خواب پريشان

 

نوشتهء جلال نورانی

 

 

 

 

آدم که بيکار ماند چه افکاری نيست که به کله اش خطور نمی کند.

من و فقير جان و مدير عبدل و سرمعلم فتح همانطور که يکجا مکتب را به پايان رسانيديم و همزمان وارد مشاغل دولتی شديم به فاصله کمی از همديگر تقاعد کرديم. معمولاً با هم جمع می شويم و گپ می زنيم و قصه می کنيم خاطرات و ماجرا های زندگی را به ياد می آوريم و از دوستان مغفور و مرحوم خود يادآوری می نماييم.

فقير جان که زمانی مامور دولت بوده و در بست های مختلف کار کرده و چند بار به خارج هم سفر کرده است هميشه يک گپ را سر زبان داشت.

مرتب شکايت می کرد که:

چرا ما انجمن های حمايتی نداريم؟ مثلاً چرا انجمن متقاعدين نداريم، انجمن حمايه از حيوانات نداريم، انجمن حمايه از حشرات نداريم، انجمن چی و چی و چی نداريم.

فقير جان که به قول خودش در بارهء حيوانات بسيار مطالعه کرده است بيشتر در بارهء حيوانات حرف می زد.

او هر بار در اخير صحبتش آهی می کشيد و می گفت:

افسوس.... ما خيلی عقب مانده هستيم. انجمن حمايه حيوانات نداريم.

شبی از شب ها برخلاف هميشه که زنگ فقير جان کر است رفقا هر کدام از هر دری سخن گفتند ولی فقير جان خاموش بود. اين خاموشی او ما را مشوش ساخت. برای اينکه او را سر گپ بياوريم موضوع مورد علاقهء خودش را به ميان کشيديم... انجمن حمايه حيوانات. اما بازهم خاموش بود. سرانجام به اثر اصرار زياد ما راز خاموشی خود را افشا کرد. او قصه کرد:

من خيلی در بارهء انجمن حمايه از حيوانات فکر کردم. در نظر داشتم که به مقامات مسوول پيشنهادی هم تحريری ارايه کنم. در باره طرح خود بسيار فکر کردم ديشب هم با همين انديشه ها و چرتها به خواب رفتم اما می دانيد چی خوابی ديدم.

ما علاقه نشان داديم تا او خوابی را که ديده است قصه کند. فقيرجان ادامه داد:

خواب ديدم که يک خر دارم و با پسرم فضل احمد جان در راهی روان هستم، ما هر دو بر مرکب سوار بوديم و با هم آهنگ «اگر جلوه نمايی» را زمزمه می کرديم. در يکی از جاده ها ناگهان موتری شبيه امبولانس پهلوی ما توقف کرد و سه نفر از موتر فرود آمده و به سوی ما آمدند.

يکی از آنها کتابچه ای را از جيبش کشيده و قلم به دست گرفت و از من سوال کرد:

اسم شما چيست؟

گفتم:

فقير جان.

بعداً او از وظيفه، محل سکونت و سن و سالم هم پرسيد و بعد گفت:

شما خجالت نمی کشيد که بالای مرکب دو نفره سوار شده ايد؟

من شنيده بودم که روی بايسکل دو پشته سوار شدن را ترافيک منع کرده ولی در مورد مرکب چيزی نشنيده ام.

آنان در حاليکه از خشم سرخ شده بودند گفتند:

حيوانک مظلوم را اذيت می کنيد تازه متوجه شدم که روی موتری که آنان از آن پياده شده اند نوشته شده (انجمن حمايه حيوانات) فهميدم که کارم زار است. مرا سه صد افغانی جريمه کردند. جريمه را پرداختم.

يکی از آن سه نفر پرسيد:

اسم اين حيوانک چيست؟

خيال کردم پسرم را می گويد، گفتم:

(فضلو). گفتند:

اين مرکب قشنگ را می گوييم نه پسرت را.

وارخطا شدم و گفتم:

نام ندارد. من او را حيوان صدا می زنم.

آنان خروشيدند و گفتند:

ظالم... حتی يک نام خوب برای او انتخاب نکرده يی. زود باش به خاطر اين اهانت به مرکب صد افغانی ديگر جريمه بده.

صد افغانی ديگر هم از من گرفتند.

نفر سومی که معلوم می شد وترنر است پرسيد:

غذای اين حيوان را چطور به او می دهيد؟

گفتم: خودش می خورد.

آه چی آدم بی بند و باری...

مبادا رشقه را ناشسته به او بدهی.

با ترس گفتم:

نخير... چی خيال کرده ايد... رشقه اش را هر روز با پتاس پرمنگنات می شويم.

آفرين... جای او خراب نيست؟

نزديک بود بگويم که در طويله می خوابد اما از ترس جريمه گفتم:

اتاقش پاک و صفاست. در زمستان بخاری برقی  و در تابستان کولر می گذارم.

ـ آبی که به او می دهيد چگونه است؟

ـ همين آب معمولی... آبی که خود ما هم می نوشيم.

ـ ظالم... حتی آب را جوش هم نميدهی؟

وارخطا شدم و گفتم:

بسيار معذرت می خواهم نمی دانستم که اين حيوان چای هم می خورد.

ـ ظرف هايش چگونه است؟

نزديک بود بگويم گِلی است اما فوراً گفتم:

شيشه يی...

ـ اما فکرت باشد که حتماً ناشکن باشد.

ـ اتاق او چيزی کم ندارد؟

از ترس جريمه شدن گفتم:

يک راديو کست برايش گذاشته ام که موسيقی بشنود ولی اگر شما امر می کنيد برايش يک تلويزيون هم می خرم.

او سرش را تکان داد و گفت:

خوبست... برای انبساط روحی او بد نيست... منتهی فکرت باشد که بعضی برنامه های تلويزيون بسيار خسته کن و تکراری است. گفتم:

اگر می گوييد قرض و وام می کنم و ويديو می خرم.

گفتند:

لازم نيست... ديدن زياد بطرف تلويزيون چشم هايش را ضعيف می سازد. آنها با مهربانی بر سر و روی مرکبم دست می کشيدند.

وترنر باز توصيه کرد:

وقتی که برايش رشقه می دهی بايد دست هايت را با صابون بشويی.

گفتم:

اگر فکر می کنيد دست های من کثيف است، رشقه را بعد از اين با قاشق و پنجه به دهنش می دهم.

فقير جان آهی کشيد و گفت:

دوستان عزيز! در همين وقت من از خواب پريدم. از عرق پيراهنم تر شده بود. بعد از آن عهد کردم ديگر در فکر چنين چيز ها نباشم.

 

 

 

پايان

 

 

 

 

 

صفحهء اول