به صدای شاعر بشنويد

با تشکر از زامهران

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شهر من

 

کاظم کاظمی

 

شام است و آبگينهء رؤياست شهر من‌

دلخواه و دلفروز و دل‌آراست شهر من‌

دلخواه و دلفروز و دل ‌آراست شهر من‌

يعنی عروس جملهء دنياست شهر من‌

از اشكهای يخ ‌زده آيينه ساخته‌

از خون ديده و دل خود خينه ساخته‌

اندوهگين نشسته كه آيند در برش‌

دامادهای كور و كل و چاق و لاغرش‌

ٱٱ

دنيا برای خام‌ خيالان عوض شده‌ است‌

آری، در اين معامله پالان عوض شده است‌

ديروزمان خيال قتال و حماسه‌ای

امروزمان دهانی و دستی و كاسه‌ای

ديروزمان به فرق برادر فرا شدن‌

امروزمان به گور برادر گدا شدن‌

ديروزمان به كورهء آتش فرو شدن‌

امروزمان عروس سر چارسو شدن‌

گفتيم سنگ بر سر اين شيشه بشكند

اين ريشه محكم است‌، مگر تيشه بشكند

غافل كه تيشه می ‌رود و رنده می ‌شود

با رنده پوست از تن ما كنده می ‌شود

با رنده پوست می ‌شوم و دم نمی ‌زنم‌

قربان دوست می ‌شوم و دم نمی زنم‌

ٱٱ 

ای دوست‌! اين سراچه و ايوان مباركت‌

يوسف شدن به وادی كنعان مباركت‌

يك سالم و عصاكش صد كور و شل شدن‌

ميراث‌ دار مردم دزد و دغل شدن‌

سهم تو يك قمار بزرگ است‌، بعد از اين‌

چوپان‌ شدن به گلّهء گرگ است بعد از اين‌

يا برّه می ‌شوند و در اين دشت می ‌چرند

يا اين كه پوستين تو را نيز می ‌درند

حتی اگر به خاك رود نام و ننگشان‌

اين لقمه‌های مفت نيفتد ز چنگشان‌

شايد رها كنند همه رخت و پخت خويش‌

اما نمی ‌دهند ز كف تخت و بخت خويش‌

دستار اگر كه در بدل هيچ می ‌دهند،

شلوار را گرفته به سر پيچ می ‌دهند

سنگ است آنچه بايدشان در سبد کنی

سيلی است آنچه بايدشان گوشزد کنی

ٱٱ 

ای شهر من‌! به خاك فروخسپ و گَنده باش‌

يا با تمام خويش‌، مهيای رنده باش‌

اين رنده می ‌تراشد و زيبات می ‌كند

آنگه عروس جملهء دنيات می ‌كند

تا يک دو گوشواره به گوش تو بگذرد،

هفتاد ملت از بر و دوش تو بگذرد

ٱٱ 

صبح است و روز نو به فراروی شهر من‌

چشم تمام خلق جهان سوی شهر من‌...

 

 

 

 

 


 

صفحهء اول