی مردم، قشون سه گانه یی به سر کرده گی شیر محمد، عظیم خان و زبردست خان و امیر عطا خان درسال 1308 برای قلع و قمع مردم و به پشتیبانی عبد القدوس به آن ولایت فرستاد. جماعت شیعه نیز در مقابل این قشون نهایت مقاومت کردند و تن به اسارت و اهانت ندادند. انگلیسها از دیدن چنین مقاومتی هراسناک شدند و امیر نیز برای دفع آن علمای حنفی مذهب را محیلانه فریفت و فتوایی به امضای میر احمد شاه بگرفت و بین اهل تسنن شایع کرد که جهاد با جماعت شیعه به مثابت جهاد علیه کفر است! ولی جماعت شیعه به آن دیار پایدار ماندند و سه سال تمام در مقابل سپاهیان فرستادهء امیر جنگیدند. باری اهل سنت که فریب تبلیغات و مکر انگلیس و امیر را خورده بودند، نیز برای جهاد با جماعت شیعه حمله ور شدند و روشن است که خشم خلق را به وسسیله خشم خلق می توان فرو نشاند. وجماعت شیعه تاب مقاومت از دست دادند. عده یی از آنان در کابل اعدام شدند و عده یی از زنان و دختران آنان را در شهر ها به کنیزی و برده گی فروختند وسه میلیون و ششصد هزار روپیه نیز از جماعت شیعه از بابت خسارت جنگ، غرامت گرفتند. وعبدالقدوس نیز از این عمل از سوی امیر به حکومت بامیان و فرمانفرمایی و استمالت تمام اهالی بربرستان منصوب شد." -5-

 

پس، از آقای عصر باید پرسید که این واژه می تواند برای مردم هزاره که با اصدار آن سر شان زده، مال شان تاراج می گردید و زن و دختر شان به کنیزی میرفت و خرید و فروش می شد، فرحت برانگیز باشد؟ یا مثـــــــلاً

فتوایی که سعدالدین قاضی القضات صادر کرد و بر مبنای آن علیرضا، قاتل امیر حبیب الله معرفی شد و قطعه قطعه گردیده و یاد حسنک را در تاریخ زنده کرد، دادگرانه بود؟ می دانی استاد که آن فقیه بزرگوار چه فتوایی داده و چه حکمی صادر کرده بود؟ او با خط و کتابت خویش چنین نوشته بود:

"اگر کلنل علیرضا قاتل هم نباشد، ریختن خون شیعه هدر(نه) و بلکه حصول ثواب و رضای داور و پیغمبر و خلفا بخصوص ابوبکر وعمر است."- 6-

 

آیا فتوای ملا عبدالواسع کاکلی ( ر، پندک دار پشتو) نیز که فتوای قتل عام جماعت شیعه را داده بود و در ازای آن مبلغ سه میلیون روپیه به او و خوشدل خان حاکم قندهار از طرف انگلیس ها داده شد دردناک و ترسناک نبود و نیست برای جماعت شیعه و مردم مظلوم هزاره ؟ -7-

 

مگر فتاوی مولوی عبدالرب ملای حضور دربارامیرحبیب الله که از علمای جید عصر خویش بود و برای هر زنی از حرم حبیب الله القاب عربی تهیه می کرد و بر ازدواج نا محدود امیر موصوف فتوای شرعی صادر می نمود، ظالمانه نبود؟

یک نمونه دیگر از این فتاوی ظالمانه به قلم مولوی محمد سرور خان منتشر در جریده اصلاح در مورد مردم شمالی چنین صادر شده بود:

"... مردم داؤد زیی کلکان کوهدامن، والله از مسلمانی بمرحله ها دور افتاده اند، حکومت تا کی مراعات شانرا نماید؟ بر مسلمانان لازم است که در گرفتارکردن شان که دشمنان خدا و رسول و مسلمانان اند جهد و جد بلیغ نمایند و حکومت با جدیت امر خداوند را بالای شان اجرا خواهد نمود. والسلام علی من التبع الهدی" -8-  نمونهء دیگری از همان کتاب و همانجا و باز هم در مورد مردم کوهدامن: "... باغی و طاغی پادشاهی را شریعت مساوی به کفار بقتل بالسیف امر می دهد که ایشانرا به قتل برسانیدئ من اتاکم و امرکم جمیع علی رجل واحد بریدان یشق عصاکم اویفرق جماعتکم فاقتلوهم"

آری، اگر قرار باشد که این چنین فتاوی ظالمانه را، تنها از زمان امارت امیر آهنین تا دوران صدارت محمد هاشم (استبداد کبیر) بررسی کنیم، مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. چه رسد به سالهای پسین و دوران فتوابازی طالبانی و روز های لویه جرگه قانون اساسی که فتوا همچون شمشیر داموکلس برفراز آن خیمه و خرگاه جلیل سایه افگنده بود و یا ایام و لیالی کنونی که از این واژه برای رد صلاحیت کاندید های ریاست جمهوری سود می برند....! بگذریم

 

*   *   *

 

واما در بارهء آن داستان:

آقای"عصر" دولتشاهی می نویسد که در دهه سی تا اوایل پنجاه اوضاع اجتماعی سیاسی کشور چندان خراب نبود که بازار فتوا در این کشور گرم بوده باشد و وسعت آزادی خوردن و نبشتن و خسبیدن به نازکی لبهء تیغی و چون سن و سال نویسنده و راوی داستان چندان زیاد نیست، بناءًً نویسنده داستان زمان را عوضی گرفته است و از این گونه اراجیف بسیار.

اما این نکته را جناب"عصر" باید بداند که داستان، نه روزنامه است و نه وبلاگ انترنت که در آن وقایع و حوادث روز مرهء زنده گی را ثبت و راجستر نمود و یا کرونولوژی حوادث را نوشت. چرا که قلمرو داستان چه کوتاه باشد چه میانه و یا دراز، بسیارگسترده است و گستره یی تخیل نویسنده نیز ناکرانمند. ولی با این شرط که آنچه به عنوان داستان به خواننده پیشکش می شود، نباید با واقعیت زنده گی و زنده گانی در تضاد باشد. پس می بنیم که آنچه حشمت ( راوی داستان فتوا) قصه می کند، به هیچصورتی از صور با واقعیت های زنده گی جامعهء ما در تضاد و تقابل قرار نمی گیرد. تا هنوز هم زنده هستند کسانی که از دوران محمد هاشم خان صدراعظم و ظبط احوالات رعب انگیز این فیل مرغ فروش و فیل مرغ هایش و از زندانهای هولناکش و از واسکت بریدنهایش و ازقین و فانه کردنهایش و از..، قصه های هولناکی برای ما بازگومی کنند.

زنده یاد، میر غلام محمد غبار تصویر درد ناکی ارایه می کند از اوضاع و احوال اجتماعی آن دورانی که خانوادهء حکمران برای تطبیق پروگرام های ضد مردمی خویش بر مردم بینوای ما تحمیل کرده بودند. او در باره پروگرام اساسی این باند می نویسد:

" نگهداشتن مملکت در حالت عقبمانده گی قرون وسطایی، جلوگیری از توسعهء معارف ملی، کشتن روح شهامت و مقاومت ملی در برابر استبداد داخلی و نفوذ انگلیس، همچنین به غرض تضعیف ملت، ایجاد نفاقهای داخلی از نظر زبان و مذهب و نژاد و منطقه و قبیله سیاست روز دولت بود. در تطبیق این پروگرام، سیاست دولت متکی بود: بر ترسانیدن و تخویف ملت به واسطه تعمیم جاسوسی، زنجیر و زندان و شکنجه و اعدام، فریب و ریا، نمایش و ریفورم دروغین و تظاهر به شریعت اسلامی. قوت الظهرتطبیق این سیاست هم یک اردویی بود که از طرف خاندان شاه و یکعده افسران خریده شده اداره می گردید. مبلغین این سیاست یک قطار ملاها و نویسنده گان جیره خوار بودند که در منبر و روزنامه و موعظه و خطابه دروغ می گفتند و زهر را در ملمع قند به خورد مردم می دادند. از این بعد حکومت افغانستان یک حکومت میراثی نظامی شده بود که قانون جزایی نداشت و محکمه و محاکمه نمیشناخت.... "-9-

 

در جای دیگر همین مؤرخ بنام کشور ما در بارهء این که چگونه زنده گی یک انسان عادی وطن در دوران زمامداری این خانوادهء ستمگر بر لبهء تیغی بود چنین می نویسد:

"... با چنین فضایی مظلم که در افغانستان به وجود آورده شد، دیگر حکومت، ملت را به نظر جاهل و خاین و بیگانه می دید و قشر روشنفکر بایستی مانند دزدی که با پشتاره گیر آمده باشد، ترسان و گریزان در زیر خوف و حزن دایمی زنده گی نمایند. هدف این فشار حکومت که نقشهء دقیق آن به دست طراحان استعماری مرتب شده و از نظر روانشناسی مؤثرشدید در نفس مردم بود، همانا مسخ نمودن ملت رشید افغانستان به یک جامعهء گدا و مطیع و شکست خورده یی بود که بایستی مانند میتی در دست مرده شویان حکومت قرارداشته و بالآخره برای تجزیه کشور و یا تسلیم باستعمار مستعد و آماده گردد. در تطبیق این نقشه نادر شاه و برادرانش محمد هاشم خان صدراعظم و شاه محمود خان وزیر حربیه اختیارات مساوی داشته و هریک پادشاهی مطلق العنان بشمار میرفتند. چنان که هر یک از آنها در پایتخت و ولایات کشور به امر شخص خود بدون تحقیق و محاکمه اشخاص را اعدام، شکنجه، حبس، تبعید، مصادره و خاندانها را برباد، قلاع را محترق و منهدم و توده های مردم را سرکوب می کردند....." -9-

در جای دیگرمرحوم غبار در مورد محاکم ومجالس جعلی آل یحیا چنین می نویسد:

"...هنگام لزوم قاضی و شهودی نیز حضور به هم میرسانیدند، تا اعترافات اجباری متهمین را بشنوند و یا بخوانند وهم شهادت شهود ساخته گی را استماع نمایند. زیرا حکومت اینبار (منظور جریان محاکمه ساخته گی عبدالخاق، قاتل نادر شاه است) مجبور شده بود که در سلاخی خود زیر چادر شریعت و فتوای قاضی قرار گیرد و محاکم و مجالس جعلی را در مسؤلیت این کشتارشریک خود سازد. به جهتی که از انتقام روشنفکران به تنهایی سخت ترسیده بود." -10-

 

آری، این وضع آگنده از رنج و محن چه در دوران استبداد کبیر و چه در دورهء استبداد صغیر همچنان ادامه داشت. در آن زمان اگر سری به دهات و روستاهای کشور میزدی، به چشم سر می دیدی که مقیاس ظلم و ستم و اجحافی که از طرف ارباب و ملک و برخی از ملا های آزمند، بر مردم ما تحمیل می شود، تا چه حد ناکرانمند است. حتا همین اکنون با ایقان کامل می توان می گفت که وضعیت اجتماعی در دهات و روستا های کشور فرق بسیاری نکرده است. چرا که رنج و شکنجهء روحی و جسمی سده های متوالی زن و مرد سیه روزگار روستایی کشور ما همچنان پا برجاست و نوای غم آورجانهای سرکوفتهء شان هنوز هم حتا از همان دهی که حشمت در آن زنده گی می کرد و در شش کروهی کابل واقع است، شنیده می شود. پس آیا این مسأله یی انگشت گذاری به سن و سال حشمت (راوی) و نویسندهء داستان یکی از همان ایراد های بنی اسراییلی نیست که معمولاً بدخواهان بدسگال در آستین دارند، برای کم بها دادن و بی ارزش ساختن یک اثر و یا یک نبشته؟ از طرف دیگر آیا سن و سال راوی داستان نمی تواند نسبت به سن دوست نویسنده اش چند سال بزرگتر ویا کوچکتر باشد؟ ایراد دیگر بنی اسراییلی آقای عصر، موضوع حزبی بودن راوی داستان است، که حتا یک نقاد پر از چرکین ترین عقده ها هم اگر با هنر داستان نویسی آشنایی اندکی داشته باشد، نمی تواند آنرا به حیث نقطهء ضعف یک داستان عنوان کند. چرا که نه راوی و نه نویسندهء داستان کوچکترین اشاره یی به حزبی بودن و یا حتا به همفکر بودن خود در مورد مسایل سیاسی نکرده اند، ولی این آقای عصر است که دو پای خود را در یک موزه کرده و راوی داستان را حزبی می انگارد. در مورد دگر اندیشی و دگر دیسی نیز دیدگاه جناب عصر، زیر هر پوششی که پنهان شود، دید گاهی است که فقط فاشیست ها مدافع آن می توانند بود. چرا که از نبشته اش برمی آید که مثلاً کمونیستها! حق ندارند خود ها را دگراندیش بپندارند و معنای این حرف این است که تنها جناب عصر و دوستان نزدیکش دگراندیش هستند و بس وخلاص!

بخش دیگری از این ایرادات ناصواب بازهم مربوط می شود به آن قسمتی ازداستان فتوا که راوی به توصیف زیبایی زلیخا می پردازد و داستان پس از پیچ و خمی با شگرد غافلگیرانه یی (به نظر "عصر " فلمی) پایان می یابد، "عصر" مذ کور توصیف زیبایی زلیخا را که زن پدر حشمت خواهد شد بدعت می شمارد و مخالف غیرت افغانستانی.

اما این آقا بار دیگر فراموش می کند که داستان می خواند، نه گزارش. وانگهی مگر توصیف زیبایی وافر و درخشان یک دختر، ربطی به مسأله یی ناموس و ناموس داری دارد؟ اگر اینطور می بود و نویسنده داستان از چهار چوب از پیش تعیین شده تبعیت می کرد و داستان می نوشت، فاتحه یی داستان نویسی خوانده می شد. اما این طور نیست وما می بینیم که در داستان های امروز، زبان نوشته ها عوض شده و نویسنده زبانی را به کار می برد که بتواند سایه روشن عواطف پیچیدهء انسانی، ریزه کاری های زنده گی و زنده گانی و حتا احساسات مربوط به غریزهء جنسی پرسناژ داستان را در قالب واژه و کلمات نو و گیرا و دلنشن و دقیق و دارای ابعاد مجسم سازد هم در گفتگو وهم در توصیف مستقیم. پس  نویسنده هیچ اجباری ندارد به خود سانسوری و حتا خودداری از آوردن کلمات و اصطلاحات برهنه یی که در زبان کهن و قالبی و سوده و فرسودهء دیروز بدعت شمرده می شد. از ناشی گری های دیگر استاد یکی هم این است که تصور کرده زلیخا حتماً زن پدر حشمت شده باشد، در حالی که راوی داستان این موضوع را حدس زده بود ولی با صراحت بیان نکرده بود. وانگهی مگر می شود که به خاطر توصیف زیبایی زنی در داستانی، نویسنده اش را بی همت و بی غیرت خواند، یا به گفتهء شادروان هوشنگ گلشیری، ایا می توان به جرم قتلی که در داستان رخ می دهد، نویسندهء داستان را قاتل خطاب کرد؟

در باره شگرد های غافلگیرانه و پایان (فلمی) داستان هم، متأسفانه با آقای "عصر" همعقیده نمیتوانم بود، زیرا که بزرگان هنر داستان نویسی نوشته اند که بهترین پایان برای یک داستان آن است که غیر قابل پیشبینی باشد، غیر منتظره باشد، خواننده نتواند آنرا حدس بزند، بدیع و تعجب برانگیز باشد و اثرگذار وفراموش ناشدنی. حتا گاهگاهی ممکن است اوج داستانی پایان داستان باشد. این است ملاک ها و محک های یک پایان خوب و هنری و دلنشین. پس آیا می توان این ملاک ها و محک ها را پامال کرد و با نوشتنن همان یک واژهء (فلمی)، استبداد هوس را جانشین مداخله یی خرد و ذوق ساخت؟

 و واپسین سخن:

تنها خواهش من ازآقای عصر این است که آگر بعد از این به هوا و هوس نقدنویسی افتاد و قلم به دست گرفت باید پیش از همه عینک سیاه بدبینی و تعصب را بشکند و به دور اندازد، تا سپید را از سیاه تمیز نموده و درمدار خرد و وجدان خویش بی نوسان به پیش برود. چرا که شرط نقد آن است که بیطرفانه، سازنده، آموزنده و مؤثر باشد. تنها در اینصورت است که می توان باشیوه یی ستایشهای نابجا و نکوهشهای ناروا برای همیشه وداع گفت. آری این عینک سیاه بدترکیب را باید به دور انداخت، چشمها را باید شست، واژه ها را باید شست، به حرمت قلم باید ارج گذاشت و دنیا را از دریچهء دیگری باید دید:

 

من نمی دانم

که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست

و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست

گل شبدر چه کم از لاله یی قرمز دارد

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

واژه ها را باید شست

          سهراب سپهری

 

 فکر نمیکنم که کدام پرسشی را بدون پاسخ گذاشته و گذشته باشم. پس گمان نمی کنم که به مناظرهء دیگری نیازافتد.

بدرود!

هالند:  سپتامبر2004م

 

رویکردها:

 -* برخی از مسایل فقه واصول را می توان چنین برشمرد : تطهیر، حیض ونفاس، غسل جنابت، شکیات، سهویات، مبطلات، واجبات، مقدمات، مقارنات،استخاصه کثیره، وقلیله ومتوسطه، آداب طهارت وغیره.

 1- نک به کتاب (خاور وباختر) همگراییها وناسازگاریها، نوشته گروهی از دانشمندان روسی ف ترجمه عزیز آریانفر. ص 56چاپ اول پشاور.

2- نک به : زبان شناسی وزبان فارسی، نوشته دکتر پرویزناتل خانلری ف چاپ مطبعه اریانا ( موسسه نشراتی ح. د. خ.ا.) صص 115-119

3- نک به : کتاب " پس از هزار وچهار صد سال " نوشته شجاع الدین شفا، نشرفرزاد. جلد اول صص 433-435

4-همان کتاب، همانجا

5- نک به کتاب " تاریخ وزبان در افغانستان " نگارش نجیب مایل هروی، چاپ دوم،تهران 1371خ، ص24

6 و 7 همان کتاب صص 36 و 38                                                          

8- نک به " افغانستان در مسیر تاریخ " نوشته میر غلام محمد غبار،طبع 1999م ایالات متحده امریکا، جلد دوم، ص 46

9- همان کتاب ص 46

10- همان کتاب ص 162

ویک نکته دیگر:

عنوان این نبشته را از چکامه معروف سپهری " چشمها را باید شست" به عاریت گرفته ام.

 


 

** عنوان (نگاهی به نبشتهِ يي "فتوا از دو ديدگاه" ) به (نگاهی به نبشته يی "فتوا از دو ديدگاه") اصلاح شد

 ( 2   نوامبر  2004) «فــردا»

 


 

صفحهء اول