سوز و درد عشق و گناه پيمان شکنی

 

 

نگاهی به داستان «مردا ره قول اس» نوشته ی دکتر اکرم عثمان

 

 

مرتضی محمودی

 

 

 

 

« برف می باريد و شير دانه هايش را از پشت شيشه يگان يگان می شمرد...» (ص 1، سطر 1). نخستين بار اين عبارت شيرين و منسجم را با آوايی دلپذير و از زبان خود نويسنده، پروفسور اکرم عثمان شنيدم. از سايت فـــردا، که جا دارد همينجا از آنها تشکر کنم. بصورت نوشتاری هم اين داستان در دسترس بود اما نخست خواستم آنرا با همان گويش خوش، به گويش شير به گوش بسپارم، تا که «شير» را در مکان حسی و بی مرز، از خجند تا کرانه های دريای فارس که چهار اقليم شورانگيز زندگانی اوست، با درد ها و رنج ها و نوميدی های او از نامردمی ها، بی آنکه خود غربتی برای آن متصور باشد، به جای آورم. غربتی که به ناچار بيگانه گان و بيگانه پرستان در اين قلمرو ذهنی و زيستی به صورت غربتی درون وطنی و دردآلود بر او تحميل کرده اند که دامنه اش حتا فرسنگها فرسنگ دورتر از آن هم کشيده شود. و لاجرم به آن تن دهد.

و سرانجام عشق. به خاطر عاشق شدن او. چه زيباست عاشق شدن او، در اين برهوت نامرادی ها، اما... خوشا عاشق شدن اما جدايی....

 

دکتر عثمان را افتخار آشنايی و ديدار برای نخستين بار چند سال پيش و در نشست ادبی انجمن آفتاب و در استکهلم پيش آمد. انسانی بلند مرتبه و اديبی برازنده و خوش قلب و خو که از همان نخست مهر ايشان به دلم نشست. پس از آن هم هر بار که فرصت ديداری دست می داد، ايشان با مهربانی و فروتنی خاص خود هميشه مشوق اين حقير بوده است و خنده و مهربانی هيچگاه از چهره ی دوست داشتنی شان محو نشده است. اميدوارم ساليان سال زنده باشند تا ما از حضور ايشان هميشه مستفيض گرديم.

اما اين حضور شگرف انسانی شيفته نه تنها در ديدار های حضوری و در مکان های قراردادی، که در مکان های معطوف و در جای جای وطنی فرهنگی که ايشان بار ها گفته بود و برای آن مرزی سياسی متصور نبود هم ميسر آمده است. شايد يکی دو سال پيش بود که دختر عزيزم طاهره يا خاطره خانم مهربان (يادم نمی آيد) از افغانستان که اوقات فراغت از درس در دبيرستان را در تابستانی و در اين شهر «اوپسالا» که ما هم در آن ساکنيم، وقتی در کودکستانی که همسرم در آن مشغول کار بود او هم بطور موقتی مشغول به کار شد، يکی دو کتاب نثر افغانستان که مال سالهای سال گذشته بود به همسرم وام داد که بخواند موهبتی ههم بود برای من. (آيا اين همان طاهره ی داستان او نيست که اينجا هم به تبعيد با او آمده است!؟) من آن کتاب ها را با ولع برگ می زدم و می خواندم تا جايی چشمم به مطلبی از دکتر عثمان افتاد. آن را خواندم، بردم از تمامی صفحات کتابها رونوشت گرفتم. فکر کردم تازه اين آغاز آشنايی بود. با نوشته های ديگر از دکتر عثمان آشنا شدم. ديگر همه چيز داشت تکميل می شد تا که شبی تنها، گوش به صدای خود ايشان در بازخوانی يکی از قصه هايشان که بهانه ی اصل اين نوشته هاست سپردم. و باز آن احساس حضوری....

« ... اما نداف آسمان با چنان سرعتی پنبه هايش را باد ميزد که در دقايق کوتاهی بر و بالين خانه های کاهگلی و قديمی را زير لحافی از برف پنهان کرد و شير از نفس افتاد و دم گرفت. نگاهايش به سوی طاقچه يی افتاد که در آن چرخهء تار چتکه يی رنگش قرار داشت و از آن بالاتر بسوی ميخچه يی که گدی پران های سه پارچه و پنج پارچه اش از آن آويزان بودند...»(ص 1، 2ـ5)

تا کنون يک نفس و پی گير خود را به شير رسانده ام. از نظر مکانی بسيار دور از او اما از نظر حسی و همان احساس حضوری بسيار نزديک و حتی در کنار او و کنار طاقچه يی که در مسير نگاه اوست و به آن خيره می مانم. چه هست در آن پنجره که چشم مرا هم با چشم دل به ديدن آن می خواند. ديگر به دنبال يافتن معانی الفاظی که لفظ دل است نمی گردم تا جوابگوی ناتوانی خود در فهم آن گويش در زبان مشترک خويش با شير باشم. دل به دلبستگی های شير می سپارم:

ـ شيرجان عزيز دلم، پسرم، که بدخواه تست؟

شير نگاه نمی کند. تنها گاهی نگاهی به تار، و گاه نگاهی به دلداده ی خود دارد. اگر گدی پرانها بگذارند. مگر نه گدی پرانها را به شوق دلداده ی خود به پرواز در می آورد، که

« ... شير از قديم ها تار ميزد و گدی پران می ساخت و در اين کار در تمام کوچه های شوربازار و چوک و پايين چوک طاق و بی جوره بود.»(ص 1، سطر 6 ـ 7)

کوچه های تو هم، محله های تو هم بی جوره اند. گرچه در هيچکدام شان نبوده ام. اما چه کسی می تواند بگويد که من در کوچه هايی که شير بوده است نبوده ام. در کوچه هايی که از آنجا گدی پرانهايش را می توانم ببينم، که عشق شير، طاهره، دختر خوبم را در چشمان شير می توانم ببينم. من همانجا هستم که شير هم هست. مگر نه در کنار دريای فارس هم هست. می گويم:

ـ شير جان، تو از خجند هستی، از حيرتان، قندهار،... و يا از گوشه ای از اين کرانه ی دريا. از اين کرانه ی جادويی. از تنهايی دريايی که من سالهای سالِِ سال پس از گذشتن از کوههای خجند و پامير و از کوير و بم در آن ماوا گزيدم. راستی بم غمگين. و همين جا خيمه زده ام. استقرار يافته ام. استقراری زبانی و قومی تا که بگويم هرگز از تو جدا نبوده ام. و خود را در تار و پود تنهايی اين دريا که روزگاری آرامترين دريای عالم بود، به موجهای سرکش و موجهای کوچک و خرد که آرام "ماشوره" ها را در کناری ساحل به رقصی خوش و شيرين وا می دارند آميخته ام. شير می گويد:

« ... مرداره قول اس...»

شيرجان، از هر کجا که آمده باشم، من هم عهد نمی شکنم. مانند پيمان نشکنی تو. حتا در برابر عشق. حتا به قيمت آواره گيی مانند آواره گيی تو. در وطن خود هم آواره باشی شيرجان؟ آواره گی و اين چنين سرانجامی در برابر عشق، در برابر طاهره هم؟ مگر می شود که به عشق طاهر نه گفت. يعنی عياری و جوانمردی تو آنهمه بر همه ی پندار های تو و حتا پندار های عاشقانه ی تو فايق آمده  است. هزاران سال، که تنها بگويی نه؟ شير دوباره همان جملهء پيشين را تکرار می کند، اما اينبار به آوايی نه به رسايی پيش:

«... مرداره قول اس...»

 

عهد و پيمان نشکستن نه تنها اينبار و در سخن اين راوی تيزهوش و نکته سنج، که در روايات ديگر هم آمده است. مگر نه پيمان نگاه داشتن و نشکستن آن، خصيصه ی فکر و ذهنی عياران هم بوده است. وام گرفته از پيشينيان. به قولی: کهن الگلوی افسانه ای. نياز انسان اين چنينی به زيستن. زيستن با آن تم خاصی که او می طلبد و تم زندگانی اوست. در پامير و خجند تا دريای فارس. مبارزه ی ابدی انسانی که در اين چهار اقليم زندگی می کند. آنچه که در رفتار شير متبلور است. به گفته ی راوی او. منتها راوی در حين امانت داری، همان کهنه الگو را به گونه ای نو که ويژه ی شير اوست به عرصه ی گفتار و زبان و چارچوب ساختاری آن می کشاند. اين بار هم به گونه ای جادويی. زبان اگر درست به کار گرفته شود جادو می کند. چون در آن صورت زبان ديگر ابزار نيست. به قولی: خود روايت است. اهميت ويژه ای  که هزار و يکشب دارد نه تنها در ساختار جادويی آن است، يا لااقل نه در ساختار زبانی آن که به آن در زمان خود گونه ای جاودانه گی داده است تا که به اکنون و زمان ما هم برسد. اهميت آن در وامداری آن است. و يکی از بزرگترين شاخص های اين وامداری بجز زبان، زبانی که نخست با آن تعريف شده است، به خاطر آن ماندگاری ذات و خصيصه ی آفريننده گان پيشين آن بوده است که تنها در اين چارچوب اقليمی می گنجد و بس. حالا بگذريم اگر آن زبان موقتا به زبان تازی تبديل شود. اما خليفه با شکم گنده، تکيه داده بر ناز بالشی زريف و به يغما رفته مگر می تواند آدم های هزار و يکشب را هم از دم تيغ بگذراند. اهميت قضيه در آن است که توانايی آن را ندارد. وگر نه می گفت تا همه ی «شهرياران پيشين» و «شهرزاد» را يکجا مثله می کردند و خود دانه های انگور ياقوت فام به دهان و در ميان حور و پريان به يغما برده می نشست تا داستان ديگری را برای شخص او دمساز کنند. آخر، خليفه می دانست که اين زبان جادويی نه عمله و اکره های او، سهل است که هيچکس ديگر نمی توانست برای او مهيا کند. عرب آنقدر هم از نظر ذهنی ناتوان نبود که اين را نداند. پس راوی را واداشت تا آن قصه ها را برای او بازگويد. نشسته در جامه های فاخر «شهرياران پيشين» که هيچ به قد و قامت او نمی آمدند. حتا به قيمت نگاهداری هويت راوی. راوی، هرچند هم که بی نام و نشان باشد، رندانه بر هويت آن داستان ها صحه می نهد، و شايد ناچار است که صحه نهد، و کلکش هم نمی گزد اگر چهل دزد بغداد را هم پيشکش خليفه ی شکم گنده نشسته در کنار خوان به يغما برده کند. «شهرزاد» دوباره همان شهرزاد می شود و می ماند که بود و «شهرياران پيشين» هم همان شهرياران پيشين. منتها اينجا عرب نمی داند که چه چيز به سلامت جان به در برده است. راز ماندگاری و جادويی آن داستان ها که زاييده ی همان زبان اصيل و پيشين آن است. زبان شير. ذات درونی آن. تا در زمانی ديگر و پس از سالها و سالهای متمادی دوباره بيان شود و به دست ما برسد. حکايتی ساده اما جادويی و مدرن و از زمان ما. حکايت هويت و پايداری ما. رمز و راز همان خصيصه ها و سرشت های از دست نرفتنی. مثل عهد نشکستن. مگر ما، از خجند تا دريای فارس، در طوس چون ققنوس دوباره در شاهنامه ی فردوسی بر نيامديم که بگوييم مانده ايم و باليده ايم و می باليم!؟ در گذشت ساليان سال بی پايان تا به اکنون. بی توجه به مرز های سياسی مان. که به قول اين راوی ارزشمند، اکرم عثمان، مرز های فرهنگی مان نيست!

 

شير که اين را گفت «... باز هم بی ميل و وسواسی به کاغذپران هايش که از طاقچه کشال بودند تری تری سيل کرد و چيزی را جست که در آنها نيافت...»(ص 1، سطر 12 ـ 13)

می گويم: شيرجان، تری تری را نمی دانم. شايد سال های سال پيش از اين آن را در هنگام عبور از تنگه ای،  و يا گذرگاهی کوهی، تا به اين جا که اکنون هستم برسم در دخمه ای به جای گذاشته باشم تا که دوباره آن را روزی باز يابم. اما سيل را با خود آورده ام. بر زبانم هنوز هست. مگر نه همان معنی نگاه کردن را می دهد؟ شير به فکر فرو رفته است. به فکر طاهره. طاهره می گويد:

«... شيرجان چه شده مثل اينکه سرکه برات آوردی...؟» و شير «طومار چرتهايش پاره شد، نگاهايش از طاقچه و ميخچه به چشمهای سياه طاهره برگشتند. چشمهايی که چون چشم های آهو معصوم و زيبا بودند...»(ص1، سطر 18 ـ 20)

می گويم: اين چشم های جادويی را دادی به يک عهد؟

«شير از ارسی به آسمان نظر کرد به ياد آورد که فيروزه هايش به درخشش فيروزه های طاهره نيستند، برق گرم و سوزان مردمکهای چشهمای شير، به دست های ظريف طاهره افتاد که جلغوزه را می چيد و کشمش ها را دورتر می کرد. شير به ياد ساقهای نازک رواش های کوهستان افتاد و آنگاه از ارسی که مشرف به کوه ها بود نظر افگند. برف چون پوشی از نقره سفيد قله ها را آراسته بود و شير با خود گفت: چه خوب است آدم مثل کوه مغرور و سربلند باشه.»(ص 1 سطف آخر و ص 2 سطر 1 ـ 5)

بعد شير پيش از آنکه من به صرافت بيفتم آهسته که من بشنوم می گويد:

ـ من با برادر طاهر عهد بسته ام!

ـ چطور؟

ـ من که فضلو نبودم!

 

«... فضلو هرچند مثل سيم تار می زد و در کارش استاد بود اما نزد کوچگی ها اعتبار نداشت و به "پوده" معروف شده بود چه زود می خوابيد، زياد دروغ می گفت، بسيار حرف می زد و از بَغل و بُغل بيره ها و سنج ها نامردانه و دزدانه چشم چرانی می کرد و مزاحم دختر های همسايه می شد. او از سالها همسايه ی در به ديوار "محسن خان" پدر طاهره بود و همواره دخترش را در کوی و برزن آزار می داد...»(ص 3، سطر 40 ـ 43)

«...فضلو هم از شير نفرت داشت چه می فهميد که تا شير زنده است دستش به طاهره نخواهد رسيد. بنابرين خبرچينی کرد و پهوان "محمود" برادر کلان طاهره را از عشق آندو که در تمام کوچه ها و خانه ها پيچيده بود آگاه ساخت. محمود نه تنها پای شير را از خانه ی شان بريد بلکه باعث شد که دو خانواده رفت و آمد را با هم قطع کنند.»(ص 4، سطر 3 ـ 6)

تا که

«... روزی محسن خان پدر طاهره طی پرخاش و گفتگويی به زنش بگويد:

"اگر آسمان به زمين بخوره دخترمه به کاغذپران باز و کفتر باز نميتم. ده دنيا مرد کم نيس که دختره به خوارزادی بی سر و پايت بتم."»(ص 4، سطر 9 ـ 12)

تا اينجا که می رسم، در خود می مانم که: چگونه پهلوان محمود که داييه ی ناموس پرستی دارد و آدم خرد و کوچکی هم نيست فضلوی مزاهم را از سر راه خواهر خود که هميشه در کوچه شان به آزار و مزاحمت او می پردازد بر نمی دارد. آيا کسی به او خبر نمی رساند؟ در کوچه و بازار که خبر آنی از دهانی به دهان ديگر وا می چرخد. شايد هم فضلو اين پيشدستی را در خبرچينی کردن در باره ی عشق شير به طاهره بيشتر کارساز ديده بوده است تا رقيب را از راه بدر کند. به هر وصف. اين شير است که نرد عشق می بازد. پس او حتماً بايد در کانون خبر ها قرار گيرد. تنها و بی بديل

«... اما شير ار کارش روگردان نبود و در تمام نقش ها و چهره ها، سر و گردن طاهره را می پاليد و کاغذپرانها را به اين اميد ميساخت و هوا ميکرد ولی هيچکدام خرام قامت طاهره را نمی داشتند.

ماه ها تير شدند. رمضان و قربان آمد و عيد نزديک شد. کسی از شير به طاهره پيغامی نمی برد از طاهره نيز آدمی خط و خبری نمی آورد، شير هرچه کوشيد نتوانست راهی به ديار يار باز کند. بناچار به تار و کاغذپران روی آورد و در شب عيد با خطی خوانا و خوشی روی کاغذپران نوشت: "عيدت مبارک!"»(ص 4، سطر 19 ـ 24)

کاغذپران شير «چون موج بيتابی» لوت های مستانه می زند و يک نفس خود را بر سر بام معشوقه می رساند.

«... اما فضلو که از گوشه ی بامش شاهد آشوبگری های گدی شير بود و ميفهميد که حريف چه ميجويد غفلتاً بجانش قيل کرد و شير را در بهترين لحظه های شوق و شادی پريشان ساخت.»(ص 5، سطر آخر و ص 6، سطر 1 ـ 2)

آنگونه می شود که محسن خان بدون پرسان اهل خانه در گذر دوری خانه ی نوی می خرد. شير از مراد کراچ کش سراغ خانه يار را می گيرد و ـ روزی سه برادر طاهره شير را سر چارسوق گير می آورند و شير پس از زد و خوردی در نبردی نابرابر با لباس پاره پاره

«...همان روز با دستمالی پر از نقل و شيرينی راهی هر کاره ی "خليفه ياسين" شد»(ص 8، سطر 5 ـ 6) و در شمار شاگردانش در می آيد. پس از سالی خوب ورزيده می شود و «سينه اش چون سپر سيمينی» سخت می شود. در روز های نرمش و تمرين به جز استاد «آنهم با صد چال و فن» کس ديگری پشت شير را به خاک نمی آورد. نزديکی های جشن نوروز که تمام پهلوانان در چمن با هم کشتی می گيرند شير پهلوان محمود را به مبارزه می طلبد. قرار می شود که ديگر روز اول جشن پنجه در پنجه ی هم آويزند. شير بی تابی می کند و سرانجام لحظه ی موعود فرا می رسد

«... شير و محمود شاخ به شاخ شدند، دستهای محمود درازتر بود تا شير به خود جنبيد چاتش به دست حريف افتاد و سر به تالاق به گردن خورد، مردم کف زدند و برخی صلوات کشيدند.

رگ غيرت شير به تور آمد، خودش را جمع  و جور کرد و از آخرين چالی که خليفه ياسين يادش داده بود کار گرفت و پهلوان محمود را از همان زير چنان چت کرد که روز روشن بر سرش تار گرديد و ستاره ها دم چشمش بل بل زدند.»(ص 8، سطر 15 ـ 20)

اين بيان حماسی راوی آشنا و در عين حال بی مانند نيست!؟ در خواستگاه حماسی خود، سرزمينی که سرزمين حماسه انگيز و رشک آور راوی، و به زعم او، سرزمين شير و شيران است. مگر همين شيران نبودند که چگونه در نگهداری اين ارزش ها در برابر هر اجنبی کهنه و تازه، قد بر افراشتند و چون سرو ايستاده جان باختند تا هر نمک نشناسی را که به خانه و کاشانه و جان و مال آنها رخنه و تعدی کرده بود به خاک سياه بنشانند. که خود بی رحمانه نخست به خاک سياه نشسته بودند.

شکل و روايت تازه اين کهن افسانه ی آرمانی است که شورانگيز است

«... شير محمود را صميمانه از جا بلند کرد، رويش را بوسيد و بی و سر و صدا از ميان مردم پر هلهله و ستاينده برآمد.

محمود که هرگز چنين انتظاری نداشت بر استعداد بچه ی خاله حيرت کرد و مثل مرد ها شام آنروز به خانه خاله از ياد رفته آمد و بعد از آشتی گفت:

شيرجان راستی که تو شير بودی مه خطا کديم، گذشته ره صلوات ازين پس ما و تو بيادر قرآنی هستيم!»(ص 8، سطر 20 ـ 27)

می گويم، به شير که حالا خاموش است:

ـ همين؟

چيزی نمی گويد.

ـ همين شد که طاهره را ديگر نبينی؟

شير می گويد: «... مرداره قول اس، عشقش سرم حرام، دگه خانيشان نميرم دگه گپشه نميزنم دگه يادش نميکنم.»(ص8، سطر 35)

و چنان شد که

«... بعد لپ لپ اشکهايش را که از گونه های زعفرانی و استخوانی اش می ريخت و گريبان پاره اش را تر می کرد. ــ شب های پنجشنبه در "خانقاه کوچه علی رضا خان" در صف عارفان و روشندلان می نشست ــ ولی همينکه صبح می شد طاهره بازهم مثل افتو برابر چشمهايش طلوع می کرد...»(ص 9، سطر 1 ـ 6)

صبح که افتو می زند با شير در کناره ی دريا هستم. افتو! نکند شير تو هميشه در کنار اين دريا بوده ای و من نمی ديدم. من نمی دانستم. با طاهره دخترم.

«... از طاهره کجا می توانست فرار کند. طاهره در چلم در نصوار و در همه چيز پنهان شده بود...»(ص9، سطر 7)

طاهره در چلم در نصوار و در همه جا و همه چيز پنهان است، حتا در اينجا و در کنار دريا، دريايی که روزگاری آرامترين دريای عالم بود اما حالا... اما حالا هم آيا جايی برای آرامش خاطر شير و طاهره می توان در کناره های آن پيدا کرد؟ مانوس مثل چلم در نصوار و "شوربازار" و "علی رضا خان" و "باغ عليمردان" می گويم:

ـ شيرجان. همه ی نامرديايه بس اس. چه آنها را که گذشت و چه هرچه که می گذرد. بيا پسرم. برای تو دخترم طاهره اينجا جای دارم. در کناره ی همين دريا. دريای ماست. مگر نيست؟ شايد روزی دوباره آرامشی پيش آيد. آرامشی از نامرادی ها، از آنان که امروز هم عهد و پيمان تو را ناديده می گيرند. با آن بيگانه اند، از گوشت و خون تو نيستند و مردمان تو را به خاک و خون کشيدند، در حيرتان، در باميان، در قندهار، در کندوز و ... اين نامردمی ها و نامردی ها روزی به سر می آيد.

مگر خودت نگفتی که:

«... اگه تمام دنيا ره کوچه بگيره، اگه دروازه های زمين و آسمان بسته شوه، اگه هفت و کوه و هفت دريا پيش پايم پيدا شوه باز ام پشتش ميرم، هرو مرو پيدايش می کنم دل سنگ بابيشه نرم ميکنم اگه نرم شد خوبِ خوب اگر نی وا بجانش.

کسی که عاشق است از جان نترسد

که عشق از کنده و زندان نترسد

دل عاشق مثال گرگ گشنه

که گرگ از هی هی چوپان نترسد...»(ص 7، سطر 14 ـ 20)

و طاهره می خندد. لبخندی که تنها به صورت او زيبا می آيد. اما شير مستاصل از دامی است که بدان دچار آمده است. رقيب خوب به سرشت و ذات عياری او واقف است. پس از روی استيصال باز می گويد:

ـ مردا ره قول اس!

طاهره می گويد:

ـ پس من چی؟

شير راهش را چپ کرده است

«... شيرجان، شيرجان بخير؟»(ص9، سطر11)

شير می ايستد. در لحظه ای آنقدر دور می نمايد که انگار نه انگار همين حالا طاهره را در کنار خود داشت

«... صدا از طاهره بود. شير بر سر جايش خشک شد. مثل درخت توت خشکی که کنارش ايستاده بود...

طاهره پرسيد:

شيرجان اينجه چی ميکنی؟

هيچ...

شير از طاهره پرسيد:

تو اينجه چی ميکنی؟

طاهره جواب داد:

بند بسته ميکدم...»(ص 9، سطر 12 به بعد)

طاهره آمده است تا برای دلش، برای شيرش دخيل ببندد. که نيست و دورش نکند. غافل از عهد و پيمانی که شير بسته است. غافل از بازی روزگار. شير به طاهره با تاسف و اندوه می گويد:

«... دگه گپی بين ما نيست، از گپا گپ برآمده، او سالاره باد برده. طاهره تعجب کرد و شير برايش قصه خود و محمود را باز گفت....»(ض10، سطر 4 ـ 7)

طاهره در حالی که مطرب آهنگ "آهسته برو" را می خواند از شير و از گذشته ها دور می شود. شير از اين به بعد در هر سال ده سال پير می شود و به "بابه شير" معروف. در "آخر سراجی" دکان کوچکی کرايه می کند. بچه ها از او تار می خرند و گدی و ــ شير شرط را باخته است و ديگر هرگز هوس ميدان نمی کند... با عصا لم لم تن رنجورش را به پيش می کشد و صدای کودکان را می شنود که در بامبتی ها بلند

«حيدرک جيلانی شمالاره تورانی!»

را می خوانند، و.. من هم با آنها هم صدا می شوم. از چه وقت من هم در هنگام کودکيم اين سرود خاطره انگيز را با آنها خوانده ام؟ چرا اين ترانه، بی آنکه آهنگ آنرا شنيده باشم دل نجواگر من هم آن را بار ها و بار ها خوانده است؟ آيا اين همان وجه مشترکی عاشقانه نيست که راوی زيرکانه و به جا آن را در دهان من مخاطب هم می گذارد؟ تا با او و کودکی او و کودکان کوچه هايی که متعلق به او و شير است من خود را (گرچه هيچاه آنها را نديده ام) بيابم و همدم و همنوا شوم!؟

شير به ياد جوانی می افتد. جوانيی که بيست سال پيش از اين پيری زودرس نبوده است. در خيال گذتشه باز کاغذپران می سازد. تار می زند. به جهان گذتشه باز می گردد. به جهان بی دغدغه و آرام پيشين  و نقش و نگار ها بر بر و بالين گدی پرانها. اما ديگر هيچ چيز چنگی به دلش نمی زند. ياد گذتشه ها، ياد طاهره، ياد ميخچه و ... اما رهايی از آن سالها مگر ممکن است

«... در دل کاغذپرانی نوشت "عيدت مبارک!" اما با خود گفت:

بری کی... بری چی!؟»

و فضلو باز پيدايش می شود. فضلو ها هميشه هستند و به مبارزه طلبيدن شير پير. به عبث. شير چندان که همه دکانداران صدايش را شنيدند می گويد:

«... فضلو ای گز و ای ميدان شرط ما کـُل زندگی، اگه مرد استی صبا ده "دوراهی" قيل کو.»(ص 11، سطر 20 ـ 21)

«... همان بود که کاغذپران سفيد دم آبی که برويش "عيدت مبارک!" نوشته شده بود چون مرغ کلنگی به جلو جهيد و هوا را به سوی بلندی های پاره کرد.»(ص 11، سطر 32 ـ 33)

«... بالاخره گدی پرانها نی نی گک شدند و از نظر غايب گرديدند. دست های هر دور را تار قصابی کرده بود و خون از بند بند انگشتان شان می ريخت»(ص 13، سطر 1ـ 2)

فضلو باز بازنده است. اما شير همانطور که در ذات اوست بی آنکه خوشحالی خود را نشان دهد، نشاط خود را فرو می خورد و نخ را در دست ديگری می دهد تا گدی را پايين آورد.

«... آفتاب نشسته بود. و آسمان بر دامن آبی اش لاله های سرخ کاشته بود، ابر های سفيد بر پهنای سرخ فام غروب، چون بره ها می چريدند و هلال عيد از دور چون دو ابروی طاهره پيدا بود ــ گدی شير مثل عروس، مثل طياره، مثل بالون پايين می شد و "عيدت مبارک" اش خواناتر می گرديد.»(ص 12 و آخر، سطر 16 ـ 19)

عيدت مبارکی که از بيست و پنج سال پيش بر دلش حک شده است.

می خواهم پا درميانی کنم. آخر خدا را خوش نمی آيد. به خاطر يک عشق. به خاطر عشق شير و طاهره. گرچه دور است. اما، آخر خدا را خوش می آيد!؟ شير می گويد:

«... طاهره جان راست گفتی، حق گفتی، راستی که عاشقی پشت کوه ره خم ميکنه.»(ص 12، سطر 34)

طاهره از دور صدا می زند:

«... شيرجان تو قول دادی تو قسم خوردی مگم مه قول نداديم مه قسم نخورديم، مه دوستت دارم، مه خاستن خاهت هستم، اگه پشتم نگردی خونم به گردنت.

ولی شير می گويد:

مردا ره قول اس... مه از قولم نمی گردم، و آنگاه با شف دستارش نم چشمانش را پاک کرد.»(ص12، سطر 36 ـ 39)

 

 

فوريه 2004 اپسالا

 

 

 

 

 

صفحهء اول