کريم شفائی

 

 

چند قطعه شعر

              از

            كريم شفائي

 

 

 

۱

باي ذنب قتلت

 

اين بانگ ان الحق از كدامين حنجره بر مي خيزد؟

 

ققنوس كدامين خلواره آتش و دود

                مرگ را به سخره گرفته است

كه سردار من چهره و گيسوي

           چنين به خون خويش مي آرايد؟

 

گلگونه مردن رسم سرخ جامگان است،

سپيد جامه من چقدر خون از جگر بايد بر آرد

                                  كه غسل شهادتش بر آيد؟!

 

 

٢

مرا از صليبم پايين بكشيد!

 

كتاب ها دروغ نوشته اند

وقتي لب هايت براي يك چكه عشق چاك خورده اند 

مسيح هم اگر باشي

وسوسه عاشق شدن رهايت نخواهد كرد!

 

 

۳

شاه ماهي ها و گوش ماهي ها

 

همهمه باد دور شده است

و گوش ماهي هايم

بي هيچ دلهره اي

نام تو را آواز مي دهند!

آيا شاه ماهي ها اجازه خواهند داد

تو يك بار ديگر

سر از آب در آوري و

با افسون نگاهت

در اعماق آب ها غرقم كني؟

 

 

۴

وقتي چشم هاي تو قشنگ تر از شعرهاي من هستند

 

چه فايده من اگر

زيباترين شعرهاي عالم را بسرايم

و تو با حجب و حيايي دخترانه

فقط بگويي: خيلي قشنگند!-

وقتي كه چشم هاي تو

قشنگ تر از شعرهاي من هستند و

من هيچ وقت نتوانسته ام

چشم در چشم تو بدوزم و بگويم:

خيلي قشنگند!-

 

 

۵

آشيانه اي براي تو

 

رنجشي كه در صدايت به ارتعاش در آمده بود

آواي پرنده خسته اي بود كه شاخه اي براي نشستن نمي يافت

 

برف روپوشي كشيده بود بر باغ

و هيچ دانه اي به هيچ منقاري نمي رسيد

 

من ميان تب و درد- به خود لرزيدم

تا برف از سر و روي بتكانم

 

 

۶

گرماي آفتاب را از من نگير

 

چشمانت را كه باز مي كني

در دهليزهاي خنك خواب مي لغزم و پيش مي روم،

اما پلك كه بر هم مي گذاري

سرماي كريه زمستاني از خواب مي پراندم!

هيچ وقت نگاه از من مگير

كه از تاريكي سايه ها عجيب بيزارم!

 

 

٧

نطع خونين

 

دست چپ ات را بيهوده بر آن نطع خونين نهاده اي

تقدير تو را نه دست چپ - و نه دست راست،

تقدير تو را دلت رقم زده است.

ساطورت را بر سينه ات فرود آور!

 

 

٨

در مسلخ عشق چه عاشقانه آواز مي خواني عاشق!

 

مگر كمر به قتل خورشيد بسته اي

كه چنين تابنده وتابان به درخشش در آمده اي

از پس آن مردمك هاي سياه همچون شب پر ستاره!

 

هرم آتش كدام قبيله از درونت سر بر مي كشد

كه ديدگانت را چنين شعله ور كرده اي

وقتي كه ازعشق سخن مي گويي!

 

آيينه كدام جادوگر رازها و رمزها بر چشمانت پرتو مي افكند

آنگاه كه آوازخوانان گرد سر من به رقص در مي آيي

تا تيغ جلادت عاشقانه فرود آيد بر گردنم!

 

 

٩

عاشق ترين مغروق جهان

 

من با تو از انگشت هايي سخن گفتم

كه قطره قطره اشك از گونه هاي خيس پاك مي كنند،

اما تو كه عاشق غواصي بودي

مرا جا گذاشتي

تا سيلاب اشكم دريايي شود توفنده و طوفاني-

و آن وقت تو

چنان قهرمانانه شيرجه بزني در اعماق تاريك

كه روزنامه ها از انتظار به خود بلرزند

و با هيجان تيتر بزنند:

جنازه عاشق ترين مغروق جهان را از آب گرفتند!

 

 

۱۰

آقاي دكتر، ما خوب مي شويم؟

 

چرا ماتت برده

خيابان ها پر از آدم هايي است كه به ديد و بازديد مي روند

رخت هاي عيد مان كجاست

ما هم مي توانيم نونوار كنيم و راه بيفتيم

مثل همه

تو لب هايت را رژ  مي مالي

و من گره كراواتم را سفت مي كنم

آن وقت تو مثل هنرپيشه ها آرنجت را پيش مي آوري

تا من دست در بازويت كنم و به روي همه رهگذران لبخند بزنم

اين مهم نيست كه آدم واقعا خوشبخت باشد

خوشبخت آنهايي هستند كه

اداي آدم هاي خوشبخت را در مي آورند

ومن و تو

مي توانيم در اين روزهاي پر ازدحام نوروزي

اداي آدم هاي خوشبخت را درآوريم

و به ريش بدبخت هايي كه خوشبختي يادشان رفته- بخنديم

 

 

۱۱

نيست آيينه اي، تا بر افروزد شعله اي

 

پاس می دهد روزان

                    و شبان

بر سوخته کشتزارم

مترسکی که نیست او را

                              پروا

از باد

یا باران

    یا پاشیده ماه تابان.

 

آواز که بر می دارد خاک

حنجره عطش شکاف می خورد

                    در آستان یک روز پاک.

آواز

  لرزش

       شوق!

 

می آید

که ستاره کند دامانش

می آید

که مهتاب کند هر شب آسمانش.

اما نیست آیینه ای

که بر افروزدشعله ای

                  در نگاهش.

 

 

۱٢

آه از نهاد شب مي گريزد

 

روییده است شاخسار امید

بر گذرگاه اندیشه

رویا روی وزش هزار شعله باد

که می کند از جای

هر افتاده

    تک مانده

        ریشه درد را.

 

 و آه از نهاد شب می گریزد

چنان گریز نگاه

       از تلاقی حادثه ای

که عشق نام گرفته است.

 

و کودک

مانده است

که چگونه به صبح آرد

                 شب تیره را.

 

و دردا درد هزار فریاد

در آبشخور گونه های عطش

می سراید سرودی

که نمی خوانی اش هیچ گاه

بر لبان معصوم عشق.

 

 

۱۳

من گرمی شور عطشم!

 

من می آیم

از میان پلک های بسته

و می گذرم از میان نیزار مژه ها

 

و وقتی خواب می شوم

                    بر گونه هایت

رویای های کودکیت

            صف می کشند

برای شنیدن نجوایی که                     

        از دوستت دارمت ها می گوید با تو

 

و گل می دهد

غنچه های پژمرده لب هایت

با زلال آبی که

        من از کوثر جان آورده ام برایت

 

بگذار بر چشمانت بدرخشم

همچون شبنم هایی که صبحگاهان

              بر گلبرگ های باغ می درخشند

و بگذار رها شوم

بر انحنای ظریف گلگونه هایت

و همچون بوسه ای آرام

         چنان بر لب هایت بنشینم

که هیچگاه ندانی چقدر گرفتار گرمی شور عطشم!

 

کیست که نگرید مرا

       در دوری آغوش یک یار

و کیست نخندد مرا

       در شتاب آغوش یک دیدار

 

دیوانه ام

بپذیر بر طعم لبانت مرا

 

 

۱۴

آسمان پس از باران، آسمان پس از ياران

 

خواب

یا بیدار خواب،

نمی دانم

شاید به دیدار آب.

ساده

چون کودکی خیال،

و با گام هایی به نرمی احساس.

 

آسمان

سرخ و سفید و آبی،

چتر گشوده بود بر فراز سرش

و انگار به آوازی جاودانه فرا می خواند او را

رنگین کمان هزار رنگ و هزار ریحان.

 

آسمان

پس از باران

چه رنگی دارد خدایا!

 

می دانم

به آبشخور عاطفه می رفت،

چونان یک اسب

و طراوت مهتاب بر یالش

              می درخشید شاید.

پاک

چونان کودکی خاک،

و به نرمی احساس قد کشیدن درخت تاک.

 

خیس بود مژه گل

و شبنم

در اشک او دانه بلور می شد انگار.

و رنگ می خورد

سایه روشن سبز گیاه،

و ستاره

در سربی رنگ سحر

نه یک خیال،

دیگر فسانه بود انگار

و خاک می سوخت در تب پر تاب آفتاب.

 

گناه خاک

یا که گناه تاک،

نمی دانم

انگار بالا می رفت شیره خاک

از ساق های نحیف و چروکیده درخت تاک.

و انگور

آفتاب را بهانه می کرد.

و می دانم

یک روز دیگر دستی

خوشه های انگور را در صندوق ها دسته می کرد.

 

و او می رفت

تشنه

چونان کودکی احساس بلوغ،

آهنگ بازگشت اما

می دانم

دیگر سوت نمی شد بر لبانش.

آب

یا سراب،

نمی دانم

شاید پلک آرزو بود

که می سوخت در نگاهش.

 

می آمد

یا نمی آمد،

نمی دانم

صدای شیهه اسبی از دور می آمد.

 

تاکستان

مانده بر خاک،

شاید بیدار

یا شاید تشنه دیدار

اما در خواب خود

او آب می شد انگار.

 

آسمان

پس از یاران

چه رنجی دارد خدایا!

 

 

۱۵

گرفت آتش به هيمه جان

 

گفت با من

     ساز کن آواز خود را

گفت با تو

    ناز کن آغاز بت را

و گرفت آتش

        به هیمه جان

و رقصید آتش

        در هنگامه باد.

 

وقتی-

     در آمدیم به باغ

             تا بر چینیم گل نیاز

غوغا می کرد ساز آواز

            در شادابی جنگل یاد.

 

خاطره ها رنگ می خورد

و من آن روز به نماز می ایستاد عشق را

و توی آن روز به نیاز می ایستاد بوسه شوق را.

 

گفتمش با گیسو

        درازم کن چون سایه

                 در پرهیب رقص لرزان برگ ها

تا آرمش در بر آهوی گریز پا را.

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

صفحهء اول