در حاشيهء بیستم جوزا، روز

جهانی آواره گان وپناهجویان

 

 

و دراينجا هم، در پشت ديوار های بلند تبعيض

 

 

نوشتهء نبی عظيمی

 

 

 

 

مدتها قبل درشمارهء بيست وششم نشريهء " آزادی " مطلبی به چاپ رسيده بود، زير عنوان "ما را دريابيد، ما هم انسان هستيم"، به قلم رسای فرهيخته مرد سخن و انديشه، داکتر اکرم عثمان. بهتراست بگويم نوشته ای که برگردانی بود از سخنرانی ا و دربرابر جمعی از سويدی ها، ايرانی ها و افغانستانی هايی که در پشت ديوار های غريب غربت، نوميد وار ا نتظار شکستن طلسم انجماد را می کشيدند و تا همين اکنون نيز با همان انتظار کشنده زنده گی می کنند. او درآ ن سخنرانی باشسته ترين واژه ها وبرهنه ترين تعبير ها از وسعت  وپهنای رنج  ودرد مهاجرينی پرده برداشته بود که به خاطر رنگ جلد و چشم و مو و ا برو، از بيدا دستم  و تبعيض نژادی رنج می برند. او گفته بود که در جامعه کنونی اروپاييان، مهاجرين را به مثابه انگشت ششم می پندارند. او از مرگ انسانيت و نابودی تاسيسات انسانی در اروپا، گلايه ها داشت و متأسف بود که او وهموطنان مهاجرش را در اين دنيای  متمدن و پيشرفته تنها  و تنها به خاطر همين امر تحويل نمی گيرند چرا که رنگ جلد و رنگ موی متفاوتی دارند از ديگران. داغ ننگی برجبين و لکهء سياهی بردامن!

او در آن گفتار خويش نتيجه گيری نموده بود که مرز تعصب يا عدم تعصب دينی در عالم اسلام را منافع نفتی و اقتصادی تعيين می کند و اضافه نموده بود که اگر خون مردم کشورش از نفت می بود، بدون شک ايالا ت متحدهء امريکا و شرکا به سرعت در آنجا حضور می يافتند.  و در فرجام گفته بود:

 "آيا در اروپا بدون زخم زبان و تحقير و استبداد پنهان و آشکار، نيم نانی ميسر است؟ دقيقاً نمی دانم. ما را دريابيد، ما هم انسان هستيم."

اماآقای عثمان تنها درآنجا نه، بلکه در جا های ديگری هم در بارهء اين تبعيض سخن می زند مثلاً در داستان کوتاه ولی جالب گربهء چهارم که در مجموعهء داستانی " قحط سالی " منتشر شد. يا در باره اشتهای سيری نا پذير غرب برای تصرف نفت در مقاله پر محتوای "عراق آ زمونگاه حق و باطل!"

*  *  *   *

 

و اما، در همان روز هايی که آقای عثمان از اين انگشت ششم جامعهء غرب سخن می زدند، کتابی منتشر شد، به نام " پايين ترين قشر جامعه المان " به قلم گونتررا ف، ژورناليست بشر دوست آ لمانی. کتابی کوچک و کم حجم اما با مايه های سخت عاطفی و انسانی، همان داستان استخوان سوز رنگ جلد و موی سر و چشم  وابرو و خط وخا ل! گفتنی است که بخش هايی از اين کتاب را دوست عزيزی از آلمان ترجمه کرده و برايم فرستاده بودند که بايد سپاسگزار می بودم، که بودم و هستم.

آری اگر اکرم عثمان و ده ها نويسندهء مهاجرافغان در آفرينش های هنری شان از ژرفای قلب و وجدان اندر باب نابودی و ويرانی نهاد ها وتاسيسات مقدس انسانی در قلمرو دموکراسی سخن می زنند و از مرگ انسانيت و فرو پاشی باور های شان نسبت به دادگری وعدل وانصاف در اين جامعه يی از ما بهتران می نویسند ولی به گوش کسی فرو نمی رود، اينک آقای گونتر راف يک ژورناليست از نژاد جرمن، پس از ده سال تمام ظاهر شدن در عبا و قبا و چهره وسيمای شرقی ها، همين حرف ها و نتيجه گيری ها را تاييد میکند و می گويد که در جامعه اش (آلمان) نفرت در مقابل انسان هايی که شکل و قيافهء ديگری دارند، به پيمانهء وسيعی وجود دارد. او می نويسد "... من تا امروز فهميده نمیِ توانستم که يک خارجی درجامعهء ما، اينهمه توهين، تحقير، ذلت، نفرت و خصومت را درمقابل خويش چطور تحمل کرده می تواند. ولی امروز می دانم که يک خارجی در آلمان چه نوع پيشامد های غيرانسانی را مقابل خود قبول می کند. در جامعه ما نفرت در مقابل انسان هايی که شکل و قيافه ديگردارند به پيمانه وسيع وجود دارد و در بين اين جامعه دموکراسی ما، يک تبعيض نفرت بار نژادی در جريان است."

و اما، آقای گونتر به ساده گی به اين نتيجه گيری دادگرانه نرسيده است. چر که او برای نبشتن همان چند جملهء بالا، متحمل زحمات و شدايد فراوانی شده تا توانسته است در جمله اقليت های رانده شده در اجتماع آلمان داخل شود. او می گويد، خواستم مانند يک خارجی باشم. قصدم اين بود که از وسعت و پهنای درد وغم و رنجهای روحی بيکران آنانی سر در آورم که ديگر به وطن خود برگشته نمی توانند و جرمن ها نيز آنان را مانند يک شهروند خويش تحويل نمی گيرند. پس، گونتربه متخصص چشم مراجعه می کند و با گذاشتن دو عدسيه سياه نازک در چشمانش، و تغيير دادن رنگ مو هايش، قيافه اش را شبيه آسيايی ها و شرقی ها می سازد و سعی می کند لهجه اش را نيز تغيير دهد و مانند خارجی ها کلمات را درست ادا نکند و يا سرچپه و معکوس ادای مطلب نمايد. او برای اطمينان بيشتر ريسکی را می پذيرد: در محفلی شرکت می کند، اسم خود را «علی» و کشور متبوع خود را تر کيه وانمود می سازد. گونتر با خوشحالی متوجه می شود که کسی او را نشناخته است. او می نويسد که هر کسی از زنان و بانوان جوان و زيبا گرفته تا کهنه کاران سياست و مناديان دموکراسی و برابری اجتماعی، او را به مثابه يک خارجی، يک شتربان، يک سيرخور که دهنش پيوسته بوی سير می دهد تحويل می گيرند و هر کسی کتره یی، پرزه یی يا ناسزا ودشنامی نثارش می کنند و صد البته که اين برای ورود او به پايين ترين قشر جامعه آلمان کافی است.

 با همين خاطرجمعی از صدا و سيمای خود، گونتر «علی» اعلان ذيل را در روزنامه های ماه مارچ 1983آلمان به نشر می رساند: يک خارجی قوی هيکل، کار جستجو می کند. هر کار که باشد، سخت و شاقه و کثيف. حاضرم با مزد کم بپذيرم. شماره تماس: 358458

گونتر به زودی در اصطبل يکی از مليونرهای شهر «کلن» المان استخدام می شود. اما هيچکسی با او حرف نمی زند، هيچکس، نه کارگران و نه آمره و فعله. غذايش را تنها می خورد، با بزغاله يی محشور می شود، انس می گيرد و راز دل می کند. ولی هفته ای نمی گذرد که کار فرمايان بهانه می گيرند و کاسه ها و کوزه ها را برسر او می شکنانند، زيرا که او شرقی است و بايد از کار اخراج شود و اخراج می شود. سپس او يعنی علی به مزرعه ای مراجعه می کند. صاحب مزرعه که زن مهاجری است از اروپای شرقی، به او می گويد"... برای من اهميتی ندارد که تو در گذشته چه جناياتی را مرتکب شده وچند نفر را کشته ای. نمی خواهم در اين مورد چيزی بدانم، مهم اين است که وظيفه ات را به درستی انجام دهی " آن زن، روزانه از گردهء وی ده ساعت کار بيرون می کشد. او را مانند يک حيوان ناطق ــ نه چيزی بالاترــ می شمارد،او علی را ازهمسايه گانش پنهان می کند و اجازه نمی دهد که برای نوشيدن يک گيلاس بير به دهکده پا نهد، چرا که استخدام يک شتربان سيرخور لا بد کسر شأن و سرشکسته گی است برای يک اروپايی! گونتر «علی» يکسال تمام در آن مزرعه جان می کند ولی عاقبت حتا پول جيب خرج او را نيز برايش نمی دهند... پس علی به کارهای ديگری مانند ترميم کاری، رنگمالی،همبرگر فروشی در مکد ونالد و اکورديون نوازی در روی جاده می پردازد. اما در همه جا "بوف کور" تبعيض نژادی علی را تعقيب می کند و دست از سر او برنمی دارد، حتا هنگامی که در سرويس نشسته و جای خالی در سرويس نيست و عده یی ايستاده اند، کسی رغبت نمی کند که در پهلوی او بنشيند....

گونتر با اندوه فراوانی قصه می کند که شبی در يک کافه در شهر ريگسنبورگ سر می زند تا گيلاسی بير بنوشد. در سالن کافه آدم های معتقد به مذهب مسيح نشسته اند، آنان با ورود او با نگاه های شرربار وآگنده از خشم و نفرت به او می نگرند. يکی از آنها با صدای بلند توهين آميزی به او چنين دستور می دهد: "اِی تو يک دور مشروب به حساب خود برای ما سفارش بده!" علی در جواب می گويد: " شما فرمايش به من داد، من بيکاربود، من برای شما کار کرد و پول ماليه پرداخت"  مخاطب علی از خشم و غضب سرخ می شود، او را دشنام می دهد و به طرفش حمله ور می شود. مالک رستورانت نه به خاطر حفظ جان علی «گونتر» بلکه به خاطر حفظ ظروف و اثاثه و مبل رستورانت، او را از شر آنان نجات می دهد. اما يکی از آنان که سياستمدار و عضو پارلمان نيز بوده است، چاقوی خود را از جيب می کشد، به علی حمله می کند و فرياد می زند: خوک کثيف، ترک کثيف از اينجا بيرون شو....!

*  *  *  *

گفتنی است که اين کتاب با همين ضخامت کوچک ولی محتوای غنی و جا لب مورد استقبال فراوانی قرار گرفت، به چندين زبان زندهء دنيا ترجمه شد و وجدان های زيادی را تکان داد و بيدار ساخت و مؤلفش را که مانند آلبرت انشتين عقيده داشت: قبل از يهود بودن انسان است و خويشاوند تمام آدمها! به صفت يک انسان با احساس و با درد شناختند و از احترام والايی در ميان آدمها برخوردار گرديد.

اما با وصف اين حرف ها می دانيم که گونترنه علی است ونه ترک، بلکه او يک آلمانی است. وبه همين سبب نميتواند از اعماق و ژرفای رنج و اندوه آدمهايی خبر دهد که با کوله بار غم و علی الرغم ميل و خواهش شان راهی جهان غرب شده و از تازيانهء تبعيض و اپارتايد نژادی عذاب می بينند. چرا که در ته چالهای ضمير و خاطرات تلخ يک خارجی به خصوص مهاجر افغانستانی که دراين ماتمسرا، بينوایی بيش نيست، چنان درد و غم بيکرانی لانه کرده است که در تنگنای خانهء ذهن يک اروپايی هرگز جا ی گزين شده نمی تواند. پس برای بازتاب اين رنجهای عظيم و رسانيدن آن به گوش نهاد های حقوق بشر و وجدان انسانهای آزاد ضرور است تا قلم های فراوانی از ميان افغانستانی های مهاجر به پويه در آيد، تا متن تاريخ درد ناک اين کوچهای اجباری در سروده ها و نبشته ها و آفرينش های هنری شان پژواک يابد و صدای کسانی که به گفته سرور آذرخش:

" در پشت ديوار های غريب غربت

نوميد وار

انتظار لحظه شکستن کسوف،

انتطار لحظه شکستن طلسم انجماد را می کشند. "

شنيده شود.

 

 پايان

جون: 2004

 

 

 


 

 

 

 

 

 

صفحهء اول